دنباله شرح حال عبد الله

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

عبد الله همان طور که پیش از این گفته شدـبه جز حمزه و عباسـکوچکترین پسر عبد المطلب بود و زمان ولادت او را برخى 81 سال قبل از هجرت و وفاتش را 52 سال قبل از آن نوشته‏اند و در پاره‏اى از تواریخ است که 24 سال پس از سلطنت انوشیروان عبد الله به دنیا آمد،عبد المطلب به فرزندش عبد الله بیش از فرزندان دیگر علاقه‏مند بود و او را از دیگران بیشتر دوست مى‏داشت،و این محبت و علاقه به خاطر بشارتها و خبرهایى بود که کم و بیش از کاهنان و دانشمندان آن زمان شنیده بود که بدو گفته بودند از صلب این فرزندـیعنى عبد اللهـپسرى به دنیا خواهد آمد که از طرف خداوند به نبوت مبعوث مى‏شود و شریعت او به دورترین نقاط جهان خواهد رفت و بخصوص پس از اینکه داستان ذبح عبد الله پیش آمد و صد شتر براى او فدا کرد،این علاقه بیشتر شد.
و چیزى که بشارت کاهنان را تأیید مى‏کرد،درخشندگى و نور خاصى بود که در چهره عبد الله مشهود بود و هر که با عبد الله رو به رو مى‏شد آن نور خیره کننده را مشاهده مى‏کرد و در پاره‏اى از تواریخـو حتى روایاتـداستانهاى عجیبى در این باره نقل شده که جاى ذکر همه آنها نیست،و در روایتى است که عبد الله در دوران زندگى کوتاهى که داشت از زنان شهر مکه به همان بلیه‏اى دچار شد که یوسف(ع)در دوران زندگى بدان دچار گردید.
و در برخى از تواریخ آمده که در آن شبى که عبد الله با آمنه مادر رسول خدا(ص)ـازدواج کرد زنان بسیارى از غصه و اندوه از جهان رفتند،زیرا تا به آن روز امید داشتند بلکه وسایلى فراهم شود و گاهى هم خودشان وسایلى را فراهم مى‏ساختند تا بدان وسیله این سعادت بهره آنان گردد،و پس از آن ازدواج دیگر نا امید و مأیوس شدند.
ابن شهر آشوب در مناقب نقل کرده که در مکه زنى بود به نام فاطمه،دختر مرة،که کتابهایى خوانده و از اوضاع گذشته و آینده اطلاعاتى به دست آورده بود.آن زن روزى عبد الله را دیدار کرده بدو گفت:تویى آن پسرى که پدرت صد شتر براى تو فدا کرد؟عبد الله گفت:آرى.
فاطمه گفت:حاضرى یکبار با من هم‏بستر شوى و صد شتر بگیرى؟
عبد الله نگاهى بدو کرده گفت:
اما الحرام فالممات دونه‏
و الحل لا حل فاستبینه‏
و کیف بالامر الذى تبغینه
[اگر از راه حرام چنین درخواستى دارى که مردن براى من آسانتر از این کار است،و اگر از طریق حلال مى‏خواهى که چنین طریقى فراهم نشده پس از چه راهى چنین درخواستى را مى‏کنى؟]
عبد الله رفت و در همین خلال پدرش عبد المطلب،او را به ازدواج آمنه درآورده و پس از چندى آن زن را دیدار کرده و از روى آزمایش بدو گفت:آیا حاضرى اکنون به ازدواج من درآیى و آنچه را گفتى بدهى؟
فاطمه نگاهى به صورت عبد الله کرد و گفت:حالا نه،زیرا آن نورى که در صورت داشتى رفته،سپس از او پرسید:پس از آن گفتگوى پیشین چه کردى؟
عبد الله داستان ازدواج خود را با آمنه براى او تعریف کرد،فاطمه گفت:من آن روز در چهره تو نور نبوت را مشاهده کردم و مشتاق بودم که این نور در رحم من قرار گیرد ولى خدا نخواست و اراده فرمود آن را در جاى دیگرى بنهد،و سپس چند شعر نیز به عنوان تأسف سرود.
این قسمت را همان گونه که گفتیم ابن شهر آشوب نقل کرده،و خلاصه آن را نیز ابن هشام در سیره روایت کرده است ولى برخى آن را افسانه دانسته و مجعول پنداشته‏اند،و العلم عند الله.
و در هنگام ازدواج با آمنه به گفته برخى هفده سال از عمر عبد الله بیشتر نگذشته بود،گر چه این گفتار بعید به نظر مى‏رسد.