متن ادبی «جرعه جرعه عطش»

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

حمیده رضایی
تو را از آسمان‏ها، ملائک دست به دست تا زمین آورده‏اند تا از گلوی گداخته کربلا، صدای زاری‏ات، کائنات را درهم بریزد و بیاشوبد خواب شیاطین را پای فراتی که تشنگی‏ات را دست‏افشانند و پای کوبان.
پرندگی‏ات را بال گشوده‏ای در آسمان چشم‏های پدر.
آمدنت بوی عروج می‏دهد و بال گشودنت شمیم آمدن.
قنداقه‏ات را عرشیان دست به دست می‏کنند تا صدای اذانِ پدر در جانت ریشه بدواند، تا برایت از پروازی تا همیشه بگوید، تا برایت اشک بریزد کودکی و تشنگی و مظلومیّتت را.
تو را در سپیده‏دمان نور، شست‏وشو داده‏اند با خورشید که می‏درخشی در دست‏های پدر و گلویِ نازکت، رازناکترین ماجرای عاشوراست که بوسه می‏زند حسین بر آن از امروز تا شش‏ماهگی عروج، از امروز تا تلخی عاشورایی که از گودی دست‏هایش بال گشودی در آسمان سرخِ شهادت.
از خنکای بال کرّوبیان، نسیم، آن‏چنان موج می‏زند در تو که سرخوش پلک می‏زنی روبروی چشم‏های پدر تا آمدنت را هم از شوق و هم از اندوه اشک بریزد.
آمده‏ای تا آب در زلالی امواجِ دیدگانت معنایی تازه بگیرد.
دستی از جنس بهار، تو را این‏چنین سبز، تو را اینچنین پرشکوفه خواسته است.
آخرین مُهر مظلومیت را خون تو بر صحیفه عاشورا زده است که اگر خونِ پاکت تا آسمان، فوّاره‏وار نمی‏رسید، آسمان بی‏تاب بر زمین فرو می‏افتاد؛ آن‏چنان مهیب که درهم می‏پیچیدند آسمان و زمین از اندوه و خشم.
تو را گویی از نور آفریدند تا فانوسِ کوچک چشم‏هایت در آسمانِ خرابه‏های شام، بی‏تابی رقیه را تاریک نگذارند.
آمدنت را شوقی است سرشار و اندوهی‏ست سرشارتر؛ چرا که کودکی‏ات را تاب نخواهیم آورد این‏گونه در خون تپیده.
روز، به آرامی مرثیه‏ای غمناک می‏گذرد.
لبخند می‏زنی تشنگی در راه را.
آمده‏ای تا کوچک‏ترین سرباز حسین باشی.
آمده‏ای تا بنوشی جرعه‏جرعه عطشِ تند شهادت را.
--------------------------------------------------
منبع: اشارات، مرداد 1384، شماره 75.