طبرسى(ره)در اعلام الورى مىنویسد:دو تن از افراد قبیله خزرج به نام اسعد بن زراره و ذکوان بن عبد قیس به مکه آمدند و چون با عتبة بن ربیعه سابقه دوستى و رفاقت داشتند یک سر به خانه او رفته و منظور خود را بدو اظهار کرده از او خواستند بر ضد اوس با ایشان پیمانى منعقد کند،عتبه در جواب آنها گفت:
اولاـسرزمین شما از شهر ما دور است و فاصله زیادى میان ما و شما وجود دارد.و ثانیاـپیش آمد تازهاى در شهر ما اتفاق افتاده که همه فکر ما را به خود مشغول ساخته و مجال هر گونه فکر و کار و تصمیمگیرى را از ما گرفته است و ما را مستأصل و درمانده کرده!
اسعد پرسید:چه کار مهمى است که شما را نگران کرده با اینکه شما در حرم خدا و محل امن و امانى به سر مىبرید؟
عتبه گفت:مردى از میان ما برخاسته و مدعى شده که من رسول و فرستاده خدایم.این مرد خردمندان ما را به سفاهت و بى خردى نسبت داده،به خدایان ما دشنام مىدهد،جوانان ما را از راه به در برده و جمع ما را پراکنده ساخته است!.
اسعد پرسید:چه نسبتى در میان شما دارد و نسبش چیست؟
عتبه او فرزند عبد الله بن عبد المطلب و از اشراف و بزرگترین خاندان شهر مکه است!
اسعد که این سخن را شنید به یاد حرف یهودیان یثرب افتاد که مىگفتند:زمان ظهور پیغمبرى که از مکه بیرون آید و به یثرب مهاجرت کند همین زمان است و چون بیاید ما به وسیله او شماها را نابود خواهیم کرد!از این رو تأملى کرده و از عتبه پرسید:
آن مرد کجاست؟عتبه گفت:در حجر(اسماعیل)مىنشیند.
و چون احساس کرد که اسعد مایل به دیدن او شده بىدرنگ دنبال گفتار خود را گرفته و ادامه داد:
ـاما مواظب باش با او تکلم نکنى و سخنش را نشنوى که وى جادوگر است و با جادوى کلام خود،تو را سحر مىکند!اسعد گفت:من به حال عمره وارد مکه شدهام و بناچار براى طواف خانه کعبه باید به مسجد بروم پس چه بکنم که حرف او را نشنوم؟
عتبه گفت:در هر دو گوش خود پنبه بگذار!
اسعد به دستور عتبه پنبه در گوشهاى خود گذارده وارد مسجد شد و به طواف مشغول گردید.
در شوط اول (66) رسول خدا(ص)را دید که در همان حجر(اسماعیل)نشسته و گروهى از بنى هاشم نیز اطرافش را گرفتهاند،اسعد از آنجا گذشت و چون در شوط دوم به آنجا رسید با خود گفت:راستى که کسى از من نادانتر نیست آیا مىشود که چنین داستان مهمى در مکه اتفاق افتاده باشد و من بدون اطلاع و تحقیق از حال این مرد به شهر خود بازگردم،چه بهتر آنکه نزد او بروم و از حال او مطلع گردم و خبر آن را براى قوم خود در یثرب ببرم!
به همین منظور پنبه را از گوش خود بیرون آورده و به کنارى انداخت و نزد رسول خدا(ص)آمده و به عنوان تحیت به رسم مردم آن زمان و بت پرستان به جاى سلام گفت:«انعم صباحا»رسول خدا(ص)سر بلند کرده و بدو فرمود:خداوند به جاى این جمله تحیت بهترى را براى ما مقرر فرموده و آن تحیت اهل بهشت است:«السلام علیکم».
اسعد گفت:اى محمد ما را به چه چیز دعوت مىکنى؟
فرمود:شهادت به یگانگى خدا و نبوت خویشـو سپس قسمتى از دستورهاى اسلام را بر او خواند .اسعد که این سخنان را شنید گفت:«اشهد أن لا اله الا الله»گواهى دهم به یگانگى خدا و اینکه تویى رسول خدا،سپس اظهار کرد اى رسول خدا!پدر و مادرم به فدایت،من از اهل یثرب و از قبیله خزرج هستم و میان ما و برادرانمان از قبیله اوس رشتههاى بریده بسیار هست که امید است خداوند به وسیله تو آن رشتههاى بریده را پیوند دهد و به دست تو این جدایى و دشمنى برطرف گردد و آن وقت است که کسى نزد ما عزیزتر و محبوبتر از تو نخواهد بود. ..
اسعد سخنان خود را ادامه داده گفت:یکى از مردان قبیله من نیز همراه من آمده و اگر او نیز مانند من این آیین را بپذیرد امید آن مىرود که خداى تعالى به دست تو کار ما را سرانجامى عنایت فرماید.
اسعد پس از این ماجرا به نزد ذکوان آمد و او را نیز به اسلام دعوت کرد و با سخنان تشویق آمیزى که گفت او را نیز به دین اسلام درآورد.
- پینوشتها -
66.برخى از سیره نویسان در صحت این داستان تردید کرده آن را بعید دانستهاند و گفتهاند :چگونه ممکن است رسول خدا در پناه مشرکى در آید،اگر چه براى انجام یک عمل واجب مانند عمره باشد؟اما ما در نظایر این حدیث پیش از این گفتهایم که استبعاد نمىتواند مدرک این گونه مسائل تاریخى قرار گیرد،مگر آنکه سند حدیث مخدوش باشد و دلیلى بر اثبات آن از نظر سند نداشته باشیم و العلم عند الله.
داستان اسعد بن زراره و ذکوان...
- بازدید: 1685