نابودى سرمايه افراد سنگدل

(زمان خواندن: 20 - 40 دقیقه)

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ هنگامى كه اسيران آل محمد (ص ) را از سوى كوفه به شام مى بردند، در مسير راه به كوه جوشن (نزديك شهر حلب ) رسيدند، بچه يكى از بانوان حرم كه در رحم داشت و نام او را محسن نهاده بودند، بر اثر سختى راه و تشنگى اش سقط شد، كه هم اكنون در آن جا زيارتگاهى به ناممشهد السقطموجود است كه يادآور همان صحنه دلخراش مى باشد.
روايت شده است كه حضرت زينب (س ) ديد در نزديك آن كوه ، معدن مس قرار دارد و عده اى در آن جا مشغول كار هستند، براى گرفتن آب و غذا نزد آنها رفت ، آنها كه از دشمنان بودند، با كمال سنگدلى از دادن آب و غذا امتناع نمودند، بلكه به ناسزاگويى به اهل بيت (ع ) پرداختند.
دل حضرت زينب (س ) بسيار سوخت ، در مورد آنها نفرين كرد، همين نفرين باعث شد كه آن معدن به كلى نابود گرديد و سرمايه آنها كه سالها، ثروت كلانى از آن معدن به دست آورده بودند، بر باد رفت .و در روايت ديگر، نظير اين مطلب به كوهى به نام كوه حران ، نسبت داده شده كه كارگران مس در آن جا حتى از آب دادن به اهل بيت (ع ) خوددارى كردند و با برخوردى بى رحمانه اهل بيت (ع ) را از خود راندند، بر اثر نفرين زينب (س ) صاعقه اى بر آنها فرود آمد، و تمامى آن سنگدلان تيره بخت را سوزانيد و نابود ساخت .
نابودى زن بى رحم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ در مسير راه كوفه و شام ، اسيران آل محمد (ص ) به منزلگاهى رسيدند كه نام آن قصر عجوزبود، منظور از عجوزه زنى به نامام الحجامبود، اين زن كه سرشتى ناپاك داشت و از دشمنان كوردل بود، گستاخى و بى شرمى را به جايى رسانيد كه كنار سر مقدس امام حسين (ع ) آمد و بر سنگى چهره سرى را كشيد و آن را خراشيد به طورى كه از آن سر مقدس خون ريخت .
زينب (س ) با ديدن اين صحنه دلخراش پرسيد: اين زن چه نام دارد؟
گفتند: نام او ام الحجام است .
حضرت زينب (س ) با آه و ناله جانسوز آن زن پليد چنين نفرين كرد:
اللهم خرب عليها قصرها، واحرقها بنار الدنيا قبل نار الاخرة ؛ خدايا، خانه اين زن را ويران فرما، و او را با آتش دنيا قبل از آتش آخرت ، بسوزان .
روايت كننده مى گويد: سوگند به خدا هنوز دعاى زينب (س ) به آخر نرسيده بود كه ديدم قصر ويران شده ، و آتشى در آن قصر ويران شده روى آورد و همه آنچه را در آنجا بود با آن زن سوزانيد و به خاكستر تبديل كرد و سپس باد تندى وزيد و همه آن خاكسترها را پراكنده ساخت و ديگر نشانه و اثرى از آن قصر باقى نماند.
اثر دعاى زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ اهل بيت (ع ) از آن جا (قصر عجوزه ) گذشتند. هنگامى كه به منزلگاهى به نامقصر حفوظسپس به سيبور رسيدند مردم آن جا با اسيران آل محمد (ص ) خوشرفتارى كردند. حضرت زينب (س ) از آنها تشكر كرد، و براى آنها دعا كرد، بر اثر دعاى آن حضرت ، مردم آنجا از گزند ظالمان محفوظ ماندند و آبشان شيرين و گوارا شد، و رزق و روزى شان پر بركت و ارزان گرديد.
شفاى درد چشم
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ علامه حاج ميرزا حسين نورى ، صاحب مستدرك ، از سيد محمد باقر سلطان آبادى ، كه از بزرگان و شخصيتهاى با كمال بود، نقل مى كند كه گفت : من در بروجرد به بيمارى شديد درد چشم مبتلا شدم ، چشم راستم ورم كرد و به طورى ورم بزرگ شد كه سياهى چشمم پيدا نبود، و از شدت درد، خواب و آرامش نداشتم ، نزد همه پزشكان رفتم ، و مداواى آنها بى نتيجه ماند، و آنها از درمان آن ، اظهار ناتوانى كردند. بعضى مى گفتند تا شش ماه بايد تحت درمان باشى ، و بعضى مى گفتند تا چهل روز نياز به درمان است . بسيار محزون و غمگين بودم ، تا اينكه يكى از دوستان به من گفت : بهتر است كه به زيارت قبر منور ابا عبدالله الحسين (ع ) بروى ، و از آن حضرت شفا بگيرى ، من عازم هستم ، بيا با من با هم به كربلا برويم . گفتم با اين حال چگونه سفر كنم ، مگر طبيب اجازه بدهد. به طبيب مراجعه كردم ، گفت : براى تو سفر روا نيست ، اگر مسافرت كنى ، به منزل دوم نمى رسى ، مگر اينكه به طور كلى نابينا مى شوى . به خانه بازگشتم ، يكى از دوستانم به عيادت آمده ، و گفت : بيمارى چشم تو را جز خاك كربلا و تربت شهدا و مريضخانه اولياى خدا شفا نبخشد، در ضمن شرح حالش را گفت كه نه سال قبل مبتلا به تپش قلب بود، و از درمان همه پزشكان ماءيوس شد، و تنها از تربت امام حسين (ع ) شفا يافت . من با توكل به خدا با كاروان كربلا به سوى كربلا حركت كردم ، در منزلگاه دوم درد چشمم شدت يافت ، بر اثر فشار درد، چشم چپم نيز درد گرفت ، همسفران مرا سرزنش كردند كه سفر براى تو خوب نيست ، بهتر است مراجعت كنى . همچنان در ناراحتى و حيرت به سر مى بردم هنگام سحر درد چشمم آرام گرفت و اندكى خوابيدم . در عالم خواب حضرت زينب (س ) را ديدم به محضرش رفتم و گوشه مقنعه او را گرفتم و بر چشمم ماليدم ، سپس از خواب بيدار شدم ، از آن پس هيچ گونه درد و رنجى در چشمم احساس نكردم ، و چشم راستم همچون چشم چپم خوب شد. ماجرا را به همراهان و دوستان گفتم ، آنها چشمان مرا نگاه كردند، ديدند هيچ فرقى بين دو چشم من نيست ، و هيچ اثرى از ورم و زخم ديده نمى شود. اين كرامت حضرت زينب (س ) را براى همه نقل نمودم .
محدث نورى نظير اين مطلب را در مورد شفاى ملافتحعلى سلطان آبادى كه از اوتاد پارسايان بزرگ بود، نقل نموده است
شفاى نابينا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ مرحوم محمد رحيم اسماعيل بيك ، كه در توسل به اهل بيت (ع ) و علاقه به حضرت سيدالشهداء (ع ) كم نظير بود و از اين باب رحمت و بركات صورى و معنوى نصيبش شده و در ماه رمضان 1378 به رحمت حق واصل شد، نقل نمود كه در شش سالگى به درد چشم مبتلا شدم و تا سه سال گرفتار بوده و عاقبت از هر دو چشم نابينا گرديدم .
در ماه محرم ايام عاشورا در منزل دايى بزرگوارم مرحوم حاج محمد تقى اسماعيل بيك روضه خوانى بود، هوا گرم و شربت سرد به مستمعين مى دادند. من از دايى ام خواهش كردم كه اجازه دهد من به مردم شربت بدهم ؟! دايى ام فرمود: تو چشم ندارى و نمى توانى ! گفتم : يك نفر بينا همراهم بيايد! قبول كرد، و من با كمك خودش قدرى شربت به شنوندگان دادم .
مرحوم معين الشريعه اصطهباناتى سخنرانى مى كرد. در ذكر مصيبت خود روضه حضرت زينب (س ) خواند و من تحت تاءثير قرار گرفتم . آن قدر گريه كردم تا از حال رفتم در آن حال بانوى مجلله اى دست مباركشان را بر چشمان من كشيده و فرمودند:
خوب شدى و ديگر به چشم درد مبتلا نخواهى شد
ناگاه چشم باز كردم . اهل مجلس را ديدم ، شاد و فرح ناك . به طرف دايى ام دويدم ، تمام اهل مجلس منقلب شده و اطراف مرا گرفتند، به دستور دايى ام مرا به اتاقى بردند و جمعيت را متفرق نمودند. اين از بركت و توسلات به حضرت ابا عبدالله الحسين (ع ) بود كه در يك آن چشمم را شفا داده و مرا از نابينايى نجات دادند باءبى انت و اءمى اءبا عبدالله الحسين
مسلمان شدن طبيب يهودى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ يزيد پس از شهادت امام حسين (ع ) پيش از آنكه به عذاب آخرت مبتلا شود، در دنيا به درد بى درمانى معذب گرديد. يكى از اطباى يهودى را براى معالجه طلب كرد. طبيب نگاهى به يزيد كرد و از روى تعجب انگشت حيرت به دندان گزيد. سپس با تدبير ويژه اى چند عقرب از گلوى او بيرون كشيد و گفت : ما در كتب آسمانى ديده ايم و از علما شنيده ايم كه هيچ كس به اين بيمارى مبتلا نمى شود مگر آنكه قاتل پسر پيغمبر باشد، بگو چه گناهى را كرده اى كه به اين بيمارى گرفتار شده اى ؟!
يزيد از خجالت سر را به زير افكند و پس از لحظاتى گفت : من حسين بن على را كشته ام يهودى انگشت سبابه خود را بلند كرد و گفت :
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله
طبيب مسلمان شد و از جاى برخاست و به منزل خود رفت برادر خود را به دين اسلام دعوت كرد، قبول نكرد، ولى همسر او و خويشانش پذيرفتند. همسر برادرش نيز اسلام را قبول كرد و اسلامش را از شوهر مخفى داشت .
در همسايگى آنها، يكى از شيعيان خالص بود كه اكثر روزها مجلس تعزيه دارى حضرت سيدالشهداء (ع ) بر پا مى كرد، آن زن تازه مسلمان در آن مجلس شركت مى نمود و بر مصايب اهل بيت عصمت و طهارت مى گريست . بعضى از يهوديان جريان زن را به شوهرش اطلاع دادند، يهودى گفت : امروز او را امتحان مى كنم ، لذا به خانه رفت و به همسرش گفت : امشب هفتاد نفر يهودى مهمان ما خواهند بود، شرايط ميزبانى را آماده و انواع خوردنى ها را جهت پذيرايى مهيا كن !
بانوى تازه مسلمان خواست مشغول غذا پختن شود، صداى ذكر مصيبت حضرت سيدالشهداء (ع ) را شنيد، فورا به مجلس عزا رفت و در عزاى آن حضرت گريه زيادى كرد. وقتى به خود آمد، سخن شوهر به يادش آمد، ولى وقت تنگ شده بود. متوسل به فاطمه (س ) شد و به سوى خانه آمد، وقتى به خانه رسيد ديد بانوانى سياه پوش جمع شده و هر يك با چشم گريان مشغول خدمت مى باشند و لحظه اى استراحت ندارند!
در ميان بانوان خانم بلند بالايى را ديد در مطبخ مشغول پختن غذاست و بانوى مجلله اى را ديد كه پيراهن خون آلودى در كنارش گذاشته است ! زن تازه مسلمان عرض كرد: اى بانوى گرامى ! شما كيستيد كه با قدوم خود اين كاشانه را مزين فرموده و لوازم مهيمانى را مهيا كرده ايد؟
آن بانوى مجلله فرمود: چون تو عزادارى فرزند غريب و شهيدم را بر كار خانه ات مقدم داشتى ، بر فاطمه لازم شد كه تو را يارى كند، تا با نكوهش شوهر خود رو به رو نگردى و پس از اين بيشتر به عزا خانه فرزندم بروى .
بانوى تازه مسلمان عرض كرد: اى بانو! خانمى را در مطبخ مى بينم كه مشغول غذا پختن و بيش از همه بى قرار است ، او كيست ؟
فرمود: نزد او برو و از خودش بپرس . بانوى تازه مسلمان رفت و پاى او را بوسه داد و نامش را از او سؤ ال كرد؟
فرمود: من زينب خواهر امام حسينم .
در همين زمان زنان يهودى با هفتاد مهمان وارد شدند. وقتى كه يهوديها خانه را در كمال آراستگى و نورافشانى ديدند و بى خوش غذاها به مشام شان رسيد و در جريان واقعه قرار گرفتند همه مسلمان شدند.
نفرين حضرت زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ زينب (س ) گفت : كنار خيمه ايستاده بودم ، ناگاه مردى كبود چشم به سوى خيمه آمد (و آن خولى بود) و آنچه در خيمه يافت ، ربود. امام سجاد (ع ) روى فرش پوستى خوابيده بود، آن نامرد آن پوست را آن چنان كشيد كه امام سجاد (ع ) روى خاك زمين افتاد، سپس او به من متوجه شد و مقنعه ام را كشيد و گوشواره ام را از گوشم بيرون آورد كه گوشم پاره شد، و در عين حال گريه مى كرد. گفتم : غارت مى كنى در عين حال گريه مى كنى ؟ گفت : براى مصايبى كه بر شما اهل بيت پيامبر (ص ) وارد شده گريه مى كنم . گفتم : خداوند دستها و پاهايت را قطع كند و در آتش دنيا قبل از آخرت بسوزاند.
هنگامى كه مختار روى كار آمد و به دستور او خولى را دستگير كرده و نزدش آوردند، مختار به او گفت : تو در كربلا چه كردى ؟ جواب داد: به خيمه على بن الحسين امام سجاد (ع ) رفتم ، روسرى و گوشواره زينب (س ) را كشيدم و ربودم . مختار گريه كرد و گفت : در اين هنگام زينب (س ) چه گفت : خولى جواب داد: گفت خدا دستها و پاهايت را قطع كند و تو را در آتش دنيا قبل از آخرت بسوزاند، مختار گفت : سوگند به خدا، خواسته او را بر مى آوردم ، آن گاه دستور داد دستها و پاهاى خولى را بريدند و او را آتش زدند.
توسل به حضرت زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ سيد جليل و فاضل نبيل ، جناب آقاى سيد حسن برقعى واعظ، ساكن قم ، چنين مرقوم داشته اند:
آقاى قاسم عبدالحسينى ، پليس موزه آستانه مقدسه حضرت معصومه (س ) و در حال حاضر، يعنى سنه 1348، به خدمت مشغول است و منزل شخصى او در خيابان تهران ، كوچه آقابقال براى اين جانب حكايت كرد كه در زمانى كه متفقين محمولات خود را از راه جنوب به شوروى مى بردند و در ايران بودند من در راه آهن خدمت مى كردم . در اثر تصادف با كاميون سنگ كشى يك پاى من زير چرخ كاميون رفت و مرا به بيمارستان فاطمى شهرستان قم بردند و زير نظر دكتر مدرسى كه اكنون زنده است و دكتر سيفى معالجه مى نمودم ، پايم ورم كرده بود به اندازه يك متكا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد حتى يك لحظه خواب به چشمم نرفت و دايما از شدت درد ناله و فرياد مى كردم . امكان دانشت كسى دست به پايم بگذارد؛ زيرا آن چنان درد مى گرفت كه بى اختيار مى شدم و تمام اطاق و سالن را صداى فريادم فرا مى گرفت و در خلال اين مدت به حضرت زهرا و حضرت زينب و حضرت معصومه (س ) متوسل بودم و مادرم بسيارى از اوقات در حرم حضرت معصومه مى رفت و توسل پيدا مى كرد و يك بچه كه در حدود سيزده الى چهارده سال داشت و پدرش كارگرى بود در تهران در اثر اصابت گلوله اى مثل من روى تختخواب پهلوى من در طرف راست بسترى بود و فاصله او با من در حدود يك متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله ، زخم تبديل به خوره و جذام شده بود و دكترها از او ماءيوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهى صداى خيلى ضعيفى از او شنيده مى شد و هر وقت پرستارها مى آمدند مى پرسيدند تمام نكرده است ؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.
شب پنجاهم بود. مقدارى مواد سمى براى خود كشى تهيه كردم و زير متكاى خود گذاشتم و تصميم گرفتم كه اگر امشب بهبود نيافتم خود كشى كنم ؛
چون طاقتم تمام شده بود.
مادرم براى ديدن من آمد، به او گفتم : اگر امشب شفاى مرا از حضرت معصومه گرفتى فبها، و الا صبح جنازه مرا روى تختخواب خواهى ديد و اين جمله را جدى گفتم ، تصميم قطعى بود. مادر مغروب به طرف حرم مطهر رفت همان شب مختصرى چشمانم را خواب گرفت ، در عالم رؤ يا ديدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن ) وارد اطاق من كه هما بچه هم پهلوى من روى تخت خوابيده بود آمدند يكى از زنها پيدا بود شخصيت او بيشتر است و فهميدم كه اولى حضرت زهرا و دومى حضرت زينب و سومى حضرت معصومه سلام الله عليهم اجمعين - هستند حضرت زهرا جلو، حضرت زينب پشت سر و حضرت معصومه رديف سوم مى آمدند مستقيم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوى هم جلو تخت ايستادند حضرت زهرا (س ) به آن بچه فرمودند: بلند شو. بچه گفت : نمى توانم فرمودند: بلند شو. گفت : نمى توانم فرمودند: تو خوب شدى . در عالم خواب ديدم بچه بلند شد و نشست من انتظار داشتم به من هم توجهى بفرمايند، ولى بر خلاف انتظار حتى به سوى تحت من توجهى نفرمودند، در اين اثناء از خواب پريدم و با خود فكر كردم معلوم مى شود آن بانوان مجلله به من عنايتى نداشتند.
دست كردم زير متكا و سمى كه تهيه كرده بود بر دارم و بخورم ، با خود فكر كردم ممكن است چون در اتاق ما قدم نهاده اند از بركت قدوم آنها من هم شفا يافته ام ، دستم را روى پايم نهادم ديدم درد نمى كند، آهسته پايم را حركت دادم ديدم حركت مى كند، فهميدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام ، صبح شد پرستارها آمدند و گفتند: بچه در چه حال است به اين خيال كه مرده است ، گفتم : بچه خوب شد، گفتند چه مى گويى ؟! گفتم حتما خوب شده ، بچه خواب بود، گفتم بيدارش نكنيد تا اينكه بيدار شد، دكترها آمدند هيچ اثرى از زخم در پايش نبود گويا ابدا زخمى نداشته اما هنوز از جريان كار من خبر ندارند.
پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روى پاى من بردارد و تجديد پانسمان كند چون ورم پايم تمام شده بود، فاصله اى بين پنبه ها و پايم بود، گويا اصلا زخمى و جراحتى نداشته .
مادرم از حرم آمد، چشمانش از زيادى گريه ورم كرده بود، پرسيد: حالت چطور است ؟ نخواستم به او بگويم شفا يافتم ؛ زيرا از فرح زياد ممكن بود سكته كند، گفتم : بهتر هستم رو عصايى بياور برويم منزل . با عصا (البته مصنوعى بود) به طرف منزل رفتم و بعدا جريان را نقل كردم .و اما در بيمارستان ، پس از شفا يافتن من و بچه ، غوغايى از جمعيت و پرستارها و دكترها بود، زبان از شرح آن عاجز است ، صداى گريه و صلوات ، تمام فضاى اطاق و سالن را پر كرده بود.
شفاى بيمارى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ حضرت حجة الاسلام حاج شيخ محمد تقى صادق در تحقيقاتى كه در مورد داستان ذيل كرده و براى مرحوم آية الله العظمى بروجردى (ره ) نوشته و فرستاده كه ترجمه آن اين است كه معظم له بعد از سلام و درود به مخاطب خود و به تمام مؤ منين از شيعه آل محمد (ص ) مى نويسد:و تقديم مى دارم به سوى تو كرامت را كه هيچ گونه شك و شبهه اى در او نباشد و آن كرامت از عليا مكرمه حضرت زينب (س ) بانوى بانوان عالم و برگزيده امت است و آن قضيه اين است كه : زنى به نام فوزية زيدان از خاندان مردمى صالح و متقى و پرهيزكار در يكى از قراء (روستاهاى ) جبل عامل به نام جوية مبتلا به درد پاى بى درمانى شد تا جايى كه به عنوان عمل جراحى متوسل به بيمارستانهاى متعددى گرديد ولى نتيجه اين شد كه سستى در رانها و ساق پاى وى پديد آمد و هيچ قادر به حركت نبود، مگر اينكه نشسته و به كمك دو دست راه مى رفت و روى همين اصل بيست و پنج سال تمام خانه نشين شد و به همان حال صبر مى كرد و مدام با اين حال مى بود تا اينكه عاشوراى آقا ابى عبدالله الحسين (ع ) فرا رسيد ولى او ديگر از مرض به ستوه آمده بود و عنان صبر را از دست او گرفته ، ناچار برادران و خواهران خود را كه از خوبان مؤ منين به شمار مى روند خواست و از آنان تقاضا كرد كه او را به حرم حضرت زينب (س ) در شام برده تا در اثر توسل به ذيل عنايت دختر كبراى على (ع ) شفا يافته و از گرفتارى مزبور به در آيد ولى برادران پيشنهاد وى را نپذيرفتند و گفتند كه شرعا مستحسن نيست كه تو را با اين حال به شام ببريم و اگر بناست حضرت تو را شفا دهد همين جا كه در خانه ات قرار دارى براى او امكان دارد.
فوزيه هر چه اصرار كرد بر اعتذار آنان مى افزود ناچار وى خود را به خدا سپرده و صبر بيشترى را پيشه نمود، تا اينكه در يكى از روزهاى عاشورا در همسايگى مجلسى عزايى جهت حضرت سيدالشهداء (ع ) بر پا بود فوزيه به حال نشسته و به كمك دو دست به خانه همسايه رفت ، از بيانات وعاظ استماع كرد و دعا كرد و توسل نمود و گريه زيادى كرد، تا اينكه بعد از پايان عزادارى با همان حال به خانه بر مى گردد. شب با حال گريه و توسل بعد از نماز مى خوابد و نزديك صبح بيدار مى شود كه نماز صبح را بخواند مى بيند هنوز فجر طالع نشده او به انتظار طلوع فجر مى نشيند در اين اثناء متوجه دستى مى شود كه بالاى مچ وى را گرفته و يك كسى به او مى گويد: (قومى يا فوزيه ) برخيز اى فوزيه . او با شنيدن اين سخن و كمك آن دست فورى بر مى خيزد و به دو قدمى خود مى ايستد و از عقال و پاى بندى كه از او برداشته شده بى اندازه مسرور و خوشحال مى شود. آن وقت نگاهى به راست و چپ مى كند، احدى را نمى بيند. سپس رو مى كند به مادرش كه در همان اطاق خوابيده بود و بنا مى كند به الله اكبر و الا اله الا الله گفت وقتى كه مادرش او را به آن حال ديد مبهوت شد سپس از نزد مادرش بيرون دويد و به خارج از خانه رفت و صداى خود را به الله اكبر و لا اله الا الله بلند كرد تا اينكه برادرانش با صداى خواهر به سوى او مى آيند وقتى آنان او را به آن حال غير مترقبه ديدند، صدا به صلوات بلند كردند. آن گاه همسايگان خبردار مى شوند، و آنها نيز صلوات و تهليل و تكبير بر زبان جارى مى كنند.
اين خبر كم كم به تمام شهر رسيد و ساير بلاد و قراء مجاور نيز خبردار مى شوند و مردم از هر جانب براى ديدن واقعه مى آيند و تبرك مى جويند و خانه آنها مركز رفت و آمد مردم دور و نزديك مى شد. پس سلام و درود بى پايان بر تربت پاك مكتب وحى حضرت زينب (س ) باد.
برطرف شدن حاجت يك هندى
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ يكى از علماى بزرگوار مى گويد: متولى حرم حضرت زينب (س ) فرمود: يك روز يك هندى آمد جلوى صحن حضرت زينب دستش را دراز كرد و چيزى گفت . ديدم يك سكه طلايى در دست او گذاشته شد. رفتم پيشش و گفتم : اين سكه را با پول من عوض مى كنى . مرد هندى با تعجب گفت : براى چه ؟ گفتم : براى تبرك . با تعجب گفت : مگر شما از اين سكه ها نمى گيريد من بيست سال است كه هر روز يك سكه مى گيرم و در شهر شام زندگى مى كنم .
نتيجه احترام يك سنى به زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ يكى از شيعيان ، به قصد زيارت قبر بى بى حضرت زينب (س ) از ايران حركت كرد تا به گمرك ، در مرز بازرگان ، رسيد. شخصى كه مسئول گمرك بود، پير زن را خيلى اذيت كرد و به شدت او را آزار روحى داد. مرتب سؤ ال مى كرد: براى چه به شام مى روى ؟ پولهايت را جاى ديگر خرج كن .
زن گفت : اگر به شام بروم ، شكايت تو را به آن حضرت مى كنم .
گمركچى گفت : برو و هر چه مى خواهى بگو، من از كسى ترسى ندارم .
زن پس از اينكه خودش را به حرم و به قبر مطهر رساند، پس از زيارت با دلى شكسته و گريه كنان عرض كرد: اى بى بى ! تو را به جان حسين ات انتقام مرا از اين مرد گمركچى بگير.
زن هر بار به حرم مشرف مى شد، خواسته اش را تكرار مى كرد. آن شب در عالم خواب بى بى زينب (س ) را ديد كه آن را صدا زد.
زن متوجه شد و پرسيد: شما كيستيد؟
حضرت زينب (س ) فرمود: دختر على بن ابى طالب (ع ) هستم ، آيا از اين مرد شكايت كردى ؟
زن عرض كرد: بله ، بى بى جان ! او به واسطه دوستى ما به شما مرا به سختى آزار داد من از شما مى خواهم انتقام مرا از او بگيريد.
بى بى فرمود: به خاطر من از گناه او بگذر.
زن گفت : از خطاى او نمى گذرم .
بى بى سه بار فرمايش خود را تكرار كرد و از زن خواست كه گمركچى را عفو كند و در هر بار زن با سماجت بسيار بر خواسته اش اصرار ورزيد. روز بعد زن خواسته اش را دوباره تكرار كرد. شب بعد هم بى بى را در خواب و به زن فرمود: از خطاى گمركچى بگذر.
باز هم زن حرف بى بى را قبول نكرد و بار سوم بى بى به او فرمود: او را به من ببخش ، او كار خير كرده و من مى خواهم تلافى كنم .
زن پرسيد: اى بانوى دو جهان ! اى دختر مولاى من ، اين مرد گمركچى كه شيعه نبود، اين قدر مرا اذيت كرد، چه كارى انجام داده كه نزد شما محبوب شده است ؟
حضرت فرمود: او اهل تسنن است ، چند ماه پيش از اين مكان رد مى شد و به سمت بغداد مى رفت . در بين راه چشمش به گنبد من افتاد، از همان راه دور براى من تواضع و احترام كرد. از اين جهت او بر ما حقى دارد و تو بايد او را عفو كنى و من ضامن مى شوم كه اين كار تو را در قيامت تلافى كنم .
زن از خواب بيدار شد و سجده شكر را به جاى آورد و بعد به شهر خود مراجعت كرد.
در بين راه گمركچى زن را ديد و از او پرسيد: آيا شكايت مرا به بى بى كردى ؟
زن گفت : آرى اما بى بى به خاطر تواضع و احترامى كه به ايشان كردى ، تو را عفو كرد. سپس ماجرا را دقيق بازگو كرد.
مرد گفت : من از قوم قبيله عثمانى هستم و اكنون شيعه شدم . سپس ذكر شهادتين را به زبان جاى كرد.
شفاى يك جوان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ مردى مصرى نقل مى كرد: روزى در حجره بودم ، زنى باوقار و با حجاب و متانت نزد من آمد و متاعى طلب كرد. سؤ ال كردم : مادر! چرا پريشانى ؟
عرض كرد: اى جوان مصير! يك فرزند بيشتر ندارم ، آن هم به مرض سل مبتلا شده و تمام پزشكان از درمان او عاجز مانده اند حالا آمده ام و آذوقه اى مهيا كنم و به وطن باز گردم .
مردى مصرى گفت : مى شود امشب را در منزل ما مهمان شوى ، تا من هم طبيبى سراغ دارم و فرزند تو را نزد او مى برم ، زن رفت و پسر را آورد و گفت : من هر چه طبيب بوده بردم . مرد مصرى رفت در مقام حضرت زينب (س ) در مصر، و طولى نكشيد برگشت و به زن گفت : آماده باش برويم .و قتى كه زن با فرزند خود به همراه مرد مصرى وارد حرم حضرت زينب كبرى (س ) شدند، زن تعجب كرد و گفت : اين جا كه كسى نيست .
چون اين زن مسلمان نبود و به اين چيزها عقيده نداشت ، ولى مصرى گفت : شما برو و استراحت كن .
زن در گوشه حرم خوابش برد. اما مرد مصرى وضو گرفت و جوان را به همراه يك روسرى به حرم بسته و شروع به عبادت نماز و دعا و التماس كرد. ناگهان ديد مادر جوان كه خوابيده بود، بيدار شد و نزد جوان آمد و بى اختيار گريه كنان دنبال در ضريح مى گردد و جوانش بلند شد و با مادر مشغول زيارت ضريح و حرم مطهر بى بى شدند. مرد مصرى مرتب سوال مى كرد كه چه شده ؟
زن جواب داد: خواب بودم ، ديدم زن جوانى وارد ضريح شد كه دستش را به پهلو گرفته بود. وقتى وارد شد، خانم مجلله اى كه در حرم بود، دست و پاهاى او را بوسيد و به بى بى فرمود: اى نور چشم من ! اين جوان مسيحى را در خانه ات آورده اند، دست خالى بر مگردان .
گفت : مادر! خدا را به جان شما قسم دادم تا حاجت اين را روا كند.
يك وقت ديدم كه مادر وارد جايى شد كه همه در پيش پاى او برخاسته و حضرت فاطمه (س ) فرمود: يا جدا، يا رسول الله ! در خانه زينب آمده ، و رسول خدا (ص ) از خدا خواست تا جوان را شفا عنايت فرمايد.
شفاى پسرى كه از بام سرنگون شده بود
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ مرحوم سيد كمال الدين رقعى ، كه زمانى مسئوليت واحد تاءسيسات و برق صحن مقدس حضرت زينب (س ) را به عهده داشت ، براى يكى از دوستان خود چنين تعريف مى كرد:
روزى پسرى به نام صاحب مشغول چراغانى مناره هاى حرم حضرت زينب (س ) براى جشن مبعث بود كه از بالاى پشت بام به وسط حياط صحن سرنگون شد. مردم جمع شدند و بلافاصله او را به بيمارستان عباسيه شهر شام منتقل كردند و به عليت حال بسيار وخيم او، توسط پزشكان بسترى شد.
خود او نقل مى كند: هنگامى كه در روى تخت دراز كشيده بودم ، ناگهان بى بى مجلله اى دست يك دختر كوچك را گرفته و آن دختر فرمود: اينجا چه مى كنى ؟ بر خيز و برو كارت را انجام بده . و باز ادامه داد: عمه جان ! بگو برود و كارش را انجام بدهد. بى بى اشاره فرمود: برو كارت نيمه تمام مانده . من كه ترسيده بودم ، با همان لباس بيمارستان از روى تخت بلند شدم و فرار كردم . در خيابان افرادى كه مرا آورده بودند با تعجب از من پرسيدند: اينجا چه مى كنى ؟ و چرا از بيمارستان بيرون آمدى ؟ من شرح واقع را گفتم و خلاصه ، اين واقعه ، مشهور آن زمان شهر شام شد.
يهودى و طلب فرزند از زينب (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ نقل مى كنند: در بروجرد مردى يهودى بود به نام يوسف ، معروف به دكتر. او ثروت زيادى داشت ولى فرزند نداشت . براى داشتن فرزند چند زن گرفت ، ديد از هيچ كدام فرزندى به دنيا نيامد. هر چه خود مى دانست و هر چه گفتند عمل كرد، از دعا و دارو، اثر نبخشيد. روزى ماءيوس نشسته بود، مرد مسلمانى نزد او آمد و پرسيد: چرا افسرده اى ؟ گفت ، چرا نباشم ، چند ميليون مال و ثروت براى دشمنان جمع كردم ! من كه فرزندى ندارم كه مالك شود. اوقات وارث ثروت من مى شود. مرد مسلمان گفت : من راه خوبى بهتر از راه تو مى دانم . اگر توفيق داشته باشى ، ما مسلمانان يك بى بى داريم ، اگر او را به جان دخترش قسم بدهى ، هر چه بخواهى ، از خدا مى خواهد. تو هم بيا مخفى برو حرم زينب (س ) و عرض حاجت كن تا فرزنددار شوى . مى گويد: حرف اين مرد مسلمان را شنيدم و به طور مخفى از زنها و همسايه هايم و مردم با قافله اى به دمشق حركت كردم . صبح زود رسيديم ، ولى به هتل نرفتم ، اول غسل و وضو و بعد هم زيارت و گفتم : آقا يا رسول الله ! دشمن تو و دامادت در خانه فرزندت براى عرض حاجت آمده ، حاشا به شما بى بى جان ! كه مرا نااميد كنى . اگر خدا به من فرزندى دهد، نام او را از نام ائمه مى گذارم و مسلمان مى شوم . او با قافله برگشت . پس از سه ماه متوجه شد كه زنش حامله است ، چون فرزند به دنيا آمد و نام او را حسين نهادند و نام دخترش را زينب . يهوديها فهميدند و اعتراضها به من كردند كه چرا اسم مسلمانها را براى فرزندت انتخاب كردى . هر چه دليل آوردم نشد قصه را بازگو كردم ناگهان ديدم تمام يهوديهايى كه در كنار من بودند با صداى بلند گفتند:
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان عليا ولى اللهو همه مسلمان شدند.
درك عظمت اهل بيت (ع )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ زمانى كه اهل بيت (ع ) را با آن وضع ناراحت كننده و بدون پوشش مناسب ، سوار شتران برهنه وارد شام نمودند و مردم به آنها مى نگريستند و برخى آنان را مورد اذيت و آزار قرار مى دادند، يكى از شيعيان از ديدن اين منظره بسيار ناراحت شد و تصميم گرفت خود را به امام سجاد (ع ) برساند، ولى موفق نشد. خود را خدمت حضرت زينب (س ) رسانيد و عرض كرد: اى پاره تن زهرا! شما از كسانى هستيد كه جهان به خاطر و وجود شما آفريده شده ، متحيرم كه چرا شما را به اين صورت مى بينم .
حضرت زينب (س ) با دست مبارك اشاره به آسمان نمود و فرمود: آن جا را بنگر تا عظمت ما را درك نمايى . آن شخص نگاه مى كند، ناگاه لشكريان زيادى را ميان زمين و آسمان مشاهده مى نمايد كه از كثرت به شماره نمى آيد و همچنين مشاهده مى كند كه جلو اهل بيت (ع ) كسى ندا مى دهد كه چشمهاى خود را از اهل بيتى كه ملايكه به آنها نامحرم هستند، بپوشانيد.
نفرين زينب (س ) در حق بحر بن كعب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ بحر بن كعب (يا ابجر) را آوردند ابراهيم رو به او گفت : راست بگو، در روز عاشورا چه كردى ؟ واى بر تو باد! ابجر گفت : كارى انجام نداده ام ، فقط روسرى زينب را از سرش گرفتم و گواشواره ها را از گوشش كندم ، به حدى كه گوشهايش را پاره نمود...
ابراهيم در حالى كه گريه مى كرد گفت : واى بر تو! آيا چيزى به تو نگفت .
ابجر گفت : چرا، او به من گفت : خداوند دستها و پاهاى تو را بشكند و با آتش دنيا قبل از آخرت تو را بسوزاند! ابراهيم رو به او كرد و گفت : اى واى بر تو! آيا از خدا و رسول خدا (ص ) خجالت نكشيدى و رعايت حال جد او را ننمودى ؟ آيا هرگز دلت به حال او نسوخت و به حال او رقت و راءفت نياوردى ؟
ابراهيم گفت : دستهايت را جلو بيار. او دسته را جلو آورد. در همان لحظه دستور داد آنها را قطع كنند. سپس ابراهيم پاهاى او را نيز قلم نمود و چشمان او را بيرون آورد و با انواع عذاب و شكنجه ها به درك واصل ساخت .
سكوت محض در هنگام خواندن خطبه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ در دروازه كوفه در آن ازدحام و شلوغى كه صدا به كسى نمى رسد، زينب (س ) مى خواست حق را ظاهر كند و خطبه اى انشاد فرمايد. هيچ كس گوش نمى كرد. سر و صداى لشكر و هياهوى تماشاچيان و هلهله ايشان نمى گذاشت صدا به كسى برسد كه ناگاه به قوه ولايت اشاره فرمود:
اشارت الى الناس ان اسكتوا فارتدت الاصوات و سكنت الاجراس ساكت شويد! همه صداها گرفته شد، بلكه به همان اشاره زنگهاى گردن اسبها و قاطرها و شترها ايستاد و در يك سكوت محض خطبه غرايش را انشاد فرمود و حق را ظاهر ساخت
متوسل شويد، ماءيوس نمى شويد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ هركه را حاجتى باشد، دنيويه و اخرويه ، هر گاه متوسل به خانه آن مظلومه شود، ماءيوس نخواهد شد؛ چرا كه انجام مقاصد از قبيل رحمات اند و اعطاى هر مطلبى ، رحمتى است خاص . و چون آن مكرمه ، عالم به رحمات ، و قادر بر اعطاى هر گونه موهبات مى باشد، چگونه ممكن است كسى در خانه او روى برد و ماءيوس گردد؟ با آن جود و كرم كه جبلى خانواده محمدى بوده ؟! با اينكه هر يك از صدماتى را كه متحمل شد، مكافاتى دنيويه و مثوباتى اخرويه دارد، كه محتاج به تفصيل مى باشد و آن منافى با غرض است . ولى اجمالا اين مكرمه در اين عالم از علايق خود دور مانده زيرا كسانى را كه از علاقه خود در اين عالم دور افتاده اند هر گاه به او متوسل شوند - احتراما لها- به علايق خود رسند.
اولين سفر به شام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ حاج سيد حسن ابطحى گويد: در سفرى كه به شام رفتم ، با ماشين شخصى با خانواده ام همسفر بوديم . حدود دويست كيلومتر كه به شام مانده بود، عيبى در موتور ماشين پيدا شد كه به هيچ وجه روشن نمى شد. در اين بين ، آقا مهدى در بيابان با ماشين بنزش پيدا شد و با كمال محبت ماشين ما را بكسل كرد و به شهر شام آورد، ولى از اين موضوع خيلى ناراحت بودم و به حضرت زينب (س ) عرض كردم ! چرا ما با اين وضع در سفر اول وارد شام شديم ؟! شب در عالم رؤ يا خدمت حضرت زينب (س ) رسيدم ، حضرت در جواب من فرمودند: آيا نمى خواهى شباهتى به ما داشته باشى ؟ مگر نمى دانى ما در سفر اولى كه به شام آمديم ، اسير بوديم و چه سختى ها كشيديم ؟ تو هم چون از ما هستى (و سيد هستى ) بايد در اولين سفرى كه به شام وارد مى شوى اسيروار وارد شوى .
توسل به زينب كبرى (س )
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ مرحوم بهبهانى ، بانى شبستان مسجد نقل مى كرد.
پدرم قبل از تمام شدن كار شبستان مسجد، به مرض موت مبتلا شد و در آن حال وصيت نمود كه مبلغ دوازده هزار دينار حواله را صرف اتمام كار مسجد نماييد زمانى كه فوت كرد، به منظور احترام به پدر و اشتغال به مجالس ترحيم ، چند روزى كار ساختمان تعطيل شد. شبى در عالم خواب پدرم را ديدم كه به من گفت : چرا كار مسجد را تعطيل كردى ؟ گفتم : به منظور احترام به شما و اشتغال به مجالس ترحيمتان . در جوابم گفت : اگر مى خواستى براى من كارى بكنى ، نبايد كار ساختمان مسجد را تعطيل مى كردى .
زمانى كه بيدار شدم تصميم به اتمام كار ساختمان مسجد نمودم به اين منظور باى حواله دينارهايى كه پدرم در وصيت خود عنوان كرده بود وصول كرده و از آن مصرف مى نمودم . اما هر چه بيشتر جست و جو مى كردم حواله ها پيدا نمى شد هر جا كه احتمال وجود حواله ها مى رفت گشتم ، اما خبرى از حواله ها نبود. سرانجام در حالى كه بسيار ناراحت بودم به مسجد رفته و متوسل به حضرت زينب (س ) شدم و خدا را به حق آن ساعتى كه امام حسين (ع ) و زينب (س ) از يكديگر وداع نمودند قسم دادم . ناگهان خوابم برد.
پس از مدتى بيدار شدم و ديدم همان ورقه اى كه حواله ها داخل آن بود كنار من است از همان ساعت كار مسجد را ادامه دادم تا به اتمام رسانيدم و هميشه اين كرامت را براى ديگران نقل مى كنم .
گزيده اشعار در منقبت زينب (س )
• چاك شده سينه گل از غمت سينه به سينه غم تو راز شد گوهر درياى عفافى شما آن كه دلش با تو هم آوا شده با تو حديث غم ياران شنيد و ارث اشك و غم و آه على ! با تو شده كاخ ستم واژگون در حيا را چو تو خود مظهرى با تو زمين فخر فروشد به صبر غيرت آن دست بريده تويى گرچه برادر به فراتش رسيد تشنه اگر وارد پيكار شد كرب و بلا بود و عطش در خروش طفل عطش سينه خون را مكيد كرب و بلا در شطى از خون دميد
• اى همه شب ناله گل همدمت شاهد شب هاى پر آواز شد در حيايى و عزيز خدا موج شكن در دل دريا شده نغمه پر درد بهاران شنيد دفتر صبرى و نگاه على گشته به درياى عدم رهنمون آينه دار ره هر باورى دست بشويد ز تمناى ابر ناله آن زخم چكيده تويى آب بديد و لب خود را نديد سير به دست شه كرار شد ناله گل بود و غرورى خموش كرب و بلا در شطى از خون دميد كرب و بلا در شطى از خون دميد
با يادش ؛ ظهر عاشورا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زينب ! بيار آب گلوى حسين را پر كن تو شور اشك سبوى حسين را ظهر است و يك نسيم كه آشفته مى كند با دست هاش مشرق موى حسين را زينب ! غبار فاجعه نزديك مى شود زينب ! ببين ! مقابل روى حسين را در ناگهان ضربه يك تيغ ، يك تبر پر شد فضاى باغچه بوى حسين را زينب ! به اهل كوفه ، به نامردمان بگو: آرى ! خدا خريد گلوى حسين را
كاروان اشك
• مى نويسم نامه اى با اشك و خون كاروان اشك و محمل هاى آه لاله ها از سينه هاى چاك چاك بال هاى سوگ در پرواز بود كاروان را طاقت اين راه نيست دست ها در آرزوى پيكرند دشت مى گريد در آغوش غروب ساقه هاى نيزه گل داده ست ، آه ! مى دود در لاله ها خون حسين زينب و بدرود مهمانان خاك جامه هاى زخم بر اندامشان هر طرف سروى به خاك افتاده است پيشگامان ، ارغوانى گشته اند لاله رويان ، جاودانى گشته اند
• از زبان داغ داران قرون در ميان لاله ها مى جست راه مى دميد از سينه گلگون خاك پرده هاى آه در آواز بود از دل زينب كسى آگاه نيست مرغكان عشق ، بى بال و پرند اى از سيماى مدهوش غروب ! دست ها هر سوى افتاده است ، آه ! و اى از رخسار گلگون حسين زينب و گلزخم هاى چاك چاك پيشگامان رهايى ، نامشان و ين طلوع سرخ هر آزاده است لاله رويان ، جاودانى گشته اند لاله رويان ، جاودانى گشته اند
تا اربعين ...
• دل اگر عزم جنون تازى كند دل اگر در سينه گردد عشقباز دل اگر در عاشقى دلداده است چون جنون در دشت دل گل مى كند ظهر عاشورا، عزيز بوتراب نقل شيرين جنون در باده كرد روبه روى خيمه زينب رسيد دختر تيغ دو دم بيرون بيا! در طريق عشق ، خط آخر است خواهر غم پرورم زينب ، بيا! از نهانگاه حرم بيرون دويد از سينه داغ آه را ديد زينب ، يادگار ذوالفقار ناگهان سرتاسرش آتش گرفت زانوانش ناتوان ، خم شد، نشست بر زمين دستى و دستى بر كمر بر گل روى برادر رو نمود به شكوه گيسوانت يا حسين ! جان صد زينب به قربان سرت مادر ما، دختر ختم رسل چند دفعه لحظه هاى آخرش زينب من ! در زمين كربلا پيش از آن كه وقت را از كف دهى دست بگشا و گلويش را ببوس جان صد زينب به قربان سرت خم بشو، قدرى الف را دل كن قربان عطر و رنگ و رويت شد پياده از فراز قاچ زين خم شد و بازوى خواهر را گرفت آفتاب آمد قرين ماهتاب دست دور گردن خواهر فكند خواهرم ، زينب ، تو اى سنگ صبور! گر چه غمگينى ، به ظاهر شاد باش اى زبانت ، ذوالفقار حيدرى شانه هايت وارث حلم حسن منتا زه اين آغاز فصل عاشقى ست گر رسول خون من باشى ، خوش است باز هم روشن ترين كوكب بمان بعد از آن رو كرد بر اهل حرم بانوان بى قرينه ...الوداع موسم موعود پيغمبر رسيد ماه بانوى حرم ، بيرون بيا! ذوالجناح آمد چه زينى ، واژگون ذوالجناح آمد، نگاهش پر غبار آنكه بر نى نور حق را منجلى ست سرنگو، خورشيد روى نيزه رفت سر به ريوى نيزه ديدن مشكل است آه از آن دم كه ميان قتلگاه تا به نعش بى سرش نزديك شد ديد با چشمش ولى باور نداشت گفت : اى نعشى كه اين سان بى سرى گفت : اى فرزند زهراى بتول ! ناگهان خورشيد را بر نيزه ديد اى برادر! بى تو روز و شب مباد اى برادر! كاشكى زينب نبود بعد از اين از كربلا تا شام تار ناله من تا مدينه مى رود حرفها از اين و آن خواهم شنيد كوفه ، شهر گول و نيرنگ و فريب بعد از اين ماييم و فصل بى كسى اى سر سلطان دين ، اى تاج نور! طاقتم كو، بنگرم چوب يزيد اين همه داغ و بليه مشكل است ياد از ديروز و از آن آب و تاب اى كه معجر مى ربايى از سرم روزگارى ، روزگارى داشتم گر چه روزى اين چنين موعود بود سايه سار از ذوالفقار ما چه شد؟
• سر به روى نيزه جانبازى كند سر به روى نيزه گردد سر فراز سر به روى نيزه بردن ساده است با لب نى سر تغزل مى كند شد به جنگ آخرين پا در ركاب ذوالجناح عشق را آماده كرد ابتداى كار، آن شاه شهيد ماه بانوى حرم بيرون بيا! خواهرم ! اين جنگ جنگى ديگر است يادگار مادرم ، زينب ، بيا! چون كه زينب ، اسم خواهر را شنيد در مقابل ديد اسب شاه را بر كشيد بار ديگر كرده عزم كارزار اشك در چشم ترش آتش گرفت پايه هاى آسمان گويى شكست پا شد از نو زينب خونين جگر گريه بر آن چشم و آن ابرو نمود به دو قوس ابروانت يا حسين ! يك تقاضا دارد از تو خواهرت آن كه پر پر شد به تيغ غم چو گل گفت با اين دختر غم پرورش مى شود سر از حسين من جدا بر گل افتد قد آن سرو سهى آن گلوى غنچه بويش را ببوس يك تقاضا دارد از تو خواهرت زينبت را غرق عشق و حال كن ببوسم غنچه ناز گلوت تكسوار عاشقى ، سلطان دين خواهر غمديده را در برگرفت گوييا گل شد هم آغوش گلاب گريه اهل حرم آمد بلند قد بكش ، بشكوه ، اى كوه غرور! مرهم زخم دل سجاد باش در نگاهت ، صولت پيغمبرى بعد از اين ، هستى رسول خون خواهرم كار تو اصل عاشقى ست باز هم مجنون من باشى ، خوش است زينب من ! باز هم زينب بمان كاى عزيزان ، اهل بيت رنج و غم ! ام ليلا و سكينه ...الوداع فصل سرخ سينه و خنجر رسيد دختر تيغ دو دم ، بيرون بيا! ذوالجناح آمد، چه يالى ، غرق خون ذوالجناح آمد، وليكن بى سوار بى گمان راءس حسين بن على ست جا به جا لرزيد پشت عرش هفت خاصه آن سر، كه جگر گوشه دل است زينب آمد بر فراز نعش شاه آسمان در چشم او تاريك شد تن همان تن بود، اما سر نداشت تو همان نو باوه پيغمبرى ؟ حاجى حج جنون ، حجت قبول مشت زد چاك گريبان را دريد در زمانه بعد از اين زينب مباد جان خواهر! كاشكى زينب نبود مى شوم بر ناقه عريان سوار خار در پاى سكينه مى رود طعنه ها از كوفيان خواهم شنيد كوفه ، شهر آشنايان غريب ! بعد از اين ما و غم و دلواپسى كى روا باشد كه باشى در تنور؟ مى خورد كنج لب شاه شهيد ديدن مرگ رقيه مشكل است آه از فردا و از شام خراب زينبم من ، دختر پيغمبرم سايه سار از ذوالفقار ما چه شد؟ سايه سار از ذوالفقار ما چه شد؟
ميلاد حضرت زينب (س )
• تو مهر روشن و اوج خصال آينه اى تو صبح صادق فجرى ، شكوه آينه اى در آسمان اصالت به كهكشان مانى به صبر و حلم محمد، شجاعتت چو على ست تويى طراز نجابت جمال آينه اى تو زيورى به زمان و مدال آينه اى بهار حسين و، الحق كه فال آينه اى تو شعر سبز بهار، اعتدال آينه اى تو قهرمان زنانى ، جلال آينه اى تو سيف ايزد و چونان هلال آينه اى به قدر وسع و توان و مجال آينه اى
• عيار پاكى و حسن كمال آينه اى تو حرف روشن و پاك زلال آينه اى گواه مريم و صبح وصال آينه اى به زهد فاطمه مانى ، مثال آينه اى تو الگويى به زنان و تو شمس نسوانى تو شعر سبز شگونى ، تو بحر خوش يمنى پيام مكتب تو درس هر پرستار است تو زيب صبر و شكوهى فرشته تقوا طنين صاعقه مانى به بزم بد خواهان به قدر وسع و توان و مجال آينه اى به قدر وسع و توان و مجال آينه اى
پيام خون حضرت زينب (س )
• و قتى به دل داغ برادر ماند و زينب و قتى خزان بر سرخى آلاله ها زد و قتى غزالان حرم هر سو رميدند تا كربلا در كربلا مدفون نگردد دست على از آستينش شد نمايان تكميل نهضت در بيانش جلوه گر شد يك كربلا غم در برابر ماند و زينب صحرايى از گل هاى پرپر ماند و زينب موى پريشان ، ديده تر ماند و زينب در نينوا فرياد آخر ماند و زينب روح شجاعت هاى حيدر ماند و زينب و قتى پيام خون رهبر ماند و زينب و قتى پيام خون رهبر ماند و زينب
• و قتى شهادت حرف آخر را رقم زد و قتى كه آتش با قساوت همزبان شد و قتى فضا خالى شد از پرواز ياران ديديم جاى گريه ، جاى ناله كردن هنگامه اى ديگر به پا شد كربلا و قتى پيام خون رهبر ماند و زينب غمنامه تنهاى بى سر ماند و زينب در خيمه ها توفان آذر ماند و زينب يك آسمان بى كبوتر ماند و زينب قد قامت غوغاى ديگر ماند و زينب را اوج تعهد، حفظ سنگر ماند و زينب و قتى پيام خون رهبر ماند و زينب و قتى پيام خون رهبر ماند و زينب
زينب ؛ پاسدار لاله ها
• مى سوخت چوشمع و پايدارى مى كرد از عترت عشق پاسدارى مى كرد از عترت عشق پاسدارى مى كرد از عترت عشق پاسدارى مى كرد
• شب دختر شير حق به جاى عباس دل از مژه جاى اشك جارى مى كرد از عترت عشق پاسدارى مى كرد از عترت عشق پاسدارى مى كرد
با پاى برهنه
• زان فتنه خونين كه به بار آمده بود دنبال حسين ، سايه وار آمده بود دنبال حسين ، سايه وار آمده بود دنبال حسين ، سايه وار آمده بود
• با پاى برهنه ، دشت ها را زينب خورشيد ولا، بر سر دار آمده بود دنبال حسين ، سايه وار آمده بود دنبال حسين ، سايه وار آمده بود

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page