و ابوالفضل ... آه از اين برادر، مىبينىاش و زير لب زمزمه مىكنى:
- حيدر كرار! على دوباره! تو پدرى يا برادر؟!
مىبينىاش كه چه جسورانه بر قلب سپاه دشمن حمله مىبرد و چه زبونانه از مقابل تيرش يا مىگريزند، يا بر زمين مىريزند...
عباس! عباس! عباس! چه مىكنى تو با من؟ اى آيينه دلم، تكيهگاه وجودم، آرام جانم عباس، چه پر شكوهى تو! از اين جانب كه بر مبارزهات مىنگرم.
مهربانم!
چرا اينچنين در ميان جبهه نيز، نگاهت را بين من و آن دژخيمانى كه اكنون به محاصرهات داشتهاند، به تساوى تقسيم مىكنى؟ مىخواهى دلم را به آتش بكشى؟ خوش بسوزان كه قهرمان عشقى. به هر نگاه، لطفى و هر بار، رازى و مىدانم كه سرشار از نيازى ... تو هر لحظه اذن شهادت مىطلبى!...
باز مىگردى، نگاه كودكان را تاب نمىآورى.كافيست چشم تو با چشم اهل حرم تلاقى كند، نگفته همه چيز را مىخوانى. مشك خالى آب برمىدارى، به نزدم مىآيى و اذن رفتن مىطلبى.
- برو عباسم!...
و تو مىدانى كه رفتن عباس به سوى آب، به سوى آب، به سوى آب...
جواز ظاهر، كسب وصال «زهرا» است. تو مىدانى كه عباس نمىتواند نرود! او نمىتواند بماند!... به نگاهى مهربان و تحسينى شاكر، رخصتش مىدهى و حال آنكه مىدانى سرانجام اين رفتن چيست. گويا از آن روز كه دشمن، حق ارث «فدك» را بر «زهرا» قطع كرد، منع مهريه مادر نيز بر او و فرزندانش امضاء شد. تمام آبهاى روى زمين مهريه «زهرا» بود. و اكنون زبونترين نامردان دوران، با تحريم آن بر آل نبوت و امامت، در مقابل جرعهاى از همان هديه الهى، زمين را از خون فرزندان زهرا، سرخ و گلگون مىساختند.
... و لحظاتى بعد، شد آنچه كه تو از ازل مىدانستى. اما در اين لحظه، ديگر نمىدانستى كه زينب را پس سر دريابى يا ابوالفضل را در پيش رو ... كه ناگاه از ميان معركه شنيدى كه:
- برادرم حسين! برادرت را درياب!
بىدرنگ به سويش تاختى، آنچنانكه تكليف سپاه دشمن شد كه هر كه را آرزوى بقاى جان است، از تيررس چشم حسين بگريزد كه اكنون بر موانع بين حسين و ابوالفضل، تنها لبه شمشير او حكم مىكند!
... اين نخستين بار بود كه عباس، تو را «برادر» خوانده بود. هميشه به نامهاى «سيدى» و «سرورم» خطابت مىكرد. وه كه چه لطافتى بود در اين آخرين نداى عباس!... اين عشق چه شورى در دلتبپا مىكرد!
ندا زدى كه:
- آمدم جان برادر! عباسم، جانم، جانانم!...
و آنگاه كه بر بالين هزار زخمش حضور يافتى و در آغوشش گرفتى، وه كه چه صحنهاى بود يكى شدن عاشق و معشوق! اينك، همه عرش و كرسى نيز به نظاره بودند. چه كسى مىتوانستبازيابد كه از اين دو كبوتر عشق، كدامين عاشق است و كدام، معشوق! آنجا كه هيچ واژهاى نمىتواست مهر و وفا و مردانگى و تعهد و تحسين و تشكر را معنا كند. آنجا كه تنها اشك، سخنگوى جاسوزترين عشقها بود. شايد غير از خدا، هرگز كسى ندانست كه در آن آخرين لحظهها، بين شما دو برادر، چه سخنها رفت; اما شنيدند كه تو از او پرسيدى كه:
- عباسم، چه شد كه اين بار مرا به نام «برادر» خواندى؟
و پاسخت داد كه:
- سرورم! آنگاه كه مجروح و بىبال، از اسب به زمين افتادم، به يكباره مادرم «فاطمه» همو كه از آغاز - به عشق و ادب - جز «مادر» او را ندانستهام، در برابرم فرياد زد:
- پسرم، عباس!
جان برادر، به حق او كه ديگر تاب ماندن ندارم. شوق وصالش، آتش به جانم مىزند. مرا بحل تا بروم، به بوسه وداعى، جانم بستان و به پيشگاه مادر عطا كن. برادر، اذن وصالم ده!
و شايد تو،
به لطافتى مليح و لبخندى شيرين اما آميخته به هزار اشك وداع، حق لطافت رابتمامت رسانده و گفته باشى كه:
- در وصال «زهرا» بر ما سبقت مىگيرى؟!
اما بىشك، او تو را گفته است كه:
- تو سيد منى، در دنيا و آخرت!
و تو مىدانى كه عباس «راز» را فهميده است. تشنگى همه، «عشق» بود. آب، همه بهانه بود، «مقصود، وصال «زهرا» بود...»
عمو آب!
اى خوشترين بهانه ماندن!
(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)