ملاقات محمد حنفيه

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

 در كتاب مخزن مسطور است چون اهل بيت خيرالانام از شام غم انجام مراجعت كردند به نزديكى مدينه رسولخدا رسيدند بشير جذلم بفرموده امام چهارم وارد مدينه شد و خبر آمدن اهل بيت رسالت را به مردم مدينه داد از هر طرف ضجات واحسيناه واغريباه واشهيداه بلند شد مرد و زن صغير و كبير وضيع و شريف با سر و پاى برهنه روى به دروازه مدينه نهادند لا سيّما خويشان و اقارب حضرت از بنى هاشم و هاشميات به شور و غلغله در افتادند چون خبر به محمد حنفيه فرزند اميرالمومنين (عليه السلام) برادر حضرت امام حسين (عليه السلام) رسيد فى الفور از جا برخاست و بر مركب خود سوار شد بسرعت تمام روى به دروازه نهاد ديد مردم خاك بر سركنان حسين حسين گويان مى ‏روند جناب محمد نيز اشگ مى ‏ريخت و روان شد تا به منزلگاه قافله اشگ و آه رسيد چشمش بر علمهاى سياه و خيام بى صاحب برادرش افتاد از اسب بروى خاك در غلطيد و از هوش رفت خبر به امام عباد سيد سجاد دادند كه اينك عموى شما از غم بخاك افتاده و از هوش رفته بيمار كربلا از خيمه بيرون آمد و خود را ببالين عمو رسانيد سر او را بكنار گرفت تا آنكه بهوش آمد چشم گشود برادر زاده يتيم خود را بالاى سر ديد ناله‏اى از دل پر درد كشيد و گفت اه يابن اخى اين اخى اى پسر برادر كو برادرم كو تاج سرم اين قرة عينى و ثمرة فؤادى اين خليفة ابى اين الحسين كو نور عينم كو فخر عالمينم كو خليفه پدرم كو حسين برادرم امام زين العابدين با چشم پر اشگ فرمود يا عم اتيتك يتيما عمو جان با پدر رفتم يتيم آمدم به روايت ابى مخنف آنچه در واقعه طف از مصائب و نوائب بر سر ايشان آمده همه را بيان فرمود براى عمو يعنى عمو جان نبودى در كربلا كه چه‏ها بر سر ما آمد گرداگرد ما را چون نگين انگشتر محاصره كردند اول آب را به روى ما بستند و پس بناى جنگ با ما نهادند از صبح تا بعدازظهر اصحاب و انصار پدرم را شهيد كردند بيست و هشت جوان ما كه همراه بودند يكان يكان به ميدان رفتند از دم شمشير و تير و نوك خنجر و سنان بدنهاى نو خط جوانان گل عذار كه در روى زمين شبيه نداشتند پاره پاره نمودند.
شعر

كاش مى ‏بودى زمين كربلا        كاش ميديدى شهيد كربلا
 آنزمان كز پشت زين افتاده بود     تن بزير پاى چكمه داده بود    
 هر زمان مى ‏گفت يا رب العطش     از عطش مى ‏كرد هر دم شاه غش

از اين مقوله مصائب از شام و كوفه را بيان مى ‏فرمود و محمد حنفيه بر سر و سينه مى ‏زد و مى ‏گفت يعز على يا اباعبدالله يا اخى كيف طلبت ناصرا فلم تنصرو معينا فلم تعن برادر حسين جان اين مصائب تو همه يكطرف اما آنچه دل ما را بيشتر از همه مى ‏سوزاند آنستكه تو در كربلا يار خواستى و هل من ناصر فرمودى و كسى ترا يارى نكرده اى كاش دستم از قوت نرفته بود و كربلا بودم جان فداى برادر مى ‏كردم يا اخى مضيت غريبا و صرت قتيلا بلا معين لعن الله قاتلك پس محمد حنفثيه خدمت خواهران آمد شور قيامت آن زنان برپا شد كه چشم محمد بر زينب غم ديده افتاد او را نشناخت زيرا بسيار صدمه و محنت و مصيبت كشيده بود گفت انت اختى تو خواهر من زينبى خواهر جان كو برادرم برادرم را بردى چرا نياوردى.

اگر تو زينبى پس كو حسينت         اگر تو زينبى كو نور عينت

جواب

حسين (عليه السلام) را در غريبى سر بريدند     تن پاكش بخاك و خون كشيدند

حاصل الكلام محمد حنفيه بمنزل برگشت در را به روى خود بست سه روز از خانه بيرون نيامد روز سوم از خانه بدر آمد بر اسب خود سوار شد و سر به بيابان نهاد تا وقت خروج مختار الالعنة الله على القوم الظالمين.