شعر: سلطان وفا

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

هرچند كه راه هنر مدح نپويم

حيف است ز اوصاف اباالفضل نگويم

پرسند اگر سرور و سلطان ادب كيست

جز نام اباالفضل به هر بزم نگويم

روزى اگر از شهر وفا گم شوم آن روز

كويى بجز از خانه عباس نجويم

امروز اگر خار سر راه وفايم

فردا چو گلى پيش ره يار برويم

وقت است كه ساقى، مِى اخلاص و صفا را

ريزد به سر و صورت و حلقوم و گلويم

صد مخزن ديوان چه كنم مدح و ثنايش

جز غنچه وصفش نتوان هيچ ببويم

عمري است به درگاه اباالفضل گدايم

همواره ثنا خوان خداوند وفايم

من ساقى ام و باده من مدح نگار است

مديون اباالفضل بود هركه خمار است

لب تشنه از اين در اَحَدى دور نگردد

ميخانه عشاق مگر بى كس و كار است

هربتكده را حاوى يك‏صورت و معنى‏است

مقصود من از بت رخ زيباى نگار است

امشب كه پرى خانه معشوق گشودند

رخسار مگو صورت او باغ بهار است

او جن و پرى نيست كه انسان كريم است

مشغول خداوند به هر ليل و نهار است

شب قائم زهد است و سحر عازم هيجا

گه عابد سجاده و گه شير شكار است

دلدار من آن است كز او عيد بريزد

از قامت او يكسره توحيد بريزد

من تا به ابد دامن عباس بگيرم

خواهم كه سر برگ گل ياس بميرم

او داده مرا سر خط جانبازى و ايثار

اينگونه ز استاد وفا درس بگيرم

استاد مسلم به على اكبر ليلاست

هرچند كه فرمود: تويى مرشد و پيرم

ما در كَنَف يار چه گوئيم كه ارباب

فرمود: كه عباس بود پشت و مجيرم

او دست على؛ دست على دست خداوند

هيهات من از دست خدا دست نگيرم

جا داشت رُخ كعبه دوباره بشكافد

گويد چو پدر بر پسر امروز اسيرم

آن ماه كه خيزد به قدش جا زد خورشيد

آمد ز نهان خانه خمخانه توحيد

خمخانه توحيد همين جاست بيائيد

ميخانه اميد همين جاست بيائيد

كيل نظر و سنجش نور است جمالش

پيمانه خورشيد همين جاست بيائيد

آن معجزه را چشم مگو باغ ستاره است

گلخانه ناهيد همين جاست بيائيد

گر در طلب زندگى خُلد برينيد

آن خانه جاويد همين جاست بيائيد

آنجا كه شنيديد ازل تا به قيامت

مستانه مستيد همين جاست بيائيد

اين است به واللَّه خداوند مجسم

پايانه تمجيد همين جاست بيائيد

آن پاكدلانى كه به خلقت چو عروسند

جا داشت كه دستان اباالفضل ببوسند

موساست عصايش نى دستان اباالفضل

عيساست خود از جُرگه مستان اباالفضل

الياس كه بر مجمع درياست مُوكِّل

خود تشنه يك جرعه مستان اباالفضل

ايوب كه صبرش به جهان است زبانزد

در صبر بُود مات غمستان اباالفضل

ذوالكفل، كه مى‏كرد كفالت به رسولان

خود تحت تكفل پى دستان اباالفضل

يوسف كه بود بين رسل جلوه خورشيد

باشد رخ او شمع شبستان اباالفضل

ادريس كه درسش همه بود آيه حكمت

در درس وفا طفل دبستان اباالفضل

آن شكه كه مخول تب نمرود، شكسته

حيران بت روى اباالفضل نشسته

دل تشنه افراطى لبخند اباالفضل

سر، طالب خطاطى سربند اباالفضل

خواهند چو بخشند قداست به كلامى

آيد به زبان آيه سوگند اباالفضل

اوتاد اگر همت عباس بخواهند

بايست ببندند كمربند اباالفضل

قامت نه قيامت نه، امامت به پناهش

خلّاق نياورد همانند اباالفضل

دانيد كه نسل قمر نور كدامند؟

آرى مه و خورشيد دو فرزند اباالفضل

چون صاحب تيغ علوى باز بيايد

باشد علمش دست توانمند اباالفضل

زيباست كمى روضه عباس بخوانيم

سخت است ز پرپر شدن ياس بخوانيم

در ميكده كام عطش آشام كه ديده؟

ميخانه بى ساقى و بى جام كه ديده؟

از دست كريمى ز بلندى كرامت

بر پاى كريم اين همه اكرام كه ديده؟

بر روى زمين گرد علمدار رشيدى

مشك و علم و بيرق گمنام كه ديده؟

در گرد طواف حرم خون خدايى

بر جسم شفق لاله احرام كه ديده؟

از بعد رجز خوانى خونين حماسه

بالين سر يار، دل آرام كه ديده؟

دو ديده و يك قلب به يك تير ندوزند

اين شكل معمايى اهرام كه ديده؟

تا قامت اللهى آن ماه دو تا شد

اى واى، ستون كمر شاه دو تا شد

-----------------------------
شعری از محمود ژوليده