شعر «اذان بلال»

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

منم موذن شهر نبی بلالم من
منم که بعد نبی مرغ بسته بالم من

منم که بعد پیمبر چه غصه ها خوردم
منم که سر به بیابان بی کسی بردم

چوعقده ای به گلو بشکند نوایم را
قرار بود کسی نشنود صدایم را

شبی به خواب بدیدم که خواجه لولاک
به دیده اشک و به دل خون و بر عذارش خاک

خطاب کرد که ای همنشین دیرینم
بلال! خیز و برو سوی جان شیرینم

که روزگار غریبی نور عین من است
ز جای خیز که دلتنگ تو حسین من است

ز درد و رنج غریبی ز پای افتادم
دمی که پای به شهر مدینه بنهادم

چرا دگر سخنی از نبی نمی آید ؟
چرا کسی به سرای علی نمی آید؟

چه روی داده چرا بیت وحی غمبار است؟
نشان آتش هیزم به درب و دیوار است

چه روی داده که شهر مدینه تاریک است
تمام حرف از آن کوچه های باریک است

چو کوبه در آتش گرفته کوبیدم
به اهل خانه هراسی عجیب می دیدم

صدای در دل اطفال را بلرزاند
چه روی داده در اینجا؟ خدای می داند

صدا زدم که منم من موذن بابا
سلام حق و درود خدا به اهل کساء
چنانکه بسته پری را دوباره بال آمد
حسین گفت که مادر بیا بلال آمد

زبعد اذن، گرفتند کودکان دستم
کنار بستر بیمار خانه بنشستم

سلام بانوی حیدر! سلام دخت نبی!
سلام یاس پیمبر! سلام یار علی!

جواب داد که ای یادگار بابایم
ببین که بعد پیمبر چقدر تنهایم

گرفته ای تو غریبانه راه صحرا را
ببین تو بعد نبی روزگار زهرا را

بلال! دست علی را به خانه ام بستند
بلال! پهلوی من ظالمانه بشکستند

بلال! ناله من شهر را تکان می داد
صدای ضربه سیلی فقط اذان میداد

زغصه های علی ذره ذره آب شدم
بلال! یاس پدر بودم و گلاب شدم

برو به یاد پیمبر اذان دوباره بگو
برو به خاطر این قلب پر شراره بگو

بیا حسن به کنارم بیا عصایم باش
بیا که وقت نماز است، تکیه گاهم باش

حسین تشنه لبم! آب کن تو آماده
بیا که باز بگیرم وضو به سجاده

به دستهای پر از لرزه بی قرار اذان
نشسته روی به قبله به انتظار اذان

ز مأذنه چو صدای موذنش پیچید
زگریه شانه مجروح فاطمه لرزید

همینکه نغمه الله اکبرش آمد
سرشک خون دل از دیده ی ترش آمد

شنید اشهد ان لا اله الا الله
کشید از دل پر غصه اش مکرر آه

چو نام پاک پیمبر بلال گفت به لب
شنید ناله اطفال و گریه زینب

بلال بانگ تو در قلب مادر آتش کرد
بیا ز ماذنه پایین که مادرم غش کرد

ز ماجرای اذان بلال دلگیرم
نشسته بغض عجیبی به آه شبگیرم

یتیم و نام پدر، گر که این بلا برسد
خدا به داد یتیم خرابه ها برسد

که راس پاک پدر را به طشت زر دیده
سحر به کنج خرابه سر پدر دیده...

محمود قاسمی