اى خوشترين بهانه ماندن!

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

و ابوالفضل ... آه از اين برادر، مى‏بينى‏اش و زير لب زمزمه مى‏كنى:
- حيدر كرار! على دوباره! تو پدرى يا برادر؟!
مى‏بينى‏اش كه چه جسورانه بر قلب سپاه دشمن حمله مى‏برد و چه زبونانه از مقابل تيرش يا مى‏گريزند، يا بر زمين مى‏ريزند...
عباس! عباس! عباس! چه مى‏كنى تو با من؟ اى آيينه دلم، تكيه‏گاه وجودم، آرام جانم عباس، چه پر شكوهى تو! از اين جانب كه بر مبارزه‏ات مى‏نگرم.
مهربانم!
چرا اينچنين در ميان جبهه نيز، نگاهت را بين من و آن دژخيمانى كه اكنون به محاصره‏ات داشته‏اند، به تساوى تقسيم مى‏كنى؟ مى‏خواهى دلم را به آتش بكشى؟ خوش بسوزان كه قهرمان عشقى. به هر نگاه، لطفى و هر بار، رازى و مى‏دانم كه سرشار از نيازى ... تو هر لحظه اذن شهادت مى‏طلبى!...
باز مى‏گردى، نگاه كودكان را تاب نمى‏آورى.كافيست چشم تو با چشم اهل حرم تلاقى كند، نگفته همه چيز را مى‏خوانى. مشك خالى آب برمى‏دارى، به نزدم مى‏آيى و اذن رفتن مى‏طلبى.
- برو عباسم!...
و تو مى‏دانى كه رفتن عباس به سوى آب، به سوى آب، به سوى آب...
جواز ظاهر، كسب وصال «زهرا» است. تو مى‏دانى كه عباس نمى‏تواند نرود! او نمى‏تواند بماند!... به نگاهى مهربان و تحسينى شاكر، رخصتش مى‏دهى و حال آنكه مى‏دانى سرانجام اين رفتن چيست. گويا از آن روز كه دشمن، حق ارث «فدك‏» را بر «زهرا» قطع كرد، منع مهريه مادر نيز بر او و فرزندانش امضاء شد. تمام آبهاى روى زمين مهريه «زهرا» بود. و اكنون زبونترين نامردان دوران، با تحريم آن بر آل نبوت و امامت، در مقابل جرعه‏اى از همان هديه الهى، زمين را از خون فرزندان زهرا، سرخ و گلگون مى‏ساختند.
... و لحظاتى بعد، شد آنچه كه تو از ازل مى‏دانستى. اما در اين لحظه، ديگر نمى‏دانستى كه زينب را پس سر دريابى يا ابوالفضل را در پيش رو ... كه ناگاه از ميان معركه شنيدى كه:
- برادرم حسين! برادرت را درياب!
بى‏درنگ به سويش تاختى، آنچنانكه تكليف سپاه دشمن شد كه هر كه را آرزوى بقاى جان است، از تيررس چشم حسين بگريزد كه اكنون بر موانع بين حسين و ابوالفضل، تنها لبه شمشير او حكم مى‏كند!
... اين نخستين بار بود كه عباس، تو را «برادر» خوانده بود. هميشه به نامهاى «سيدى‏» و «سرورم‏» خطابت مى‏كرد. وه كه چه لطافتى بود در اين آخرين نداى عباس!... اين عشق چه شورى در دلت‏بپا مى‏كرد!
ندا زدى كه:
- آمدم جان برادر! عباسم، جانم، جانانم!...
و آنگاه كه بر بالين هزار زخمش حضور يافتى و در آغوشش گرفتى، وه كه چه صحنه‏اى بود يكى شدن عاشق و معشوق! اينك، همه عرش و كرسى نيز به نظاره بودند. چه كسى مى‏توانست‏بازيابد كه از اين دو كبوتر عشق، كدامين عاشق است و كدام، معشوق! آنجا كه هيچ واژه‏اى نمى‏تواست مهر و وفا و مردانگى و تعهد و تحسين و تشكر را معنا كند. آنجا كه تنها اشك، سخنگوى جاسوزترين عشقها بود. شايد غير از خدا، هرگز كسى ندانست كه در آن آخرين لحظه‏ها، بين شما دو برادر، چه سخنها رفت; اما شنيدند كه تو از او پرسيدى كه:
- عباسم، چه شد كه اين بار مرا به نام «برادر» خواندى؟
و پاسخت داد كه:
- سرورم! آنگاه كه مجروح و بى‏بال، از اسب به زمين افتادم، به يكباره مادرم «فاطمه‏» همو كه از آغاز - به عشق و ادب - جز «مادر» او را ندانسته‏ام، در برابرم فرياد زد:
- پسرم، عباس!
جان برادر، به حق او كه ديگر تاب ماندن ندارم. شوق وصالش، آتش به جانم مى‏زند. مرا بحل تا بروم، به بوسه وداعى، جانم بستان و به پيشگاه مادر عطا كن. برادر، اذن وصالم ده!
و شايد تو،
به لطافتى مليح و لبخندى شيرين اما آميخته به هزار اشك وداع، حق لطافت رابتمامت رسانده و گفته باشى كه:
- در وصال «زهرا» بر ما سبقت مى‏گيرى؟!
اما بى‏شك، او تو را گفته است كه:
- تو سيد منى، در دنيا و آخرت!
و تو مى‏دانى كه عباس «راز» را فهميده است. تشنگى همه، «عشق‏» بود. آب، همه بهانه بود، «مقصود، وصال «زهرا» بود...» 
عمو آب!