آمدم خطوط پیشانی ات را بخوانم؛ خندیدید، چند کلمه جا افتاد.
لبخند که میزنی، ردیفی از مرواریدهای سپید، گیجم میکند. بوی پرهای جبرئیل، در خانه ات موج میزند.
تلاوت آیه ای از خوی تو، برای بهشتی شدن کافیست. وعده ما، روی پل صراط یا محمد صلی الله علیه وآله .
خدا به خاطر تو آفریده دنیا را گمان کنم که خدا عاشق شما شده بود!
وقتی تو آمدی
صلوات که بر تو میفرستم، عطر چهارده شاخه گل محمدی از ذهنم عبور میکند. تو را میبینم که از کوه سرازیر میشوی؛ با سندی از حقانیت دخترکان زنده به گور شده؛ و چشم هایت، چقدر صبور، پاسخ نانجیبی های سنگ در دست کوچه را با لبخند میدهد! هنوز نیامده بودی که سقف دروغین بتها ترک خورد و آتش آتشکده های شرم، خاموش شد. این مقدمه ای بود برای متن کتابی که تو در خلوتت، گزارش معاشرت با خدا را در آن شرح میدهی.
نام تو که می آید...
قرآن، خلاصه شب نشینی تو با خداست و قصه روزهایی که نبودی، ولی همه چیز به خاطر وجود تو بود؛ مگر نه اینکه حق فرمود: «لولاک لما خَلَقْتُ الافلاک»؟!
وقتی در صلوات هایم نام تو به میان می آید، فرشتگان، هرچه از گناهانم را که نوشته اند، پاره میکنند؛ یا سفینة النجاة.
منبع : مجله اشارات ، اسفند 1385 ، شماره 94