دختر شاه مدينه
کنج ويروونه نشسته
مثل بانوي مدينه
با لگد پهلوش شکسته
رمقي به تن نداره
شده از زندگي خسته
*****
صورتش خوني و خاکي
تنش از جفا سياهه
سر گذاشته روي ديوار
گمونم که چشم براهه
*****
نمي دونم طفل خسته
چه مصيبت ها کشيده
رنگ به صورتش نداره
قد و قامتش خميده
*****
بانويي پيشش نشسته
بي شکيب و بيقراره
داره آهسته و آروم
از پاهاش خار در مياره
*****
صداش از گريه گرفته
چشماش تار و بي فروزه
با اشاره ميگه عمه
کف پام خيلي مي سوزه
*****
بگو عمه بگو عمه
چرا بابا رو زمينه
دستم و بذار تو دستش
چشمام تاره نمي بينه
*****
باخودت ببر از اينجا
دخترت طاقت نداره
مي ترسم اگه بمونم
بکشن موم و دوباره
*****
منبع: وبلاگ خیر کثیر