حجاز
بيابان ريگستانى و بى آب و علفى كه به صورت مثلثى وسيع ميان درياى سرخ و رود فرات تا خليج فارس و درياى هند و عمان گسترش يافته، به نام حجاز معروف است. اين شبه جزيره سوابق تاريخى بسيارى دارد كه توجه مورخين را به خود جلب كرده است.
در اين سرزمين قبائل بسيارى زندگى ميكردند كه معروفترين اين قبائل ، قريش نام داشت. قريش شريف ترين فبيله عرب بود كه كليد دارى كعبه از پدر به پسر در اين خاندان به ارث گذارده مى شد. براى بزرگى قريش كافى است به اين نكته اشاره شود؛ كه پيامبر اسلام (ص) از اين دودمان پاك به دنيا آمد. براى آشنايى با زندگى درخشان و بالنده پيامبر اسلام (ص) ، نخست بايد با چند مطلب زير به طور فشرده آشنا شويم :
خاندان پيامبر اسلام
پيامبر (ص) در شاخه اى از دودمان قريش كه جملگى يكتاپرست بودند، متولد شد. سلسله نسب پيامبر با 48 واسطه به حضرت آدم (ع) مى رسد. درميان اين سلسله, پيامبران بزرگى قرار دارند كه از آن جمله مى توان به حضرت ادريس ، حضرت نوح ، حضرت ابراهيم و حضرت اسماعيل (عليهمالسلام) اشاره كرد.[1]
عبدالمطلب
عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف يكى از معروف ترين و شاخصترين شخصيتهاى عرب و جهان اسلام است كه بعد از پدر خود (هاشم بن عبدمناف) به كليددارى و پرده دارى كعبه منصوب شد. پسر هاشم در شجاعت ، سخاوت، اخلاق نيك و ساير ارزشهاى انسانى سرآمد مردم عصرش بود. از اين رو او را ((فياض)) ( فيض بخش) مى خواندند. مردم او را رئيس مكه مى دانستند و براى حل مشكلات به وى مراجعه مى كردند.
عبدالمطلب هيچگاه بت نپرستيد؛ اميرمومنان على (ع) اين مطلب را اين چنين تاييد ميكنند: سوگند به خدا پدرم (ابوطالب) و جدم (عبدالمطلب) و هاشم (پدر عبدالمطلب) و عبدمناف (پدر هاشم) هرگز بت نپرستيدند. و در مورد دين پدران خود در جواب شخصى كه پرسيد: پس آنها چه مى پرستيدند؟ فرمودند: بجانب كعبه مطابق دين ابراهيم نماز مى خواندند و به اين دين عقيده داشتند.[2]
عبدالمطلب درطول حيات خويش پنج بار ازدواج كرد كه ثمره آن دوازده پسر وشش دختر بود پسران به ترتيب : اـ حارث 2ـ زبير 3ـ ابوطالب 4ـ حمزه 5ـ ابولهب 6ـ غيداق 7ـ ضرار 8ـ مقوم9ـ عباس 10ـ قثم 11ـ حجل (مغيره) 12ـ عبدالله نام گذارى شدند. [3]
عبدالمطلب سنت هاى حسنه اى را ميان مردم به يادگار گذاشت كه پس از او شارع مقدس در آئين اسلام مهر تاييد بر آن كوبيد. اين سنت ها عبارتند از :
1ـ حرام بودن زن پدر ، بر پسرهاى او؛
2ـ لزوم سقايت و آبرسانى حاجيان از چاه زمزم؛
3ـ قرار دادن صد شتر به عنوان ديه كشتن انسان؛
4ـ هفت بار گرديدن به دور كعبه به عنوان طواف؛
در نهايت اين بزرگ مرد، در سال 578 ميلادى ديده بر جهان خاكى بربست و به سوى محبوب شتافت. (عبدالمطلب هنگام وفات كمتر از هشتاد و بيشتر از 95 سال نداشت. ابن جوزى سن او را 82 سال نوشته است) (تذكره ابن جوزى ص 5) پيكر پاك او را در قبرستان حجون جنب قبر جدش قصى به خاك سپردند.
عبدالله
عبدالله آخرين پسر عبدالمطلب، در ميان قريش به تقوا و پاكى معروف بود و جايگاه ويژه اى نزد عبدالمطلب داشت. عبدالله بيست وچهار بهار را پشت سر گذارده بود كه عبدالمطلب او را به خانه ((وهب ابن عبدمناف)) برد و از دختر او ((آمنه)) كه به پاكى و عفت معروف بود براى وى خواستگارى نمود و در همان مجلس او را به عقد عبدالله در آورد.
چند ماهى از ازدواج عبدالله نمى گذشت كه كاروانى از مكه عازم شام شد. عبدالله نيز با كاروان راهى شام شد. كاروان پس از چند ماه به مكه بازگشت ولى عبدالله در ميان آن نبود. هنگام بازگشت كاروان، عبدالله دريثرب بيمار شده و بر اثر آن بيمارى جان باخت. پيكر پاك پدر پيامبر(ص) را در همان جا به خاك سپردند. (مسجد النبى در نزديكى مرقد شريف پدر پيامبر بنا نهاده شد.) و دختران او : 1ـ عاتكه 2ـ اميمه 3ـ بيضا 4ـ بره 5ـ صفيه 6ـ اروى نام داشتند
عبدالله با ابوطالب ، زبير و عبدالكعبه و سه خواهرشان به نامهاى عاتكه ، اميمه ، بره از يك مادر به نام فاطمه دختر عمروبن عائذ بن عمروبن مخزوم بودند (كحل البصر، ص 12) .
ميلاد نور
سپيده دم جمعه ، 17 ربيع الاول سال عام الفيل ، 571 سال پس از ميلاد مسيح ـ مطابق 28 نيسان نورى ـ در گوشه اى از حجاز و در نزديكى كانون يكتا پرستى ـ كعبه ـ در منطقه اى به نام شعب ابى طالب ، نورى به سوى آسمان بلند شد و محمد (ص) ـ در حاليكه ذكر ((الله اكبر الحمدلله كثيرا و سبحان الله بكره و اصيلا)) برلب داشت ـ گام بر جهان خاكى نهاد. [4]
ازدواج عبدالله و آمنه به بار نشسته بود . پسرى زيباتر از ماه و تابنده تر از خورشيد چشم بر جهان گشود. محمد (ص) در حالى متولد شد كه پنج ماه از وفات عبدالله ميگذشت و محمد(ص) هيچگاه موفق به ديدار پدر نشد. محمد (ص) در دامان پر مهر مادر و زير نظر عبدالمطلب پرورش يافت.
قدرت نمايى مولود
مقارن ميلاد اين مولود آسماني، اتفاقات و معجزات عجيبى شكل گرفت كه در اين جا به گوشه اى از آنها اشاره ميكنيم:
1ـ چند سالى بود كه بر اثر نيامدن باران ، خشكسالى و قحطى حجاز را فراگرفته بود؛ ولى به بركت ميلاد پيامبر(ص) در آن سال باران بسيار باريد و نعمت فراوان نصيب مردم حجاز شد؛ به گونه اى كه مردم آن سال را به نام ((سنة الفتح )) ناميدند. [5]
2ـ امام صادق (ع) مى فرمايند: ابليس (پدر شيطان ها ) در آسمان هاى هفتگانه رفت و آمد مى كرد و هنگامى كه پيامبر اسلام (ص) متولد شد از پرواز به سوى همه آسمانهاى هفت گانه ممنوع شد و شيطان هايى كه به سوى آسمان مى رفتند با تيرهاى آسمانى رانده مى شدند.[6]
3ـ در همان بامداد تولد پيامبر اسلام (ص) همه بتهاى كعبه به يكباره از جاكنده و سرنگون شدند.
4ـ در آن هنگام ايوان عظيم مدائن (كاخ شاه ايران ) به لرزه درآمد و چهار كنگره (دندانه سر ديوار) آن فرو ريخت.
5ـ آب درياچه ساوه در زمين فرو رفت و خشكيد.
6ـ آب رود سماوه (در بين كوفه و شام) زيادشد و به جريان افتاد.
7ـ آتشكده فارس پس از هزاران سال روشنايى ، به يكباره خاموش شد.
8ـ موبد (رئيس روحانى مجوسيان) در آن شب در عالم خواب ديد: شتران نيرومندى اسبهاى عربى را كشيدند و از رودخانه دجله گذشته و به سرزمين ايران وارد شدند ؛ طاق بزرگ ايران, كاخ مدائن, از وسط شكافته شد ؛ از دجله به سوى خانه هاى كناره آن آب جارى گشته و نورى تابان از جانب حجاز صعود كرده پخش گرديد و به سوى شرق جهان كشيده شد؛ در تمام جهان ، هيچ تختى از پادشاهان در جاى خود نماند، مگر اين كه صبح آن شب ، واژگون گرديد، و پادشاهان در آن روز لال شدند، به گونه اى كه تا شب قدرت سخن گفتن را نداشتند. دانش كاهنان نابود، و جادوى جادوگران بياثر گرديد، و بين همه كاهنان جهان و موجودات پنهانى كه اخبار غيبى را به آن ها ميدادند، جدايى افتاد؛ قبيله قريش در ميان عرب به مقام عظيمى رسيد و به عنوان آل الله (دودمان خدا)ـ از اين رو كه همسايه خانه خدا بودند ـ ناميده شدند [7]
نامها و لقب هاى محمد(ص) :
پيامبر اكرم (ص) در قرآن چهار مرتبه با نام محمد [8]و يك مرتبه با نام احمد[9] خوانده شده است.
يكى از يهوديان از پيامبر (ص) پرسيد: چرا نام تو محمد ، احمد ، بشير و نذير است؟
پيامبر(ص) پاسخ دادند:
((محمد)) از اين روست كه در زمين محمود (ستوده شده) هستم ، اما ((احمد)) از آن روست كه من در آسمان ستوده تر از زمينم ؛ اما بشير؛ بدان جهت است كه پيروان خدا را به رحمت الهى مژده مى دهم ؛ و نذيرم؛ كه گنهكاران را از دوزخ مى ترسانم. [10]
پيامبر را غالبا با لقبهاى مصطفى (= برگزيده) و خاتم النبيين (= آخرين پيامبران) مى خواندند و مشهورترين كنيه پيامبر (ص), ابوالقاسم ميباشد.
شيرخوارگى محمد(ص)
در حجاز رسم بر اين بود كه خانمهايى از اطراف، به سمت مكه ميآمدند و براى شيردادن به كودكانى كه از خانواده هاى ثروتمند مكه متولد مى شدند، خود را اجير مى كردند و از اين راه ارتزاق مينمودند.
"حليمه سعديه" يكى از بانوان پاك سرشت مكه بود كه محمد(ص) را چند روز پس از تولد، براى شيردهى به سوى خانواده خود برد. خاندان حليمه باديه نشين بودند و از راه زراعت و دامدارى زندگى خود را اداره ميكردند. با ورود محمد (ص) به خانواده حليمه ، بركت و نعمت بر ايشان سرازير شد كه اين امر نزد آنها بى سابقه بود.
حليمه چهار سال از محمد(ص) نگهدارى و مراقبت نمود و در اين مدت حوادث عجيب و فوقالعاده اى مشاهده كرد كه به يك مورد آن به طور خلاصه اشاره مى كنيم: روزى كه حليمه، محمد (ص) را ـ براى به چراگاه بردن گوسفندان به همراه دو پسر خودـ آماده مى كرد، گردن بندى را ,كه يك مهره يمانى داشت, براى حفظ بر گردن محمد آويخت . محمد گردن بند را بيرون آورد ، سپس رو به حليمه كرد و فرمود: مادر جان : آرام بگير ، اين چيست؟ من خدايى دارم كه مرا حفظ مى كند [11].
محمد (ص) در فراق مادر
محمد (ص) بيش از دو سال مهر و محبت مادرى را درك نكرد ودر سن شش سالگى از اين نعمت بزرگ محروم شد. آمنه براى ديدار خويشاوندان به يثرب رفته بود كه هنگام بازگشت در روستاى ابوا (كه بين مكه و يثرب قرار داشت) از دنيا رفت. (سيره ابن هشام: ج 1، ص 177) پس از مادر, محمد (ص) توسط عبدالمطلب سرپرستى مى شد ولى اين آسايش ديرى نپاييد و بيش از دو سال نگذشته بود كه جد گرامى پيامبر (ص) نيز لباس سفر بربست و به سوى حق شتافت.
پس از عبدالمطلب، ابوطالب عموى بزرگ محمد(ص) وى را به كانون گرم خويش پذيرفت و چون پدرى مهربان آنچه در وجود داشت براى نگهبانى و نگهدارى محمد(ص) به كار گرفت و تا آخرين لحظه زندگى از كوچكترين خدمت به او دريغ نكرد.
ملاقات راهب با محمد (ص)
محمد (ص) در سن دوازده سالگى براى اولين بار به همراه ابوطالب، كه براى تجارت به سمت شام ميرفت ، عازم سفر شد.
در ميان راه و در سرزمين ((بصري)) صومعه اى وجود داشت كه راهبى به نام بحيرا به عبادت در آن مشغول بود. كاروانهاى تجارى قريش و اهل مكه مداوم از كنار صومعه عبور ميكردند ولى بحيرا كوچكترين توجهى به ايشان نميكرد. روزى كاروانى را مشاهده كرد كه تكه ابرى به روى آن سايه افكنده و به دنبال كاروان حركت ميكند. بحيرا كه متوجه شده بود اين كاروان مورد عنايت خاص پروردگار است, از اين روى كاروان را به صومعه دعوت كرد . چشمان بحيرا در ميان كاروان به دنبال گمشده اى در حدقه مى دويد كه مشاهده نوجوانى نورانى آنها را از حركت بازداشت. راهب نوجوان را به لات و عزى قسم داد تا به سوالات او جواب دهد . محمد (ص) در جواب راهب فرمودند : به نام بت ها سخن مگو، سوگند به خدا از هيچ چيز همانند بت ها بيزار نيستم .
راهب كه نشانههاى پيامبر موعود را در وجود نوجوان به وضوح مى ديد و داستان زندگى محمد(ص) را ميدانست؛ خطاب به ابوطالب عموى محمد(ص) چنين گفت: اين آقازاده را به وطن بازگردان و به طور كامل مراقبش باش. ترس آن است كه يهوديان او را بشناسند و به او صدمه بزنند، سوگند به خدا آن چه را كه من از او فهميدم اگر آن ها بفهمند، نقشه قتل او را مى كشند. برادرزادهات آينده درخشانى دارد هر چه زودتر او را به وطن بازگردان.[12]
ازدواج محمد (ص)
محمد (ص) دوران نوجوانى را پشت سر گذاشته و اينك به جوانى رشيد و برومند تبديل شده است و زمان آن فرارسيده كه به شغل مناسبى بپردازد. محمد (ص) كه در مكه به امانتدارى و راستگويى مشهور شده بود، از سوى خديجه (دختر خويلد) به او پيشنهاد كار شد. خديجه بانويى پاكدامن و ارجمند از خاندان قريش بود. او دوبار شوهر اختيار نمود كه هر دو از دنيا رفتند. از اين دو، اموال بسيارى به خديجه به ارث رسيده و كاروانهاى بازرگانى خديجه همواره در شام و يمن و طائف ، در حركت بودند.
محمد(ص) به پيشنهاد خديجه جواب مثبت داد و همراه ميسره (غلام خديجه) براى تجارت رهسپار شام شد. اين سفر به پايان رسيد و سود زيادى عايد خديجه شد. ميسره در گزارش اين سفر تجارى براى خديجه، كراماتى را كه از حضرت در طول مسافرت مشاهده كرده بود، بازگو كرد. ورقة بن نوفل ـ كه از دانشمندان و كشيشان بزرگ مسيحيان بود ـ نشانههاى پيامبرى را در محمد(ص) ديده بود و خديجه توسط او از مقام والاى محمد(ص) آگاه شده بود.
اين عوامل سبب شد كه خديجه مجذوب و شيفته محمد(ص) شود و تصميم ازدواج خويش را اينگونه با او مطرح كند:
عموزاده! به خاطر خويشاوندى كه بين ما برقرار است و به خاطر عظمت و بزرگي، خويشتن داري، امانت داري، اخلاق نيكو و راستگويى كه در تو سراغ دارم، بر آن شده ام كه به شما پيشنهاد ازدواج دهم.[13]
محمد(ص) با موافقت ابوطالب تصميم به ازدواج با خديجه گرفت. هنگام اين ازدواج آسمانى محمد(ص) 25 سال سن داشت و چهل بهار از سن خديجه مى گذشت.[14]
خديجه 25 سال همراه محمد(ص) زندگى كرد و نخستين زنى بود كه به پيامبر ايمان آورد و مسلمان شد. بانوى فداكار اسلام تمام ثروت انبوهش را در راه رسالت پيامبر (ص) صرف كرد و يگانه غمخوار و مونس روزهاى سخت پيامبر بود.
پيامبر از خديجه صاحب دو پسر و چهار دختر شد كه به ترتيب عبارتند از :
1ـ قاسم: نخستين فرزند رسول گرامى كه پيش از بعثت در مكه متولد شد و به همين جهت حضرت را ابوالقاسم مى خوانند.
2ـ عبدالله: پس از بعثت در مكه متولد شد و همانجا درگذشت.
3ـ زينب: پس از قاسم متولد شد و پيش ازبعثت با پسر خاله خود ، ابوالعاص ازدواج كرد و پس از جنگ بدر به مدينه مهاجرت نمود.
4ـ رقيه: پس از زينب در مكه متولد شد و در سال دوم هجرت در گذشت.
5ـ ام كلثوم
6ـ فاطمه (س) ، كوثر نبى اكرم (ص) ، آخرين دخت رسول گرامى اسلام كه بنا بر نظر معروف بين دانشمندان شيعه در سال پنجم بعثت متولد شد و اندكى پس از رحلت پيامبر به شهادت رسيد.
على (ع) در خانه محمد(ص)
در يكى از سال ها ، كم آبى و قحطى مكه و نواحى اطراف آن را فراگرفت . محمد(ص) به همراه عباس (عموى پيامبر) براى كمك به ابوطالب ـ كه خانواده پر فرزندى داشت ـ تصميم به نگهدارى از فرزندان او گرفتند. به همين منظور محمد(ص) ، على (ع) و عباس و جعفر را به خانه خويش پذيرا شد. محمد(ص) در اين باره مى فرمايد: همان را برگزيدم كه خدا او را براى من برگزيده است. گرچه ظاهر جريان اين بود كه به زندگى ابوطالب كمك شود، ولى هدف نهايى چيز ديگرى بود. تدبير خداوند نشان از أن داشت كه علي(ع) در دامان پيامبر (ص) تربيت و پرورش يابد و از اخلاق كريم او پيروى نمايد. حضرت امير (ع) در نهج البلاغه در اين خصوص مى فرمايد: همه شما از موقعيت و نزديكى من به رسول خدا آگاهيد؛ او مرا در آغوش خود بزرگ كرد. خردسال بودم كه مرا به سينه خود ميچسباند و رختخواب مرا در كنار خود پهن ميكرد؛ من بوى خوش آن حضرت را استشمام ميكردم و هر روز از اخلاق او چيزى مى آموختم .[15]
عبادت در سكوت حرا
كوه بلند حرا, در شش كيلومترى شمال شرقى مكه، كنار راه مكه به عرفات واقع شده ، و شهر مكه در دامنه آن قرار دارد، اين كوه از كوههاى ديگر مكه متمايز است و بر تمام آن ها مسلط است. در سينه قله اين كوه، غارى وجود دارد كه به آن "غار حرا" گويند، حرا از تخته سنگهاى بزرگى تشكيل شده، و دهانه آن به سمت كعبه است، ارتفاع آن به اندازه بلندى قامت يك انسان ميانه بوده و عرض آن به قدرى كوچك است كه يك نفر به زحمت مى تواند در آن بخوابد. وقتى انسان بر فراز كوه قرار مى گيرد، جلال و جبروت خدا ، و عظمت آفرينش و زيبايى هاى طبيعت را كه همه نشان از بزرگى خدا دارد ، به تماشا مينشيند.
محمد (ص) قبل از پيامبري، هر ماه چندين مرتبه ـ شب و روز ـ و هر سال ، تمام ماه رمضان را بر فراز اين كوه عظيم ميگذراند, آثار عظمت خدا را در آنجا مشاهده ميكرد و شب و روز به تفكر و تامل و عبادت خدا مى پرداخت.[16]
امام هادى (ع) در اين باره مى فرمايند : پيامبر اسلام (ص) پس از سفر تجارى به شام ، آن چه به دست آورد، به تهى دستان داد . بامداد به كوه حرا مى رفت ، و بر فراز قله آن، آثار رحمت خدا و شگفتى هاى آفرينش او را تماشا مى كرد، از تماشاى دريا و صحرا و آسمانها تحت تاثير عظمت خدا قرار گرفته و خدا را آن گونه كه شايسته او است عبادت مى كرد...[17]
حجاز در زمان جاهليت
جهان پيش از بعثت, آئينه تمام نماى نادانى ها، تعصب ها، بى رحمى ها، رياست طلبى ها و... بود و مهد تمام آلودگى ها و پليدى هاى جهان, جزيره العرب نام داشت . فساد و تباهى حجاز را تبديل به لجن زارى كرده بود كه مردم در حال فرورفتن در آن بودند. جهل و نادانى چنان جهان عرب را فراگرفته بود كه زندگى مردم پستتر و زشتتر از حيوانات جلوه نمايى ميكرد.
در اين اوضاع نابسامان، احتياج به آئين سازنده و رهبرى دلسوز در حيات بشريت كاملا احساس مى شد. رهبرى كه مردم حيوان صفت را با رهنمودهاى خويش از گندآبها و لجنزارها به سوى سعادت و كمال رهنمون سازد و نور ايمان به خداوند يكتا را بر دلهاى آن ها بتاباند.
نگاه به وضعيت نكبتبار عصر جاهليت، لزوم وجود يك راهنما و مصلح جهانى را ضرورى تر از پيش نشان مى دهد. به همين منظور به گوشههايى از اوضاع نابسامان عصر جاهليت اشاره اى ميكنيم :
1ـ جنگ و نا امني
تاريخ جاهليت 1700 جنگ را مى نويسد كه منشا و سبب اصلى تمامى آن ها ، نادانى ، تعصب بيجا، فقر و رياست طلبى بوده است، كه به عنوان مثال مى توان به جنگ ((بسوس)) اشاره كرد. شخصى به نام ((كليب)) ـ كه يكى از بزرگان عرب بود ـ اعلام كرد: كه نبايد شتر كسى به چراگاه شترانش برود. روزى شتر مردى به نام ((سعد)) كه ميهمان زنى به نام ((سوس)) بود ، بدون اطلاع صاحبش وارد چراگاه كليب شد و كليب حيوان را مجروح كرد.
به اين بهانه سعد با يارى قبيله سوس، جنگى به راه انداخت كه پنجاه سال به طول انجاميد و گروه بسيارى قربانى اين جنگ جاهلانه شدند.
در مورد ناامنى زمان جاهليت اميرمومنان على (ع) ميفرمايند: ميوه درخت جاهليت ، فتنه و آشوب بود، غذاى مردم آن مردار، لباس زيرش ترس و لباس روى آن شمشير بود.[18]
2 ـ امتيازات طبقاتى و قبيلگى
اختلافات طبقاتى زمان جاهليت، در شبه جزيره بيداد ميكرد و موجب بسيارى از جنايتها و تباهيها ميشد. ثروتمند بر فقير ، عرب بر غير عرب ، سفيد بر سياه, فخر مى فروخت و همين مطلب سبب از هم پاشيدگى اجتماع و در نتيجه تشكيل حكومت ها و جنايتهاى زورمندان زراندوز ميشد.
به همين شكل هر قبيله اى خود را برتر از ديگر قبايل ميدانست و اين باعث اصلى شكلگيرى جنگهاى خونين آن زمان مى شد. اختلافات قبيله اى به حدى رسيده بود كه ديگر خدا و معبودشان نيز يكى نبود و هر قبيله اى براى خود خدا و بت مخصوصى را مى پرستيدند.
3ـ فساد هاى جنسى و بيعفتى
بي ناموسى و بى عفتى در شبه جزيره به سرحد خود رسيده بود. ((نكاح ذوات الريات)) بين مردم رواج پيدا كرده بود و مردم از آن شرم و حيا نميكردند. زنانى كه خود را در اختيار هر فردى قرار مى دادند براى اعلام اين مطلب پرچم هايى بر سردر خانه هاى خود نصب مى كردند. گاهى اين ازدواج هاى شيطانى منجر به تولد بچه اى مى شد. اين زنان بدكاره براى تشخيص پدر مولود حرام ، مدعيان را به همراه قيافه شناسان گرد هم مى آوردند. قيافه شناسان كودك را شبيه هركس تشخيص مى دادند بچه به او تعلق ميگرفت. گاهى پول و زور سرنوشت كودك را تعيين مى كرد، كه در اين مورد مى توان به ((نابغة)) مادر عمروعاص اشاره كرد . نابغة زنى آلوده و بى پروا كه به اسارت درآمده بود، توسط عبدالله بن جدعان ، خريدارى و آزاد شد. ابولهب، امية بن خلف ، هشام بن مغيرة، ابوسفيان، و عاص بن وائل با او آميزش كردند. پس از مدتى عمرو متولد شد و تمامى آن ها مدعى او شدند. با اين كه عمرو از همه بيشتر به ابوسفيان شبيه بود، مادرش عمرو را متعلق به عاص دانست و اين به خاطر كمكهاى مالى فراوانى بود كه عاص به او ميكرد. ابوسفيان همواره در اينباره مى گفت : من ترديد ندارم كه عمرو فرزند من است، زيرا از نطفه من منعقد شده است.[19]
4ـ كشتن فرزند
از رسم هاى پليد و بسيار زشت عصر جاهليت, كشتن فرزندان بود كه از ترس فقر و تهى دستى انجام ميجشد و زشتججترين شكل آن زنده به گور كردن دختران بود كه در آن زمان رسم شده بود ، هنگامى كه دخترى متولد مى شد او را زنده به گور ميكردند و يا گردنش را مى زدندو يا اين كه از بالاى كوه به سمت پايين پرتابش مى كردند تا بميرد. خداوند در قرآن به اين عمل شيطانى اين گونه اشاره كرده است: (وقتى كه به آن ها مژده داده ميشد كه همسرش دختر آورده، از اين خبر چهره اش سياه ميشد و خشم و اندوه او را فرا ميگرفت و اين امر را از مردم پنهان ميكرد و با خود ميگفت: آيا او را با كمال ننگ و خوارى نگه دارم و يا او را در زير خاك پنهان سازم.)[20]
در اين مورد به يك واقعه تاريخى اشاره ميكنيم:
روزى پيامبر اسلام (ص) يكى از دختران خود را روى زانو نشانده بود و او را نوازش ميكرد ((قيس بن عاصم)) كه اين صحنه را ديد ، پرسيد : در اين گوسفند بچه چيست كه او را اين چنين مى بوسي؟ پيامبر (ص) فرمود: اين دختر من است. قيس گفت: به خدا من دختران بسيارى داشتم كه همه را زنده به گور كردم. پيامبر فرياد زد: واى بر تو، خدا رحم را از دل تو برده است و قدر بهترين نعمت هاى خداوند را نشناختى .[21]
5ـ بت پرستى
بت پرستى در جاهليت بسيار رواج پيدا كرده و به اوج خود رسيده بود. هر قبيله اى براى خود بت هايى داشتند و آن ها را به شكل هاى مختلف مى پرستيدند. تعداد اين بت ها را تا 16 هزار بت نوشته اند كه تعداد 360 بت آنججها به تعداد روزهاى سال ، بتهاى معروف بودند و 9 بت آن ها از بقيه معروف تر و بزرگ تر بودند كه عبارتند از : 1ـ يعوق 2ـ نسر 3ـ يغوث 4ـ بعل 5ـ ود 6ـ عزى 7ـ سواع 8ـ لات 9ـ منات بت را به شكل هاى مختلف از سنگ و چوب و فلز و يا عاج مى ساختند و به دور آن طواف ميكردند و مقابل آن گوسفند و شتر قربانى مى كردند. خانه كعبه را پر از معبودهاى سنگى و چوبى شده بود كه به دور آن؛ (به قصد پرستش بت ها) طواف مى كردند.
6 ـ خرافات و بيهوده گرايي
مردم جاهليت در خرافات و افسانهپرستى غرق بودند. براى اثبات اين مدعا به اين نمونه ها توجه كنيد.
1ـ جمعى از آن ها هنگام طواف كعبه ، لخت مادرزاد مى شدند و سوت مى كشيدند و كف ميزدند و اين وحشى بازى را عبادت خدا مى ناميدند.[22]
2ـ براى فرار از نگرانى و ترس ، از وسائل زير استفاده مى كردند: موقعى كه وارد روستايى ميشدند و از بيمارى و يا ديو مى ترسيدند, براى رفع ترس در برابر دروازه روستا، ده بار صداى الاغ درمى آوردند و گاهى اين كار را با آويختن استخوان روباه به گردن خود، انجام مى دادند.
3ـ اگر در بيابان گم مى شدند، پيراهن خود را پشت و رو ميكردند. هنگام مسافرت از خيانت زنان خود مى ترسيدند، براى كسب اطمينان نخى را بر ساقه و يا شاخه درختى مى بستند، هنگام بازگشت اگر نخ به حال خود باقى بود مطمئن مى شدند كه زن آنها خيانت نكرده و اگر باز يا مفقود مى گرديد، زن را به خيانت متهم مى كردند.
4ـ اگر دندان فرزند آنان مى افتاد ، آن را با دو انگشت به سوى خورشيد پرتاب كرده و ميگفتند: اى آفتاب ، دندانى بهتر از اين بده.
5ـ زنى كه بچه اش نمى ماند اگر هفتبار بر جسد مرد بزرگى قدم ميگذاشت، معتقد بودند كه بچه او باقى ميماند.
6ـ بر گردن مار گزيده و عقرب گزيده ، زيور آلات طلائى مى آويختند و معتقد بودند كه اگر مس و قلع همراه خود داشته باشد ميميرد. اگر شخصى مى مرد، به احترام او شترى را به طرز دهشتناكى دركنار قبر او دفن ميكردند.[23]
اين امور بيهوده و خرافات ، چون زنجيرى گران دست و پاى زندگى آنها رابسته بود و نميگذاشت ، قدمى به پيش آيند و به سوى نجات و تكامل راه يابند، پيامبر اسلام (ص) با شدت با خرافهپرستى مبارزه ميكرد، و محيط آن ها را از آلودگى هاى فكرى كه بر عقل و انديشه آنها چيره شده بود, پاك مينمود.[24]
گفتار امير مومنان على (ع) درباره وضع جاهليت
اين قسمت را با ذكر سخنانى از اميرمومنان على (ع) به پايان مى بريم :
آن حضرت در يكى از خطبه هاى گرانبهاى خويش چنين ميفرمايدند: شما اى گروه عرب! در زمان جاهليت زشت ترين مرام را داشتيد، و در بدترين وضع به سر مى برديد، در ميان زمين هاى سنگلاخ، ميان مارهاى پرزهر ، آب لجن سياه ميآشاميديد، غذاى آلوده مى خورديد ، خون يكديگر را مى ريختيد و از خويشان دورى ميكرديد، بتها در ميان شما نصب شده بود، غرق در فساد بوديد، كه خداوند توسط پيامبر اسلام(ص) شمارا نجات داد.[25]
در سخنى ديگر مى فرمايدند: خداوند محمد(ص) را هنگامى به پيامبرى برانگيخت كه مردم، گمراه و سرگردان بودند، و در راه فساد و فتنه قدم بر ميداشتند، هوى و هوس و كبر و نخوت آن ها را فراگرفته بود، غرق در جهل و نادانى بودند و در ميان پريشانى و گرفتارى غوطه مى خوردند، خداوند پيامبر اسلام (ص) را براى نجات آن ها فرستاد، و او آنها را با كوشش و سعى فراوان، نصيحت كرد و به سوى حكمت و آگاهى راهنمايى نمود.[26]
با توجه به وضع مردم جاهليت و وضع ساير نقاط جهان به عمق سخن پيامبر (ص) پى ميبريم كه فرمودند: هيچ پيامبرى در راه ابلاغ، رسالت مانند من آزار نديد.[27]
آغاز پيامبري
همانگونه كه پيشتر گفتيم؛ محمد(ص) براى عبادت و راز و نياز به كوه حرا پناه ميبرد و با يگانه معبود خويش به مناجات مى پرداخت. چهل سال از عمر شريف محمد(ص) ميگذشت . محمد(ص) مطابق معمول براى عبادت به كوه حرا رفته بود كه در روز 27 رجب ، پيك وحى ، جبرئيل امين، بر او نازل شد. و مژده رسالت داد و براى او خواند: بخوان به نام پروردگارت كه جهان را آفريد، همان كس كه انسان را از خون بسته اى خلق كرد. بخوان كه پروردگارت از همه بزرگوارتر است. همان كسى كه به وسيله قلم تعليم داد. و به انسان آنچه را كه نميدانست ، ياد داد.[28]
دريافت اولين پيامهاى وحى پيامبر(ص) را سخت خسته كرده بود. محمد (ص) از كوه به سمت خانه خديجه سرازير شد و فرمود: مرا بپوشانيد و جامهاى بر من بيفكنيد تا استراحت كنم.
على (ع) و خديجه اولين كسانى بودند كه نور رسالت را در پيشانى پيامبر (ص) ديدند و به او ايمان آوردند.
آغاز دعوت
توضيح اجمالى در مورد وضعيت نامطلوب مكه و اطراف آن كه همچون لجنزارى از كفر و بت پرستى و خرافات بود، راهى به غير از دعوت مخفيانه پيش روى پيامبر (ص) نگذاشت . پيامبر (ص) در طول سه سال, به طور مخفيانه با افرادى كه احتمال ايمان آوردنشان بيشتر بود، صحبت ميكرد. به گفته بعضى از مورخين طى مدت سه سال 40 نفر به پيامبر(ص) ايمان آوردند و مسلمان شدند.
پس از گذشت سه سال از بعثت ، دستور دعوت همگانى و آشكارا، بر پيامبر(ص) نازل شد.
آنچه را مامور هستى آشكارا بيان كن و به مشركان اعتنا نكن . ما تو را از گزند مسخره كنندگان حفظ مى كنيم.[29]
دعوت عمومى پيامبر (ص) به فرمان الهى از خويشاوندان شروع شد: (( خويشان نزديك خود را انذار و دعوت كن ))[30] پيامبر (ص) مقدارى غذا تهيه ديد، سپس چهل نفر از سران بنى هاشم را دعوت نمود. پس از صرف غذا، قبل از اينكه پيامبر(ص) شروع به صحبت كند، ابولهب از جريان دعوت مطلع شد و مجلس را بر هم زد. اين قضيه براى بار دوم نيز تكرار شد. در جلسه سوم پيش از برهمخوردن مجلس پيامبر(ص) رو به حاضران نمود و فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب ؛ من از جانب خداوند فرستاده شده ام تا شما را بشارت دهم و (از عذاب الهي) بترسانم . به من ايمان بياوريد و مرا يارى كنيد تا هدايت شويد. هيچ كس مانند من براى خويشاوندان خود چنين ارمغانى نياورده. من خير و سعادت دنياو آخرت را براى شما آورده ام. آيا در ميان شما كسى هست كه با من برادرى كند و از دين من پشتيبانى نمايد تا خليفه و وصى من گردد و در بهشت نيز با من باشد. سكوت بر مجلس حكمفرماشد. ناگهان على بن ابيطالب (ع) كه سيزده سال بيش نداشت، از جاى برخاست و دست يارى به سوى پيامبر (ص) بلند كرد. پيامبر (ص) به او فرمود: بنشين. اين حادثه سه بار تكرار شد و كسى جز على (ع) به پيامبر (ص)پاسخ مثبت نداد.
سپس پيامبر(ص) به على (ع) اشاره نمود و فرمود: اين برادر و وصى و جانشين من بر شماست. سخنان او را گوش دهيد و از او اطاعت كنيد.اين سخنان حاضران را خوش نيامد و غرو لندكنان مجلس را ترك گفتند. ابولهب با حالت تمسخر، ابوطالب را خطاب قرار داد و گفت: ((محمد پسرت على را بزرگ تو قرار داد و دستور داد از او پيروى كني.)) [31] پس از دعوت خويشاوندان ، پيامبر (ص) بر فراز كوه صفا ايستاد و با صداى بلند دعوت همگانى را آغاز نمود. و انى سببى بر شروع آزار و اذيت مشركان بود ؛ايشان به هر شكل كه مى توانستند او را مورد اهانت و اذيت قرار مى دادند، زباله و كثافت برسر پيامبر(ص) مى ريختند، سنگ به سويش پرتاب مى كردند، خار بر سر راهش مى نهادند، ياران با وفايش را شكنجه ميكردند؛ ايشان را بر روى ريگهاى سوزان صحرا ميخواباندند و تخته سنگهاى بزرگ بر سينه ايشان مى گذاردند؛ زره فولادين بر آنها ميپوشاندند و در مقابل آفتاب داغ حجاز قرار مى دادند؛ آنها را در آبهاى كثيف غرق مى كردند و ...
خلاصه كلام اين كه به هر راهى براى بازگشت آنها به بت پرستى و دست برداشتن از حمايت پيامبر (ص)متوسل ميشدند.
ياسرها و سميهها در اين راه جان دادند ولى لحظه اى تسليم خواسته مشركان نشدند و تا سر حد جان دست از يارى و حمايت رسول گرامى برنداشتند.
نقشه هاى شيطانى مشركان براى جلوگيرى از گسترش اسلام بى نتيجه نشان مى داد و هر روز شاهد پيشرفت شگفت انگيز اسلام بودند. حصر اقتصادى مسلمانان جديدترين نقشه اى بود كه در جلسه مشركان به تصويب رسيد.
قطعنامه اى با اين مضمون: كه هيچ كس حق ارتباط با بنى هاشم را ندارد, به امضا هشتاد نفر از سران شرك رسيد. بنيهاشم كه غالبا در شعب (دره كنار كوه) زندگى ميكردند (شعب معروف به بنيهاشم بود) از هر سوى مورد محاصره قرار گرفتند. قرار بر اين بود تا زمانى كه پيامبر (ص) دست از آيين خود بكشد، اين حصر اقتصادى ادامه يابد.
ماه محرم سال هفتم بعثت حصر اقتصادى آغاز شد. شدت حصر به اندازه اى رسيده بود كه مسلمانان از شدت گرسنگى برگهاى درختان را ميخوردند و سنگهاى بزرگ ، براى جلوگيرى از احساس گرسنگى ، به شكمهايشان ميبستند. در اين سالها خديجه (س)و ابوطالب هر چه مال و ثروت داشتند, براى نجات مسلمانان به كار بردند. حمايتهاى بى دريغ ابوطالب و فداكاريهاى او بارها و بارها پيامبر را از توطئه و دسيسه دشمن رهايى بخشيد. نوشتن خدمتهاى بيشمار ابوطالب به پيامبر (ص) از حد اين نوشتار موجز خارج است و و در اينجا به اين شعر از ابوطالب كه بيانگر فداكاريهاى او است ، اكتفا مى كنيم: و ننصره حتى نصرع حوله و نذهل عن ابنائنا و الحلائل و ما از محمد (ص) تا سرحد كشته شدن در محورش يارى ميكنيم و در اين را ه از فرزندان و بستگانمان چشم مى پوشيم.[32]
حدود سه سال از محاصره هولناك مسلمانان ميگذشت كه پيك وحى خبر أورد : موريانه, در ميان كعبه, قطعنامه را نابود كرده است و فقط اسم خداوند را كه در آن نوشته بودند (باسمك اللهم) باقى گذارده.
پيامبر (ص) خبر اين معجزه الهى را به اطلاع ابوطالب رساند. ابوطالب از اين خبر بسيار خرسند شد و به طرف كعبه، كه قريش در آنجا جمع بودند, روانه شد. نقل اين خبر قريش را تحت تاثير قرار داد. أن ها كه اين اتفاق را باور نداشتند گفتند: اگر اين خبر راست باشد شما را از محاصره آزاد مى كنيم. ابوطالب نيز براى اثبات مدعاى خود گفت: اگر اين خبر دروغ باشد ، محمد(ص) را تسليم شما مى كنم
قطعجنامه را از داخل كعبه بيرون آوردند و در ميان بهت حاضران, جز كلمه (باسمك اللهم) چيزى از قطع نامه نيافتند. عده اى از مشركان با مشاهده اين معجزه ايمان آوردند و بدين وسيله پس از سه سال رنج و زحمت, محاصره اقتصادى شكسته شد و مسلمانان از اين محاصره سخت ، آزاد شدند.[33]
زندگانی پیامبر (صلی الله علیه و آله)
- بازدید: 13071