اي چراغ شب شهادت من
اي تماشاي تو عبادت من
جان من! باز بر لب آمده اي
آفتابا! چرا شب آمده اي
اي اميد دل شکسته ي من
اي دواي درون خسته ي من
گلوي پاره پاره آوردي
عوض گوشواره آوردي
نفسم هُرم آتش تب توست
جاي چوب که بر روي لب توست؟
نگهت قطره قطره آبم کرد
لب خشکيده ات کبابم کرد
که به قلب رقيه چنگ شده؟
که به پيشاني تو سنگ زده؟
سيلي از قاتلت اگر خوردم
ارث مادر به کودکي بردم
تنم از تازيانه آزردند
چادر خاکي مرا بردند
آفتاب رخم عيان گرديد
در دو پوشش رويم نهان گرديد
ابر سيلي به رخ حجابم شد
خون فرق سرم نقابم شد
شاميان بي مروت و پستند
ده نفر را به ريسمان بستند
همه را با شتاب مي بردند
سوي بزم شراب مي بردند
من که کوچکتر از همه بودم
راه با دست بسته پيمودم
نفسم در شماره مي افتاد
در وجودم شراره مي افتاد
بارها بين ره زمين خوردم
عمه ام گر نبود مي مردم
تا به من خصم حمله ور مي شد
عمه مي آمد و سپر مي شد
بس که عمه مدافع همه شد
پاي تا سر شبيه فاطمه شد
شاعر:استاد سازگار
منبع :
فضائل و مناقب اهل البیت (علیهم السلام)