پنجهای چنگ زده روی دلم *** بازهم قصد سفر کرده دلم
سفری در گذر سلسلهها *** سفری همسفر آبلهها
همسفر با قدم خستة عشق *** میروم، مقصد من شهر دمشق
باز هم سفر ...
بازهم رهاشدن از همه تعلقات مادی و پرواز بر محمل بال ملائک. *** بازهم باربستن و دل به خدا سپردن و بر چرخ تقدیر سوارشدن!
اما اینبار سفر به کجا؟! به چه سرزمینی؟ تا آنجا که به یاد دارم، مسافر هر سفری که تا به حال بودم سعی کردم در هر قالبی که میشود دستنوشتهها، خاطرات و حال و هوای آن سفر را به روی کاغذ بیاورم.
کربلا و عتبات ... مدینه و خانة خدا ... همه و همه سرگذشتهای شیرین و به یادماندنی داشت که میتوان برای هرکدام فصل تازهای را گشود و به آن پرداخت. اما اینبار مقصد، نام آشنایی بود که سالها در اوج دلتنگیها با دلم بازی میکرد!
اینبار کبوتر دلم مقصدی را پیش رو داشت که همیشه سراغش را میگرفت. هربار که روضه عقیله بنیهاشم به زبانم جاری میشد در اوج نوحههای اربعین، در شور و هیجان نالههای «امان از دل زینب» و در شام غریبان تلخ و جانگداز هر عاشورایی، دل بهانه سرزمینی را میگرفت که هنوز فریاد حماسی زینب را در گوش خود حس میکند. دلم به یاد خرابهنشینی میگرفت که فریاد «وا ابتا»یش هماره آهنگی حزین و نغمهای جانگداز را ساز میکند. میرفتم که این آرزوها را تحقق بخشم و چند روزی خرابهنشین غمهای عمههای امام عصر عجا... تعالیفرجه باشم.
در پیچ و خم اتوبان قم ـ تهران بهسرعت پیش میرفتم و میخواستم به قراری که با دوستان همراه این سفر در فرودگاه مهرآباد گذاشته بودم برسم.
فرودگاه مهرآباد، پنجشنبه 19 خرداد، ترمینال شماره 2 سالن پروازهای خارجی، ساعت چهار بعدازظهر، قرار بود همه دوستان در سالن فرودگاه جمع شده، هماهنگیهای لازم انجام و سفر آغاز شود.
جمع عجیب و قابل ملاحظهای داشتیم! هر لحظه که جمع ما میرفت تا کامل شود به خاطرهانگیزی این سفر، بیشتر امیدوار میشدیم! مجموعه دوستان که قرار بود با هم مسافر شهر دمشق و زائر حرم شیرزن کربلا شویم جمعی شناختهشده با ویژگیهای منحصر به فرد بودند. اولین ویژگی این سفر این بود که رئیس مجموعه و راهنمای اصلی این سفر، کسی نبود مگر حنجرة آشنای سالهای خون و خاکستر، صدای حماسی شبهای حمله و خطر، کسی که نوای «ایلشکر صاحب زمان» او تا عمق جانها نفوذ کرده و هنوز هم دلی را به یاد امام و یاران کربلاییاش میاندازد. حاجصادق آهنگران، مردی از جنس اخلاص، تقوا و تواضع؛ یک تندیس اخلاق به تمام معنا، همان صادق آهنگران سالهای 59 و 60.
وقتی مرا دید چنان مرا در آغوش خود فشرد که احساس میکردم یار دیرین و همسنگر قدیمی خود را دیده است؛ از یکسو به خود میبالیدم و از سویی در مقابل اینهمه خلوص و یکرنگیاش احساس میکردم باید زانوی ادب برزمین تواضع بزنم.
ویژگی دیگر این سفر، حضور تنی چند از فیلمسازان شهیر، متعهد و مذهبی سینما بود. از جمله: ابراهیم حاتمیکیا، مجید مجیدی، احمدرضا درویش، مجتبی راعی، رضا میرکریمی و ... و یک ویژگی دیگر، اینکه به غیر حاج صادق، همه بار اولشان بود که مشرف به زیارت این سرزمین خاطرهانگیز میشدند.
با کمی تأخیر که عادت همة پروازهای ایرانی شده، تهران را به مقصد دمشق ترک کردیم. حدود دو ساعت را ـ زمانی که تا مقصد فاصله داشتیم ـ باید به نحوی سپری میکردم؛ بهترین راه مطالعه کتاب بود. آنهم «آفتاب در حجاب» کتابی که شاید بتوان آن را جزو بهترین کتبی خواند که با قلمی روان و با بیانی هنرمندانه و دقتی قابل ملاحظه، غمهای عقیلة بنیهاشم را به تصویر کشیدهاند ـ آفتاب در حجاب، اثر سیدمهدی شجاعی
«نفسی عمیق میکشی و مینشینی؟ پشت دشمن را به خاک مالیدهای، کار را به انجام رساندهای و حرفی برای گفتن باقی نگذاشتهای. آنچه باقی گذاشتهای فقط حیرت است. یزید، اطرافیان یزید، بزرگان مجلس، زنان پشت پرده، سربازان و مأموران و محافظان و حتی اهالی کاروان همه مبهوت این سؤالاند که آیا تو همان زنیب داغدیدهای؟ تو همان زینب اسارتچشیدهای؟! تو همان زینب مصیبتکشیدهای. این لحن، لحن مظلومیت و محکومیت و اسارت نیست لحن سیطره و اقتدار است تو به کجا متصلی زینب؟ تو از کجا مدد میگیری؟ تو اهل کدام جلالستانی؟...»
... با صدای مهماندار، ارتباطم با کتاب و دنیایی که برایم لحظه به لحظه بیشتر ترسیم میشد بهیکباره قطع شد؛ وقتی به خود آمدم، دیدم کمربندها را بسته، در حال فرود در فرودگاه شهر دمشق بودیم.
بهراستی چهقدر زود آرزویی که احساس میکردم دستنیافتنی شده، به تحقق نزدیک میشد. لحظهها برایم خیلی دیر میگذشت. دوست داشتم زودتر پیاده شوم در اولین فرصت به زیارت بروم! ولی ساعت مناسبی برای زیارت نبود. هوا تاریک شده بود و گرمای دمشق با گرمای خردادماه تهران تفاوت زیادی نداشت. بعد از تشریفات فرودگاه، خروجی و ویزا و مهرخوردن گذرنامه سوار ماشین شده پس از طیکردن خیابانهای شهر دمشق مقابل هتل محل اقامتمان ایستادیم؛ فندق البتراء، واقع در مرکزیترین نقطة شهر. بعد از بررسی نقشه و سؤالهایی که از راهنما پرسیدیم، متوجه شدم دمشق دارای دو منطقه مهم جغرافیایی است: مرکز شهر و محل ادارات، بازارها، مرکز معاملات رسمی هم در منطقهای است به نام «شام» که منتهیالیه بازار «حمید» و مسجد اموی، مقبره کوچک و حرم با صفای دختر سه ساله حضرت سیدالشهدا، خانم رقیه است. منطقه دیگر که بیرون شام به شمار میآید و فاصلة حدود یکساعته تا مرکز دارد منطقهای است به نام «زینبیه» که حرم مطهر حضرت زینبسلاماللهعلیها در مرکز آن قرار دارد.
ساعت 11 شب بود و درهای حرم بسته. باید تا نماز صبح، صبر میکردیم تا برای اولین زیارت قدمهای منتظرمان را آماده آن سازیم. هتل محل اقامتمان به حرم حضرت رقیه خیلی نزدیک بود؛ شاید فاصلهای به اندازه پنج دقیقه پیادهروی. مگر کسی خوابش میبرد؟! همه خود را به نحوی در اتاقها مشغول کرده بودند. حاج صادق، زیارت عاشورا را زمزمه میکرد و بچههای فیلمساز هم دور هم نشسته با هم صبحت میکردند. در بالکن حیاط نشسته بودم و دنبال روزنهای میگشتم تا گلدستههای حرم آن سهسالهای را ببینیم که از عطر و بوی حضورش آن خرابه، اکنون تبدیل به یک بارگاه باشکوه شده بود، او تفاوتی با بهشت نداشت.
انتظارها بهسرآمد قدم زنان در نیمهشبی به یادماندنی در اولین ساعت صبح جمعه بیستم خرداد با دم و نوحهای که همه باهم زمزمه میکردیم، رفتیم تا پشت در حرم این سهساله بنشینیم و اولین نفراتی باشیم که در آدینه، چشم به خورشید آن ضریح کوچک، روشن میداریم.
همسفر با قدم خسته عشق، مقصدم شهر دمشق ...
(زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)
- بازدید: 9539