در بيت رحمت

(زمان خواندن: 2 - 4 دقیقه)

دختر پادشاه هند (1) كه دل به مهر خوبان بسته و آرزوى رهايى از ديو و دَد درون كرده بود، از هند تا بهشت زمين راه پيموده و رنج سفر او را سخت آزرده بود.
امّا اين كه خود به عشق آزادى، زنجير اسارت به گردن آويخته، يا قيصر روم او را به اسارت درآورده و تحفه فرستاده بود، يا پادشاه حبشه با مَلِك هند ستيز كرده و ايشان را هديه فرستاده بود؛ خدايش بهتر مىداند.
به هر حال، امروز كنيزكى است لاغر و نمكين، با گروهى از فقرا ـ كه ايشان را اصحاب صفه گويند ـ نشسته و سر در گريبان تفكر فرو برده است؛ شايد به ديروز مىانديشد.
پادشاه زاده‏اى كه ديروز در سرزمينى سرسبز و خوش آب و هوا، در كنار سبزه و گل و نهر روان مىنشست و دختركان او را خدمت مىكردند و بزرگان دربار درسش مىدادند؛ امروز، در زير تابش خورشيد حتى سايه‏اى نمىيابد. در كنارش نه درختى، نه سبزه‏اى و نه جوى روانى. سرزمينى خشك و بى آب و علف.
خدايا! اين چه تقديرى است كه پس از آن همه جلال و جبروت، اكنون دختر پادشاه نه تنها لباس فاخر، بلكه لباس ساده‏اى نيز براى پوشيدن ندارد و از غذاى سلطنتى كه خبرى نيست، به نان بخور و نمير اكتفا مىكند.
شايد در انديشه فردا از خداى خويش مىخواست تا مردانى از اين شهر او را به خدمت بگيرند كه به زيور علم و ادب آراسته باشند و گوهر انسانيت وى را پاس بدارند تا درخت وجود او نيز در سايه سار كمالات ايشان بار بگيرد و به ثمر بنشيند.
دخترك همچنان در حدّ فاصل گذشته و آينده نگران و سر در گم هروله مىكرد، كه سلامى گرم و لبخند مهربانى او را به خود آورد و افكار پريشانش سويى ديگر گرفت.
سرور مردمان عرب ـ كه جان جهانيان به فدايش باد ـ از اين كه خواهش پاره تن خويش را بى پاسخ گذاشته بود، دستان تاول زده‏اش را ديده و از جاى بند مشكِ آب بر سينه دخترش شنيده بود، ناراحت بود. هر چند به جاى كنيز، او را ذكرى آموخته بود كه توانش مىداد و او نيز هر روز تسبيحى گِلى را در دست مىچرخاند و 34 مرتبه اللّه‏اكبر، 33 مرتبه سبحان اللّه‏ و 33 مرتبه الحمد للّه‏ را تكرار مىكرد. امّا امروز كه روزگار مردمان مدينه خوش‏تر از ديروز مىچرخيد وقت آن رسيده بود كه بزرگ مرد عرب درخواست يار باوفايش را ـ كه جان به فداى هر دوشان باد ـ پاسخ گويد.
كنيزك هنوز چند قدمى بر نداشته بود كه درِ چوبى خانه‏اى گِلى و كوچك به صدا در آمد و او وارد شد.
از آن روز كه خود را در ميان مردمان عرب ديده بود، هيچ كس را چنين شبيه به پيامبر اسلام و كودكانى چنين خوش سيما و دوست داشتنى نديده بود.
دختر پيامبر با مهربانى او را سلام داد، خوش آمد گفت و چون مهمانِ عزيزى وى را گرامى داشت و با كلامِ خويش محبّت و نوازش نمود.
پس از اندكى به او فرمود:
از امروز كه ياور من در اين خانه‏اى، چه بهتر كه يك روز من خانه دارى كنم و تو بچه دارى كنى و روز ديگر تو خانه دارى كنى و من بچه دارى. به اين ترتيب كار زياد نه تو را خسته مىكند و نه مرا از عبادت خداى مهربان باز مىدارد.
سپس رسول خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم) دختر غريب و تنهاى هندى امّا مسلمان و موحّد را فضه ناميد (2) و او را دعايى آموخت كه با آن به هنگام رنج و سختى خداى خويش را بخواند. (3)
فضه كه از بدو ورود انگشت حيرت به دهان گرفته بود؛ شايد با خود مىگفت: «خدايا! اين جا كجاست؟ بزرگ‏ترين مردمان در ساده‏ترين خانه‏ها، كنيزكى غريب را سلام مىدهند، نوازش مىكنند و سپس او را از خستگى كار زياد باز مىدارند.»
فضه دانست كه خوش بختى او را در آغوش گرفته است و سخت مىفشرد. او نيز دامان محبّت مهربان‏ترين مردمان را سخت چسبيد و در خدمت ايشان كوشيد.

- پاورقی -

 (1) - بحار الأنوار، ج 41، ص 273، ولى صاحب اعلام النساء المؤمنات (در ص 594) وى را اهل نوبه مىداند، «نوبه» سرزمينى است در آفريقا، واقع در كنار رود نيل، ر. ك: المنجد فى الاعلام.
(2) - عوالم العلوم، ص 129؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 120؛ بحار الأنوار، ج 43، ص 85، روايت 8.
(3) - عوالم العلوم، ص 129؛ اعلام النساء المؤمنات، ص 595.