خلاصه
تشنه بودم. لبانم چون پوستخرمای خشکیده بود. ما - مردان سپاه کوچک حسین - همه این چنین بودیم. دیرزمانی بود که آب مشکها را بین کودکان و مادران شیرده، تقسیم کرده بودیم. عباس بن علی در اینکار از همه سبقت گرفته بود. اکنون چشمانش بیرمق و صدایش گرفته بود. بیشک تشنگی، بیش از همه ما بر کام او نیش میزد.
به ما نگاه میکرد و گاهی آن گوی نورانی را در هالهای از غبار میدیدم. تشنگی بود که اندک اندک غباری در برابر چشمانم میگسترد. با خود اندیشیدم: «اگر اکنون عباس به ما نگاه کند، چه خواهد دید؟»
عباس بیرون از خیمهاش به انتظار ایستاده بود. با قامتی بسیار بلند، سینهای گشاده، موهایی که بر شانههایش ریخته بود و چشمانی آنچنان نجیب که انسان از نگاه کردن به آنها شرم میکرد.
پیش رفتم و گفتم: «اینک آمادهایم. چنان که امر کرده بودی، بیستسوار و سی پیاده برگزیدم و با خویش آوردم».
عباس بن علی گفت: «پس درنگ جایز نیست. کودکان و زنان خیمهگاه پسر فاطمه، سخت تشنهاند. مولایمان از ما آب طلب کرده است. پس بشتابیم و هرچه زودتر از این افتخار بهرهمند شویم».
عباس چنین گفت و آنگاه رو به مردان همراهم کرد.
من نیز همچون شما، امشب نگاهم را بسیار به سوی ماه پرواز دادم. در این اندیشه بودم که اگر ابیعبدالله رو به آسمان کند، ماه را چگونه خواهد دید... به خدا قسم که او کمتر از همه ما آب نوشیده است و بیش از همگان تشنه است.
پس، بر اسب نشست و پیشاپیش ما به راه افتاد. چنان تنومند بود که وجودش دل را قوی میکرد و چنان قامتبلندی داشت که جنگاوران میانه قامت، یارای رودررو شدن با او را نداشتند. همگان میگفتند، هیبت علی و زیبایی پیامبر، در او جمع است. هرگاه کودکان در میان کوچهها مشغول بازی میشدند، هرکس در نقش یکی از سرداران بزرگ، بر اسب چوبین مینشست. بسیار دیده بودم که کودکان بر سر نقش عباس بن علی، رقابت میکنند و هیاهو دارند...
ضربهای آرام به پهلوی اسب زدم و خود را به عباس رساندم. آنگاه سر چرخاندم و لختی بر چهرهاش نظر انداختم. نگاهی کوچک بر من انداخت و بار دیگر به سوی فرات چشم دوخت. با خود گفتم: «به خدا قسم، اینان که راه را بر حسین بستهاند از خدا بیخبرند، اما آنکه بر روی عباس شمشیر بکشد، از درک زیبایی نیز ناتوان است... چگونه تیغ فولادینی که برای شقه شقه کردن قامت قمر بنیهاشم به آسمان برمیخیزد، از شرم ذوب نمیشود؟...»
در میان تاریکی صحرا رفتیم و اندک اندک به نزدیکی شریعه رسیدیم. بوی خوش خارهای معطر به مشام میرسید. نور ماه بر سطح آب روان میدرخشید و فرات زمزمهای آرام داشت. محافظان شریعه که صدای سم اسبان را شنیده بودند، صف خود را منظم میکردند.
- شما که هستید و از پی چهکاری به اینجا آمدهاید؟
ابنحجاج بود که صدا در گلو انداخته بود و متکبرانه سخن میگفت. پیش از آنکه عباس پاسخی بدهد، فریاد زدم: «ما از خیمهگاه مقابل آمدهایم و قصدی جز بردن آب برای فرزندان تشنهمان نداریم».
چنین گفتم و به عباس بن علی نگاه کردم که سر به زیر انداخته بود و دستبر یال اسبش میکشید. چرا من درپاسخ ابن حجاج پیشدستی کرده بودم؟... شاید از آنجا که میاندیشیدم بنیامیه از عباس کینهها بهدل دارند. با خود گفتم: «آری، اگر عباس بن علی سخن بگوید، آنان در کار خود اصرار بیشتری خواهند ورزید. آنگاه عباس بر آنان خشم میگیرد و شمشیرها برای جنگ از نیام خارج میشوند. بیم آن هست که مردان ابن سعد، عزم کشتن عباس کنند و برای انجام اینکار او را به محاصره درآورند».
ابنحجاج از صف محافظان خارج شد و اندکی پیش آمد. آنگاه بهاین سو و آنسوی جناح خود تاخت; آنچنان که اسبش به نفس افتاد. سربازان بسیاری در برابر ما ایستاده بودند و فرماندهشان با این تاخت و تاز، کثرت آنان را بهرخ ما میکشید.
- شما کیستید که با خیالی آسوده برای نوشیدن آب به اینجا آمدهاید؟... مگر نمیبینید که چندصد پهلوان دلاور از آن محافظت میکنند؟
آری، ابن حجاج بود که رجز میخواند; پسر عم من که به فرماندهی محافظان شریعه گماشته شده بود.
فریاد زدم: «کسی که اکنون با کام سوزان و لبان خشکیده با تو سخن میگوید، پسرعمت ابننافع است. ما آمدهایم برای فرزندان رسول خدا آب ببریم».
ابنحجاج رو به سربازانش کرد و با صدایی بلند گفت: «چشم در برابر چشم. اینان فرزندان علی هستند. همان که آب را بر عثمان بست و باعثشد که خلیفه شهید، با لبان تشنه به زیر تیغ مهاجمان مصری برود».
به عباس بن علی نگاه کردم. او همچنان سر به زیر انداخته بود و مشکی را که به همراه داشت، دردست میفشرد. گفتم: «بهخدا قسم که تاریخ شما نیز یزیدی است و صدای سکههای زر از پس تک تک کلماتتان شنیده میشود. آنکه از حلقه محاصرهکنندگان خانه عثمان گذشت و مشک آب را به لبان او رسانید، علی بود».
خیمه خاموش
- بازدید: 2078