زيارت‏نامه عشق

(زمان خواندن: 9 - 17 دقیقه)

بُرشى از رمان واره
گل زخم‏هاى خورشيد
لحظه كوچ فرا رسيد. آخرين سبطِ پيامبر (صلى ‏الله‏ عليه‏ وآله) چشمان درخشنده ‏اش را در رملستان بى كرانه، تا افق چرخاند. زنان و كودكان از خيمه ‏ها بيرون آمدند. چشم‏ هاى اندوهگين به آخرين مرد خيره شده بود، يا به آخرين زنجيره‏هاى اميد. حسين(عليه ‏السلام)، تاريخ و انسان را مخاطب خويش ساخت و با تمامى وجود آواز برآورد:
ـ آيا پاسدارى هست كه از حرم رسول خدا (صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله) پاسدارى كند؟ آيا خداپرستى هست كه در مورد ما از خدا بهراسد؟


آوايش گريه ‏ها و مويه‏ ها را درهم آميخت و در اشك و خون غوطه‏ ور ساخت. جوانِ از پا افتاده از بيمارى، برخاست... به سختى خود و شمشيرش را مى‏كشيد. بر عصا تكيه داده بود. جوانى كه پدرش او را براى زمانى ديگر نگه داشته بود.
امام حسين (عليه‏السلام)، با صداى بلند از خواهر خواست:
ـ او را نگه داريد تا زمين از تبار محمد (صلى ‏الله‏ عليه‏ وآله) تهى نماند.
اندوه بسان دسته ‏هاى كلاغ ميان خيمه ‏ها پرسه مى‏زد؛ روى دل‏هاى غمگين مى ‏نشست و وقوع فاجعه را خبر مى ‏داد. امام حسين (عليه‏السلام) براى وداع ايستاد؛ وداع با جهان. خورشيد با شعله‏ هايش زمين را پوشانده بود و فرات جارى بود. و باد مى‏توفيد و به دوردست‏ها مى‏گريخت ؛ ديوانه از كوچ، خسته از سفر.. و امام حسين (عليه‏السلام) تن پوش عروج پوشيده بود و بر سرش عمامه‏ اى گلگون. جامه پيامبر را پوشيده و شمشيرش را به كمر بسته بود.
قبايل با ديدنش ديوانه مى‏شوند و در ژرفاى وجودشان حسّ انتقام شعله مى‏كشد و چشمانشان به شوق غارت مى‏درخشد.
امام حسين (عليه ‏السلام) لباسى بى‏ارزش مى‏طلبد تا زير جامه‏اش بپوشد. لباس زير كوتاهى برايش مى‏آورند. آن را با گوشه شمشيرش كنار مى‏زند:
ـ اين لباس اهل ذمه 1 است.
و سرانجام لباسى قديمى برگزيد، با شمشير پاره‏اش كرد و زير لباسش پوشيد.
قبايل براى كشتن نوه پيامبر مهيّا مى‏شوند، و او با كودكان و زنان خداحافظى مى‏كند.
شيرخواره‏اش را در آغوش مى‏كشد، مى‏بوسدش و با دريغ نجوا مى‏كند:
ـ درود باد رحمت خدا از اين مردم كه جدّ تو مصطفى (صلى ‏الله‏ عليه‏ وآله)، دشمن آنان است.
لب‏هاى كوچك شيرخواره در جستجوى آب بودند، و فرات از آب موج مى‏زد و بسانِ مارى در دل بيابان پيچ و تاب مى‏خورد و ره مى‏سپرد.امام حسين (عليه‏السلام) گام پيش نهاد و كودك تشنه را با خويش آورد:
ـ آيا قطره آبى نيست؟
تيرى از كمان نيرنگ رها شد كه پيكانش پيك مرگ بود.
خون زلال شيرخواره، سينه امام حسين (عليه‏السلام) را فرامى ‏گيرد. پدر، مشتش را از فواره خون پُر مى‏كند و به آسمان مى‏پاشد. پشنگِ خون، عروج مى‏كنند و پرده‏هاى دور گست را مى‏شكافد.
حسين(ع) زمزمه كرد: «آن چه اين حادثه را بر من آسان مى‏كند، آن است كه در برابر چشمِ پروردگار است. خداوندگارا! تو گواه بر مردمى هستى كه شبيه‏ترين مردم به پيامبرت محمد (صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله) را كشتند.
نمادى فرشته گون از برابرش مى‏گذرد. از بال‏هايش عطر بهشت مى‏وزد:
ـ او را رها كن حسين(عليه ‏السلام)! برايش در بهشت دايه‏اى است.
بسانِ تندبادى خشماگين، حسين به طرف كوفيان شتافت و آنان را به خاك انداخت:
من حسين(عليه‏السلام) پسر على(عليه‏السلام) هستم.
سوگند خورده ‏ام كرنش نكنم...
پسر سعد كه رؤياهايش را بر باد رفته مى‏ديد فرياد برآورد: «اين پسر كسى است كه عرب‏ هاى بسيارى را كشته است! از هر سوى بر او حمله بريد.»
كوفيان بر ضد او همدل و همدست شدند و هزاران تير به سوى او روانه شد و ميان او و خيمه‏ها فاصله افكند.
آخرين بازمانده رسول بانگ برآورد: «اى پيروان خاندان ابوسفيان! اگر دين نداريد و از روز واپسين نمى‏ هراسيد، پس در دنياى خويش آزاده باشيد و به حَسَب و نَسَب خويش باز گرديد اگر گمان مى‏بريد عرب هستيد!»
شمر فرياد زد: «پسر فاطمه(عليهاالسلام)! چه مى‏گويى؟»
ـ من با شما مى‏ جنگم و زنان را در اين ميان گناهى نيست. پس سركشان و نادانان را تا لحظه‏ اى كه زنده هستم از تعرّض به حرمم باز داريد.
ـ قبول.
دشمنان، آهنگ او كردند.امام حسين(عليه‏السلام) تشنه، موج‏هاى نيرنگ را مى‏راند... مى‏جنگد. پايدارى مى‏ورزد و سرهاى كفرپيشگان را به خاك مى‏افكند. به شدت تشنه است و فرات با چهار هزار يا افزون تر محاصره شده. فرات آبش را بر كناره ‏ها مى‏پاشد و چارپايان به آن نزديك مى‏شوند و امام حسين(عليه‏السلام) در جستجوى جرعه ‏اى آب است.
پسرِ «يغوث» كه در جمع دشمنان بود ـ گفت: «سوگند به خداوندگار، هرگز شكست خورده‏اى را نديدم كه فرزندان و خاندان و يارانش كشته شده باشند؛ اما استوارتر و دليرتر از حسين(عليه‏السلام) باشد».
حسين(عليه ‏السلام) بر آنان هجوم مى‏بُرد ؛ و آنان از برابرش مى‏گريختند و كسى را ياراى پايدارى در مقابل او نبود.
حسين(عليه ‏السلام) دشمنان را شكست مى‏دهد. فرات را به چنگ مى‏آورد و اسبش را ميان آب‏هاى خروشان مى‏راند. موج‏ها در پرتو خورشيد مى‏درخشند. اسب خنكاى آب را حس مى‏كند. سرخم مى‏كند تا بنوشد و سيراب شود.
صاحب اختيار فرات به اسب ـ كه از تبار اسب پيامبر(صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله) بود ـ گفت: «تو تشنه كامى و من تشنه كام، و تا تو ننوشى، من نمى‏نوشم.»
اسب سربرآورد و از اين كار سرباز زد. سوار دست دراز كرد تا مشتى آب برگيرد؛ مردى از مردان قبايل بانگ زد: «آيا از نوشيدن آب لذت مى‏برى، در حالى كه حَرَمت را هتك مى‏كنند.»
حسين(عليه ‏السلام) آب را ريخت و به سوى خيمه‏ ها رهسپار شد. چهره‏هاى هراسان شكفتند. اميد برگشته بود.
زنان و دختركان در گردش حلقه زدند و به او آويختند. خورشيد در سراشيبى غروب بود و حسين(عليه‏السلام) با آن كوچ مى‏كرد. با خاندانش خداحافظى كرد. برگى از دنياى فردا را برايشان آشكار ساخت و سطرهايى از دفتر روزگاران را برايشان خواند:
ـ مهياى آزمون باشيد و بدانيد پروردگار بلند مرتبه حامى شماست و به زودى شما را از شرّ دشمنان رهايى مى‏بخشد و فرجام كارتان را بهروزى قرار مى‏دهد. دشمنانتان را به انواع شكنجه‏ ها عذاب مى‏كند و شما را به عوض اين ناگوارى، به انواع نعمت‏ها پاداش مى‏دهد. پس زبان به شكوه مگشاييد و سخنى بر زبان مياوريد كه از اجرتان بكاهد.
دخترش سكينه را در جمع وداع كنندگان نيافت. وى را تنها در خيمه يافت كه در خلسه فرو رفته بود و به راهِ شگفت پدر مى ‏انديشيد.
مردى كه رؤياى عبور از سد پيكر حسين(عليه‏السلام) بود فرياد برآورد: «در فرصتى كه به خويش و خاندانش مشغول است بر او يورش بريد.»
كوفيان پيكان‏هاى زهرآلود مى‏ افكندند كه خيمه‏ ها را مى ‏دريد و در لباس زنان فرو مى‏رفت. زنان مى‏گريختند. چشم‏ها به حسين(عليه‏السلام) خيره شده بود. آخرين مرد بازمانده از تبار رسول چه خواهد كرد؟... حمله آغاز شد. تاريخ از نَفَس افتاد، مى‏دويد و به ركاب حسين(عليه‏السلام) مى‏آويخت، و حسين(عليه‏السلام) از تاريخ پيشى مى‏گرفت و تاريخ، حيران در دلِ رملستان ايستاده بود.
كوفيان، هراسان در برابرش مى‏ گريختند و رگبار تيرها از هر سو او را در بر گرفته بود. و حسين(عليه‏السلام)، بر مرگ چيره مى‏شد. ديوار زمان‏ها را فرو مى‏ريخت و از قرن‏ها عبور مى‏كرد.
روح بزرگ، آهنگ خروج از بدن زخمى حسين(عليه‏السلام) داشت. زخم‏ها چون چشمه ‏هاى زاينده، شن زار تشنه را سيراب مى‏كرد... و فرات دريغ از قطره‏اى آب، تلاش در گريز داشت.
ـ اى حسين(عليه‏السلام)! آيا فرات را بسانِ سينه ماران نمى‏بينى؟ از آن نمى‏نوشى تا از تشنگى جان سپارى!
«ابوحتوف» تيرى به پيشانى او افكند. تير را از پيشانى بيرون كشيد و خون از جبينِ آسمان ساى ا و جوشيد.
مردِ تنها، نجوا كرد:
ـ خداوندگارا! مرا در ميان بندگان سركش مى‏بينى. پروردگارا! تعدادشان را به شما آر، آنان را نابود كن و يك تن از آن‏ها را بر پهنه خود باقى مگذار و هرگز نبخششان.
و آن گاه با تمامى وجود فرياد بر آورد:
ـ اى امتِ سركش! بعد از پيامبر (صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله) با تبارش رفتارى بد داشتيد. زمانى كه مرا بكشيد، كشتن ديگرى برايتان آسان مى‏شود و حرمتى باقى نمى‏ماند. اميدوارم كه خدايم با شهادت، مرا گرامى بدارد و به خاطر من از شما ـ از جايى كه نمى ‏فهميد ـ انتقام گيرد.
گرگى از ميان قبايل زوزه كشيد:
ـ اى پسر فاطمه(عليه السلام)! چگونه خدا به خاطر تو از ما انتقام مى‏گيرد؟
ـ شوربختى ميان شما مى‏افكند و خونتان را مى‏ريزد و سپس انواع عذاب بر شما فرو مى‏ريزد.
خون از بدن بى رمق حسين مى‏تراود. خون بسيارى كه زمين را رنگين مى‏كند.
حسين(عليه‏ السلام) ايستاد تا دمى بياسايد. مردى از قبايل، سنگى به سويش افكند و خون از پيشانى ‏اش جوشيد.
خواست با گوشه لباس از خونريزى پيشانى پيشگيرى كند اما تيرى با سه پيكان بر قلبش نشست. تير به قلبِ كوه ايمان اصابت كرد. پايان رنج و آغاز كوچ به دنياى آرامش.
حسين(عليه ‏السلام) از درد ناليد:
ـ بسم الله و بالله و على ملة رسول الله.
آن گاه فروتنانه چهره‏اش را به سوى آسمان گرفت:
ـ پروردگارا! تو مى‏دانى اينان مردى را مى‏كشند كه جز او زاده دختر پيامبرى بر پهنه خاك نيست!
حسين(عليه‏السلام) دستش را از خون پُر مى‏كند و به آسمان مى‏پاشد و بانگ بر مى‏آورد:
ـ آن چه اين حادثه را بر من آسان مى‏كند، آن است كه برابر چشم خدا رخ مى‏دهد.
بار ديگر، حسين(عليه‏السلام) مشت خود را از خون پُر مى‏كند و موى سر و محاسن خود را خضاب مى‏نمايد و مهياى كوچ مى‏شود:
ـ اين گونه با خدا و جدم رسول خدا(صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله) ديدار مى‏كنم...
و آن‏گاه بدنش سست شد و چون ستاره ‏اش خاموش بر خاك افتاد.
پسر «نسر» به سويش گام پيش نهاد. كينه از چشمانش مى‏درخشيد. شمشيرى بر سر حضرت فرود آورد.
حسين(عليه‏السلام) دردمندانه گفت:
ـ با دست راستت نه بياشامى و نه بخورى. خداوند تو را در جمع بيدادگران قرار دهد.
قبايل بر او حلقه زدند و چون سگان، پيكرش را به دندان گرفتند.
حسين(عليه‏السلام) زير لب گفت:
ـ اين است تعبير آن خواب من كه اينك پروردگارم آن را واقعيت بخشيده است.2
«زرعة» بر شانه چپش ضربتى فرود آورد و «پسر نمير» به گلويش تيرى افكند و «سنان» نيزه‏اى در ترقوه ‏اش فروبُرد، سپس بيرون آورد و در سينه‏اش جاى داد و تيرى بر حنجره‏اش افكند.
در چشمانِ بى رمقش هنوز اندكى درخشش بود؛ در آستانه كوچ حسين(عليه‏السلام) نگاهش را به آسمان دوخت:
ـ خداوندگارا! تو بلند جايگاهى؛ نيرويت عظيم است؛ احاطه نمى‏شوى؛ از مردم بى‏نيازى؛ بلند مرتبه‏اى ؛ توانا بر خواسته ‏هايت هستى؛ رحمتت نزديك است؛ راست پيمانى؛ باران نعمتت مى‏ بارد؛ به خوبى مى ‏آزمايى، هر گاه تو را بخوانند، نزديكى؛ بر آن چه آفريدى محيطى؛ نيازمندانه تو را مى‏خوانم و مستمندانه به تو مى‏گرايم؛ بر فرمانت شكيبايم؛ اى خدايى كه جز تو پروردگارى نيست.
اسب حسين چه مى‏كند؟ چرا بر گِرد صاحبش مى‏چرخد؟ پيشانى‏اش را به خون او آغشته مى‏سازد. مى‏بويد و با خشم شيهه مى‏زند:
ـ بيداد! از مردمى كه نوه پيامبرشان را كشتند.
پسر سعد بانگ زد:
ـ اسب را بگيريد كه از تبار اسب پيامبر(صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله) است. اسب را محاصره كردند و راه بر او بستند.
اسب پايدارى مى‏ورزد... به آتشفشانى تبديل مى‏شود و فرمانده قبايل از نَفَس مى‏ افتد.
ـ رهايش كنيد تا ببينيم چه مى‏كند.
ـ اسب به سوى خيمه ‏ها روان مى‏شود و با صداى بلند شيهه مى‏زند:
ـ بيداد! بيداد! از مردمى كه نوه پيامبرشان را كشتند.
زنان و كودكان بيرون آمدند. فاجعه‏اى رخ داده بود. زينب فرياد برآورد:
ـ اى محمد(صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله)! اى پدر! اى على(عليه‏ السلام)! اى جعفر طيّار! اى حمزه! اين حسين(عليه‏السلام)است، افتاده بر خاك، افتاده در كربلا؛ كاش آسمان بر زمين فرو مى‏افتاد و كاش كوه‏ها بر دشت‏ها فرو مى‏ريخت.
وقتى زينب(عليهاالسلام) رسيد، حسين(عليه‏السلام) در آستانه كوچ بود.
قبايل ديوانه وار، بر گِرد آخرين بازمانده پيامبر(صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله) مى‏چرخيدند. زمين به لرزه درآمده بود.
زينب(عليهاالسلام) چه مى‏توانست بكند؟ حسين(عليه‏السلام) بدنش پاره پاره شده بود و روح همان روح بود؛ دلير و بى باك. زينب تلاش مى‏كند كور سوى انسانيت را در فرمانده قبايل شعله ور نگه دارد. با سوز و گداز فرياد برآورد:
ـ اى عمر سعد! حسين(عليه‏السلام) را مى‏كشند و تو مى‏نگرى؟!
ولى انسانيت در وجود عمر سعد مرده بود.
فرمانده بر قبايل فرياد زد تا پرده نمايش را فرو افكنند:
ـ بر او فرود آييد و آسوده‏اش كنيد.
ـ زينب(عليهاالسلام) بانگ برآورد!
ـ مسلمانى در ميان شما نيست؟!
پاسخى نيامد. انسانيت مرده بود.
ـ بر او فرود آييد و راحتش كنيد.
شمر با شوق منتظر اشاره بود. چشمانش با درنده خويى درخشيد. پيكر پاره پاره حسين(علیه السلام) را لگد كوب كرد و بر سينه ‏اش نشست. محاسنش را در مشت گرفت و شمشير نيرنگ را بر سر حسين(عليه‏السلام) فرود آورد.
بدن، آرام و بى حركت افتاده است و سگان انسان نما پيكرى خونين را مى‏درند. سرِ پسرِ پيامبر(صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله) بر فراز نيزه‏اى بلند، بالا مى‏آيد تا بر كرانه جهان بنگرد و سوره كهف بخواند.
خورشيد خاموش شد و آسمان خونِ تيره باريد و افقِ مغرب چون زخمى خونين، آشكار گشت.
قبايل، ديوانه وار به خيمه‏ ها حمله ور شدند و در آن‏ها آتش افروختند. زنان و كودكان گريختند.
ده اسب ديوانه تاخت آوردند. اسبانى معتاد به غارت و تاراج. اسبانى كه عادت به لگد كوب كردن گل‏ هاى بنفشه داشتند. زمين، زير سم ضربه‏ ها ـ كه سينه حسين(عليه‏السلام) را خُرد مى‏كنند ـ مى‏لرزد. و از پيكر حسين(عليه‏السلام) بوى بوسه‏هاى محمد(صلى ‏الله ‏عليه ‏وآله) و زهرا(عليه السلام) مى‏تراود. فضا را مى‏ آكَند و با ذرات شن‏هاى بيابان و تاريخ درهم مى‏آميزد.
آتش، خيمه ‏ها را مى‏ بلعد و فريادهاى كودكان به آسمان مى‏رود و گرگ‏ ها با درنده خويى زوزه مى‏كشند.
شب، بسيار ظلمانى است. باد شن‏ها را پراكنده مى‏سازد، بدن‏ هاى برهنه را با غبار مى ‏پوشاند و قبايل غارت آغاز مى‏كنند و فرات مى‏گريزد و سر حسين بر فراز نيزه‏اى بلند به فرجام جهان مى‏ نگرد؛ به قافله‏ هايى كه از رحِمِ روزگاران مى‏آيند.
خيمه‏ ها در توفان
خورشيد گريخت و در وراى افق سرخ پنهان شد و ماهِ كم فروغ بسانِ چشم گريسته طلوع كرد. قبايل همچنان در خيمه‏ها چون توفان مى‏وزيدند و آتش مى‏ افروختند، و آتش همانند دهان گرسنه ديوانه ‏اى باز مى‏شد و همه چيز را مى‏بلعيد.
گرگ‏ها زوزه مى‏كشيدند و بره‏ هاى هراسان را مى ‏دريدند.
فريادها طنين مى‏افكند:
ـ نه به كوچكشان رحم كنيد و نه بزرگشان.
گرگ‏ها به خيمه ‏اى هجوم مى‏برند كه جوانى بيمار در آن به سر مى‏برد و نمى‏تواند برخيزد... شمر، شمشيرش را برهنه كرد. همچنان تشنه خون بود. مردى از قبايل كارش را زشت مى‏شمارد:
ـ او فقط پسرى بيمار است.
ـ پسر زياد فرمان داده پسران حسين(عليه‏السلام) را بكشيم.
و زينب با شجاعتى چون پدر بانگ برآورد:
ـ نمى‏گذارم، مگر اين كه اول مرا بكشى.
آوا دهنده‏ اى دستور تقسيم غنايم را داد و رهبران قبايل با هم درگير شدند!
سرهاى بريده بر سر نيزه ‏ها مى‏رود. كاروانى از سر پيروزمندان كه سر نوه رسول خدا(صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله) طلايه دار آن بود. هفتاد سر يا فزونتر؛ سرهايى كه براى غير خدا خم نشده بودند.
جوان بيمار با ديدن اين صحنه‏ ها دل‏پريش شد. عمه‏ اش، كه ديوارهاى زمان را مى‏شكافت گفت:
ـ تو را چه شده، اى بازمانده جد و پدر و برادرانم كه چنين مى‏كنى؟
سوگند به پروردگار، اين [ماجراها] ميثاقى بود از جانب خدا نسبت به پدر و نياى تو. خداوندگار از مردمى پيمان گرفته است كه فرعونيان، زمين آنان را نمى‏شناسند. آن‏ها در ميان اهل آسمان‏ها شناخته شده‏اند. اين عضوهاى بريده، و پيكرهاى پاك را جمع مى‏كنند و به خاك مى‏سپارند و نشانه‏اى بر آرامگاه پدرت مى‏گذارند كه گذشت شب‏ها و روزها، آن را از بين نمى‏برد. سردمداران كفر و پيروان گمراهشان تلاش بسيار در نابودى و محو اثر مى‏كنند؛ اما حاصل اين كوشش، جز بلند نامى شهيدان نيست.
چشم انداز خون‏ ها و پيكرهاى پراكنده در اين جا و آن جا و شمشيرهاى شكسته و تيرهاى فرو رفته در شنزار، حكايت از نبردى هراس‏انگيز مى‏كند كه مردان مرگ شكن سطر سطرش را نگاشتند؛ و در دل آن، چشمه زندگى را جوشاندند و پرده از جاودانگى برداشتند.
زنى كه عمرش از پنجاه گذشته بود، به طرف پيكرى گام پيش نهاد كه آن را مى‏شناخت. در كودكى، او را پرورش داده بود، در بزرگسالى مراقبت كرده بود و حالا او را مى‏ديد كه با سُم ضربه‏هاى اسبان ديوانه پاره پاره مى‏شود.
زينب(عليه ‏السلام)، جايى كه حسين(عليه‏السلام) افتاده بود زانو زد. پيكرى پاره پاره و آرام خفته. زينب دست زير بدن برادر گذاشت. نگاهش را به آسمان دوخت و با چشمانى خون فشان زمزمه كرد:
ـ خداوندگارا! اين قربانى را از ما قبول فرما.
و سكينه خويش را بر پيكر پدر بزرگوارش افكند و آن را در آغوش كشيد و در خلسه فرو رفت. سكينه به صدايى گوش فرا مى‏داد كه از ژرفاى شن‏ هاى آغشته به خون مى‏آمد... همهمه‏ اى آسمانى و شگفت‏ انگيز كه مانند صداى پدرش بود:
ـ شيعه من! هرگاه آب گوارايى نوشيديد، مرا به ياد آوريد.
اگر از غريب يا شهيدى نامى برده شد، بر من بگرييد.
قبايل با ننگى ابدى آهنگ برگشت به كوفه كردند و سكينه همچنان به پيكر آغشته به خون پدر آويخته بود.
عرب‏هاى صحرانشين، يورش آوردند و به زور وى را از پيكر جدا ساختند و سر نيزه‏ها به بدنش زدند تا بر شترش نشست.
بيست زن گريان و جوانى بيمار و يتيمانى كوچك و هراسان، تنها غنايم قبايل در طولانى‏ترين روز تاريخ بود. اسب‏ها براى رساندن خبر خوش به حاكم شهرِ نام و نيرنگ، از يكديگر پيشى مى‏گرفتند.
قبايل، كناره‏هاى فرات را ترك كردند؛ فرات را به حال خود گذاردند تا همانند مارى سرگشته و تنها، در بيابان پيچ و خم خورده و ره سپارد.
قافله اسيران با چشم‏هايى اندوهگين، به پيكرهايى مى‏ نگريستند كه چون ستارگانى خاموش، پراكنده بر رملستان، افتاده بودند. پيكرها كم كم ناپديد شدند و سكوت هراس انگيزى همه جا خيمه زد؛ امام مويه‏اى هراس آور از ژرفاى زمين ارغوانى به گوش مى‏رسيد... .
نويسنده: كمال السيد
مترجم: حسين سيدى
___________________________________________________
1ـ اهل ذمّه، مسيحيان، يهوديان و زرتشتيان هستند كه در كشورهاى اسلامى با شرايطى زندگى مى‏كنند. ظاهراً نپذيرفتن اين لباس به خاطر شباهت به لباس غير مسلمان بوده است. م
2ـ قرآن كريم، سوره يوسف، آيه 100، البته در قرآن «من قبل» نيز دارد كه در اينجا نيست.م
مجلات >ياس>شماره 24

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مؤسسه جهانی سبطین علیهما السلام

loading...
اخبار مؤسسه
فروشگاه
درباره مؤسسه
کلام جاودان - اهل بیت علیهم السلام
آرشیو صوت - ادعیه و زیارات عقائد - تشیع

@sibtayn_fa





مطالب ارسالی به واتس اپ
loading...
آخرین
مولودی
ادعیه ماه رمضان
سخنرانی
تصویر

روزشمارتاریخ اسلام

1 رمضان

مرگ مروان بن حکم در اول رمضان سال ۶۵ هـ .ق. مروان در ۸۱ سالگی در شام به...


ادامه ...

4 رمضان

مرگ زیاد بن ابیه عامل معاویه در بصره در چهارم رمضان سال ۵۳ هـ .ق. زیاد در کوفه...


ادامه ...

6 رمضان

تحمیل ولایت عهدی به حضرت امام رضا علیه السلام توسط مأمون عباسی بعد از آنکه مأمون عباسی با...


ادامه ...

10 رمضان

١ ـ وفات حضرت خدیجه کبری (سلام الله علیها) همسر گرامی پیامبر(صلی الله علیه و آله و...


ادامه ...

12 رمضان

برقراری عقد اخوت بین مسلمانان توسط رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) هنگامی که...


ادامه ...

13 رمضان

مرگ حجاج بن یوسف ثقفی،‌ حاکم خونخوار بنی امیه در سیزدهم رمضان سال ۹۵ هـ .ق حاکم خونخوار...


ادامه ...

14 رمضان

شهادت مختار بن ابی عبیده ثقفی در چهاردهم رمضان سال ۶۷ هـ .ق مختار بن ابی عبیده ثقفی...


ادامه ...

15 رمضان

١ ـ ولادت با سعادت سبط اکبر، حضرت امام مجتبی(علیه السلام)٢ ـ حرکت حضرت مسلم بن عقیل...


ادامه ...

16 رمضان

ورود محمد بن ابی بکر به مصر در شانزدهم رمضان سال ۳۷ هـ .ق محمد بن ابی بکر...


ادامه ...

17 رمضان

١ ـ معراج پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم)٢...


ادامه ...

19 رمضان

ضربت خوردن امیرمؤمنان حضرت امام علی (علیه السلام) در محراب مسجد کوفه در نوزدهم ماه مبارک رمضان سال...


ادامه ...

20 رمضان

فتح مکه توسط سپاهیان اسلام در روز بیستم رمضان سال هشتم هـ .ق سپاهیان اسلام به فرماندهی رسول...


ادامه ...

21 رمضان

١ ـ شهادت مظلومانه امیرمؤمنان حضرت علی علیه السلام٢ ـ بیعت مردم با امام حسن مجتبی علیه...


ادامه ...

23 رمضان

نزول قرآن کریم در شب بیست و سوم رمضان کتاب آسمانی مسلمانان، قرآن مجید نازل گردید. برخی چنین...


ادامه ...

29 رمضان

وقوع غزوه حنین در بیست و نهم رمضان سال هشتم هـ .ق غزوه حنین به فرماندهی رسول گرامی...


ادامه ...

30 رمضان

درگذشت ناصر بالله عباسی در سی ام رمضان سال ۶۲۲ هـ .ق احمد بن مستضیء ناصر بالله درگذشت....


ادامه ...
0123456789101112131415

انتشارات مؤسسه جهانی سبطين عليهما السلام
  1. دستاوردهای مؤسسه
  2. سخنرانی
  3. مداحی
  4. کلیپ های تولیدی مؤسسه

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page