شعر «کاروان اربعین»

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

آنچه از من خواستی با کاروان آورده‏ ام
یک گلستان گل به رسم ارمغان آورده ‏ام
از در و دیوار عالم فتنه می ‏بارید و من
بی‏ پناهان را بدین دارالامان آورده ‏ام
اندرین ره از جرس هم بانگ یاری برنخاست
کاروان را تا بدین‏جا با فغان آورده‏ ام
تا نگویی زین سفر با دست خالی آمدم
یک جهان درد و غم و سوز نهان آورده‏ ام
قصه ویرانه شام ار نپرسی خوش‏تر است
چون از آن گلزار، پیغام خزان آورده ‏ام
دیده بودم تشنگی از دل قرارت برده بود
از برایت دامنی اشک روان آورده ‏ام
تا به دشت نینوا بهرت عزاداری کنم
یک نیستان ناله و آه و فغان آورده ‏ام
تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تو
در کف خود از برایت نقد جان آورده‏ ام
تا دل مهرآفرینت را نرنجانم ز درد
گوشه ‏ای از درد دل را بر زبان آورده‏ ام

محمدعلی مجاهدی (پروانه)