از پا افتادهام؛ از بس که کنار هر جنازه صدچاک زانو زدم و نشانی از تو ندیدم.
بعد از آن همه آوارگی و اسارت و در به دری، برایم رمقی نمانده که میان سر و تن از هم جدایت، سعی میان صفا و مروه کنم.
خودت را به من نشان بده، ای بینشانهترین!
روا مدار که زینب علیهاالسلام با این پای پر آبله و قامت خمیده، در میان کشتههای نینوا بچرخد و زمین بخورد و تو را نیابد.
با من باز گو، تو را چگونه بازشناسم ای غریبترین آشنا!
کجاست آن پیراهن کهنهای که به یادگار، از مادرمان بر تن کرده بودی؟
چرا جای بوسههای مادرم به خون نشسته و خاک غربت، بر تن آفتابخوردهات خزیده است؟
صدایم کن برادر!
من از همسایگی با درد و تازیانه میآیم و از جوار همشهریانی که سنگم زدند و ناسزایم گفتند. در کوفه، جایت خالی بود که چگونه با هلهله و خاکستر و اهانت به استقبال کاروان عزادارمان آمدند و در شام... همان بهتر که نبودی و ندیدی که آن خیزران که بر لب و دندان نازنین تو میخورد، چگونه بر جان نیمسوختهام شرر میزد و دل به خاکستر نشستهام را دوباره به آتش میکشاند. همان بهتر که نبودی و ندیدی آن سنگی که سر بریده تو را بر نیزه هدف گرفت، به خون پیشانی شکستهام رنگ یافت و آن دختر معصومت که به کنیزی خواسته شد و...
پس تو دیگر بر اندوه دلم، رنج جداییات را اضافه نکن و خودت را به من بنمایان!
نکند مرا نشناختهای که با من از سر آشنایی سخن نمیگویی؟
بگذار رد خون پیشانی شکستهام را پاک کنم و خاکستر کوچههای کوفه را از معجر نیمسوختهام بروبم!
برادرم! کبودی رخسارم را بهانه نکن که تو از سالها پیش، با طعم تلخ سیلی و تازیانه آشنا هستی؛ این قامت خمیده هم که به پای شکستگی قد مادرمان نمیرسد.
چرا خودت را از من دریغ میکنی؟
نکند از خواهرت رنجیدهای؟ دلتنگ دختر سه سالهات هستی که در خرابههای شام تنها ماند؟ داغ دلم را تازهتر نکن! بگذار این زخم کهنه، سربسته بماند؛ من خستهتر از آنم که بتوانم دوباره بر قصه غمانگیز دختر سه ساله و سر بریده، زار بگریم.
چشمم به خون نشست از دیدن آن تن کوچک پر از کبودی و سوختگی!
تو را به جان رقیه علیهاالسلام مرا دریاب! من برای یک دل سیر گریستن به آغوشت محتاجم
------------------
نزهت بادی
متن ادبی «من برای گریستن، به آغوشت محتاجم»
- بازدید: 6862
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا