كوثر چهارم: لباس صبر

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

جزيره اى از دل دريا سر برآورده، آرام در آغوش مادر دريا آرميده و مأمن و مأواى پرندگان و مرغان بلند پرواز دريا شده است. جز رگبار مكرر داركوبى كه تمام جزيره را در خود جا مى دهد و يا صداى پر پرنده اى كه خيلى زود رسوب مى كند و به آرامش مى پيوندد، صدايى نيست. جزيره در سكوت و آرامش است عين تنهايى قوُى سفيدى كه بوته هاى بابونه را به نرمى مى بويد. او در عين اطمينان مى داند كه فردا همه بابونه ها به بهانه مادر، شانه هاى خورشيد را تكان خواهند داد.
قوى سفيد زيبايى، سوار بر موج به دورترين نقطه دريا مى رود تا در ساكت ترين مكان جان بسپارد. آيا هيچ كس ديده است كه كركس بر بالين قوى سفيد باشد؟ حاشا و كلا! چون كسى نديده است كه قوى زيبا در صحرا بميرد و اگر آغوش دريا نبود، قو، جايى براى مردن نداشت؛ هر چند براى چنين رفتنى مردن حقير است، خيلى هم حقير. «پريدن» از قفس محقّر تن زيبنده تر است.
موجى از دور دست ها مى آيد، از پشت سرم، و من رو به سوى ساحل دارم و بسان طفلى «گستاخ و بازيگوش»، پيشاپيش پدرى «سپيد موى» به طرف ساحل مى دوم اما پدرم با چند گامِ بلند فاصله ها را مى بلعد، دست نَوازشى بر سر و رويم مى كشد و از من پيشى گرفته به سوى ساحل مى شتابد.
هر چه بر سر راه موج عاشق قرار گيرد، به اوج مى رسد. كمر خميده ى اين موج مجنون و محاسن سفيد اين پدر پير، حكايت برف كهولت است كه در گذر ايام بر سر و روى و بناگوش فرزندان آدم مى نشيند و آنان را به بانك رحيل گوشزد مى كند. در اين دم آخرين است كه به رسم معمول عشّاق مى توان پس از عمرى فراز و فرود به وصل ساحل رسيد، همه تن سر شد و سر بر آن آستان فرود آورد و در دم، جان شيرين را باخت اما در لحظه آخر، «حرف نگفته عشق» همچنان پنهان مى ماند، و من ديگر درمى مانم كه از چه و از كه بگويم و از كدامين فرد عاشق؟ لذا از گمشده ى خود جويا مى شوم.
من و پونه زاده ساحل هستيم، و مى دانيم كه اگر پيشانى مادر را زخمى كنيم، از بوى خون بابونه ها، پدرم يكبار ديگر طوفانى خواهد شد. سفره ى ساحل، سجاده ى امواج بى قرار و شيداى درياست و من دُورِ تا دُورِ سجاده را شمعدانى خواهم كاشت تا محراب بى پايان مادرم، روح پدر پيرم را به معراج ببرد.
حالا به راحتى بر آب راه مى روم. نمى دانم چرا دريا بلافاصله ردّ پايم را از روى دوشش مى شويد و پاك مى كند؟ شايد براى اين است كه براى هميشه پاى رفتن داشته باشم. آخر، در دريا سكون و ماندن بى مفهوم است.
شب تابهاى ساحل با هر موجى وضو مى گيرند و در فاصله سكوت ميان دو موج، آيه هاى نور را از بر مى كنند. اين حافظان آيات آفتاب، از صدف هاى نور، چراغ هايى خواهند ساخت كه در دل تاريكى شب بر ساحل نشينان خواهند تابيد، تا سوسوى اميد از دل شب بتراود و در پى درخشش آنان و شب تاب ها و تراوش مهتاب با طلوع فجر و سپيدى صبح پيوند يابد.
حالا به ساحل مى رسم؛ جايى كه تا دريا درياست چشم انتظار امواج خروشان آن خواهد ماند. پدر بزرگم يك روز به من گفت: وقتى كه پدرت- «دريا»- با يك دسته گل نيلوفر آبى كه كارون از شط العرب آورده بود، به خواستگارى مادرت- «ساحل»-آمد، «صخره» پر از تجربه و ورزيدگى، سال ها در برابر ناملايمات و طوفان هاى دريا به جنگ و ستيز پرداخت؛ اما اكنون پس از هزاران بار خواستگارى اهل دريا از ساحل، بالاخره صخره سنگى و ستبر در مقابل صبر و پشتكار امواج عاشق، چون موم، نرم و نفوذپذير شده است. امواج، آن قدر سر به آستانش ساييدند تا در دل او راه يافتند و دانستند كه صخره چندان هم دل سنگ نبوده است و فقط مى ترسيده كه دل به دريا بدهد. اكنون صخره دلباخته درياست؛ زيرا احساس كرده كه تا «خود» سنگى اش را «خرد» نكند در دل دريا جايى ندارد و آن گاه كه چون ماسه هاى ساحل، نرم و رخنه پذير شد، دريا آن را در خود حل خواهد كرد.
برپاى ساحل زانو مى زنم؛ جايى كه دستان نياز دريا هر لحظه بر آن پهن مى شود و بر گونه اش بوسه اى مى نشاند. براى لحظاتى نگاهم در شيارهاى چهره ى صخره پنهان مى شود. بر خود مسلط مى شوم و از صخره مى پرسم: