شمّهای گویم من از میدان عشق
گرم جانبازی چو شد سلطان عشق،
نالهای از خیمهگه بشْنید شاه
زآن سبب آمد به سوی خیمهگاه
دید روی دست زینب، طفل خویش
وه! چه طفلی؟ تشنه و زار و پریش
گوهری را دید در قیمت، گران
بِه از این گوهر ندارد هیچ كان
اصغرش خوانند لیكن اكبر است
این شفیع عاصیان در محشر است
تربیت گردیده در دامان عشق
نوش كرده شیر از پستان عشق
اینكه بینی از عطش گردیده مات
ریزد از لعل لبش، آب حیات
طفل بیشیری كه بینی در نواست
از طفیل طفلیاش، دنیا به پاست
آخر این نوباوهی پیغمبر است
حجّت كبرای روز محشر است
پس یگانه گوهرش بگْرفت شاه
همرهش آورْد سوی رزمگاه
طفل بر دوش پدر در موج غم
از عطش میسوخت از سر تا قدم
تیر شوم حرمله چون شد ز شست
آمد و تا پر بر آن حنجر نشست
آن كه بُد سرچشمهی آب بقا
تیر كین، سیراب كردش از جفا
ای «بنایی»! طفل شه رفتی ز هوش
لب ببند از این مصیبت، شو خموش
بنایی یزدی"
------------------------------------
دیوان بنایی یزدی، ص 4 ـ 33 (23/ 14).
شعر «شفیع عاصیان»
(زمان خواندن: 1 دقیقه)