ز سرم گيرم اگر مدح اباالفضل معظم را
مرا روح القدس بادى كه خوانم بر همه عالم
صبا ز آن طره بگشايد اگر يك موى، بنمايد
چو مى جويند ديگر قدسيان با روى دلجويش
اباالفضل، آن شهنشه زاده، روز چارم شعبان
زهى روز چهارم از مه شعبان و خورشيدش
زهى بابى كه هفت اقليم و نه طارم در انگشتش
زهى مردانه كو فرزانه خو مرد آفرين نيرو
قدش شمشاد و كف فولاد و رخ گل، گيسويش سنبل
به رشگ اندر فكند ام البنين حوا و هم مريم
ز دامان آفتابى از دل حيدر برون دادى
براهيما جين، طالوتيا تن موسيا بازو
به سد تكبير و صد تهليل و صد تسبيح و صد تقديس
منظم مى نمايد خاطرم جمع پريشان را
شها كز فضل و علم وجود و قوت داده صد رونق
سيلمان را اگر آصف خبر مى داد از نامش
هزار آصف، غلام آسا، به درگاهش كمر بندند
ز وصف تربت پاكش كه فضلش حق به موسى گفت
ز رويش گل ز مو سنبل گر افشاند بپوشاند
اگر لعل لبش روحى دمد در انفس و آفاق
رخش جنت، قدش طوبى، لبش كوثر، دمش عنبر
گلى از جامه اش جبريل زد بر آتش نمرود
ولايش كشتى نوح و لوايش لنگر جودى
اگر يونس به تسبيح ثنايش ذكر حق مى گفت
اگر يك بار مى خواندش به جاى جامه يقطين
و گر يوشع به رد الشمس يك شق القمر بنمود
زحكمتهاى ذاتش حكمتى تقدير لقمان شد
بصيرت اينچنين بايد كه رسطاليس افلاطون
حجاز و نجد و صنعا و يمن، مصر و عراق و شام
مقامش جعفر طيار اگر مى ديد مى باليد
مسلم عبد صالح وقت تسليمش لقب آمد
علوم انبيا و مرسلين در ذات وى مدغم
چنان انبيا را اقتدا كرده به هر سنت
حكم در اين بود محكم امام واجب التعظيم
زمردوش، خط وحدت زده بر حقه ياقوت
نهد كوثر، به ذوق لعل او، صد جام ياقوتين
گر انگيزد به ميدان مصطفى آسا و حيدر وش
زمين يم، يم زمين گردد زتيغ آتش افشانش
ز هم سوزد به يك برق حسامش درع و مغفر را
به خيبر، يا به خندق، همچو حيدر گر قدم مى زد
و گر در جنگ بدرش يا حنينش يا احد مى شد
ولى حق كنز مخفى كردش اندر لوح محفوظش
قضاى مبرمى گر ياد آن پشت فلك خم شد
بلايى كا نبيا جز لا نگفتندى به تسليمش
بلاى كربلا، كز آدم و موسى و ابراهيم
سيلمان را بساط انجا سه نوبت سرنگون گرديد
خدايى كز لو و ليت و لعل تنزيه او واجب
كه تا بيند شهنشاهى سرا تا پا صفات الله
چنان حق، الظليمه! گفت اندر طور
علم بگرفت عباس و چو در غلطان به دريا گشت
دلى دريا، رخى غرا، سرى شيدا، يدى بيضا
به كوثر چون على گيرد لواء الحمد اخضر را
به دوشش مشك، اما جمع چون زلف پريشانش
به دست خضر اگر مشكش رسيدى لعل احمر شد
جبين حامى به عكس قدسيان بايد مرصع شد
براق انداخت چون طه، زمين را بيخت چون حيدر
فرات اندر نگين بگرفت و كف بر آب زد يعنى
سكينه از عطش گريان، على چون ماهى يى بريان
دما دم گر دهندم زير تيغ آتشين، كوثر
فغان ز آن دم حكيم بن طفليش در كمين آمد
يدالله را كمين، قطع يسار و هم يمين بنمود
دو دست حضرت عباس آخر جدا كردند
زمين و آسمان و عرش و كرسى از قرار افتاد
بر اورد تنش از تيرها، جبرئيل آسا
بلى پشت حسين از مرگ عباس على خم شد
ابا الفضل اى شه خوبان بود (صالح) غلام تو
مرا در عالم افتاده بسى در كار مشكلها
به مدحت گر كنم گر صرف معربها و معجمها
به نام او مرا حسن الختام از ابتدا آيد
---------------------------------------------------------------------
شعری از مرحوم آيت الله شيخ محمد صالح حايرى مازندرانى