يا ضامن آهو

(زمان خواندن: 31 - 62 دقیقه)

آستان مقدس امام رضا (ع)، كانون توجه دلهاى مشتاق اهل بيت عصمت و طهارت است و هر لحظه در اين كانون مؤثر بر روح و روان آدمى، تجربيات معنوى ارزشمندى را نصيب مىكند كه غالباً وصف نشدنى است.


دراين بارگاه مقدس، هر كس به فراخور حال خويش از كرامات، عنايات، توجهات و ... برخوردار مىشود و كسى نيست كه به درك حضور نايل وشد ولى به بهره اى كه از جمله آن سبكى روح و آرامش روان پس از زيارت است، دست نيابد.يا ضامن آهو، مجموعه هشت روايت از حضور زائرين حريم حرم مطهر حضرت على بن موسى الرضا(ع) است كه بى هيچ شكى، توفيق الهى و نيز تأثير معنوى بارگاه ملكوتى آن حضرت باعث شكل گيرى آن شده است.
اين مجموعه نگاهى دارد به گوشه اى بسيار كوچك از خلوت حضور زائرانى از روضه رضوى كه غالباً با هزاران آرزو و نياز به زيارت طلبيده شده اند ولى در نهايت آنچه را خواسته اند و در پايان زيارت خود به آن دست يافته اند تنها سبكى روح، آرامش معنوى و تسليم در مقابل ذات اقدس الهى و رضايت به رضاى او كه مىتواند مهمترين سرمايه انسان در جهان مادى امروز باشد، بوده است؛ زائرانى كه گاه زيارت، آن چنان بر آنان اثر مىگذاشته كه حوائج مادى، ديگر از چشم آنان رخت بر مىبسته و آرزوها و خواسته هايشان در آن محو مىشده است؛ زائرانى كه هر روز دهها هزار تن از آنان سر بر آستان دوست مىنهاده و مىنهند و صدها هزار خاطره نانوشته را در ضمير ذهن خود جاى داده و مىدهند.
1گِرهى بر پنجره فولاد
به خود كه آمد صورتش خيسِ خيس شده و حنجره اش درد گرفته بود، ولى در گلويش احساس سبكى خاصى مىكرد، همان احساسى كه وقتى شبهاى تنهايى، زير لحاف مندرس و سنگينش، پس از يك گريه طولانى به او دست مىداد.
آرامِ آرام شده بود، ولى هنوز در گلويش فريادى را حس مىكرد كه يكى از زائران آن را در حنجره اش ناكام گذارد. حرفهاى زائر آقا را به صورت زمزمه هايى مبهم مىشنيد. چادرش را بيشتر به روى صورت كشيد، ولى زائر تلاش مىكرد با دستش چادر را از روى صورت او كنار زند و سعى داشت به هر ترتيبى كه شده، نمازامام موسى كاظم(ع) را به او آموزش دهد.
« چرا اين قدر گريه و ضجه مىكنى و نمىگذارى زائران ديگر، زيارت كنند؟! برو نماز امام موسى كاظم(ع) را بخوان، حاجتت حتماً بر آورده مىشود!».
با آن كه تازه آرامش يافته بود، ناگهان بغضى سنگين در گلويش خزيد. چادرش را روى صورت كشيد و دست راستش را داخل جيب كرد. مىخواست ببيند تكه پارچه سبزى كه با خودش براى بستن دخيل آورده بود، هنوز هست يا نه؟ پارچه را از جيبش در آورد و آن را چندين بار در دست فشرد، به صورتش نزديك كرد، بىصدا با اشكهايش شستشو داد، مقابل چشمانش گرفت و با دست در آن نگريست! گويا درون پارچه نور اميدى مىديد و شايد كليد مشكلاتش را!
تمام آرزوهايش را در آخرين نگاه به تكه پارچه خلاصه كرد، آن را داخل جيب پيراهنش درست روى قلبش گذاشت و دست چپش را روى قلب خود قرار داد. مىخواست ضربه هاى قلبش هم با پارچه التماس كنند!
خودش را جمع و جور كرد، دستش هنوز روى قلبش قرار داشت، چادرش را هم جمع و جور كرد، كفشهايش را به دست گرفت و آهسته آهسته به پنجره فولاد نزديك شد. آن روز، روز زيارتى آقا علىبن موسىالرّضا(ع) ونزديك شدن به پنجره فولاد كار بسيار سختى بود. گوشه اى را پيدا كرد، كفشهايش را به آن گوشه پرتاب نمود و خودش را به هر ترتيبى كه بود به پنجره فولاد رسانيد. با وجود اين كه برايش بسيار سخت بود ولى هنوز دست چپش روى پارچه و قلبش قرار داشت. ديگر فاصله اى بين صورت خود و پنجره طلا نمىديد. صورتش را به پنجره چسبانيد و با تمام وجود براى دخترش دعا كرد.
دختر او از يك سال و نيم پيش به قول پزشكان به بيمارى لاعلاجى مبتلا شده بود و او هر روز صبح شاهد تحليل رفتنش بود. ماه بانوى تمام قوم و خويش، حالا به حال و روزى افتاده بود كه همه با دلسوزى و ترحم نگاهش مىكردند. درست مثل يك آدم برفى كه در گرماى خورشيد قرار گيرد، در حال آب شدن بود.
دستش را آرام از روى قلبش برداشت و آن را داخل جيب پيراهنش فرو برد، ولى اثرى از پارچه سبز نديد! براى چند لحظه دنيا دور سرش چرخيد، به خود آمد، هر چه سعى كرد پارچه را نيافت. سيل عظيم زائران او را نيز به همراه دستهايشان كه تمناى وصال پنجره فولاد را داشتند، به آن فشار مىداد. براى لحظاتى نفسش گرفت. صداى زائران را مىشنيد كه مىگفتند: « خانوم، زيارت كردى، بيا عقب، ما هم زيارت كنيم!».
نمىدانست چه كند؟ مىخواست تمام نياز و نيتش را هنگام بستن دخيل به پنجره فولاد، به زبان جارى كند! ولى حالا چه كند؟ نزد آقا التماس مىكرد! حالا ديگر براى يافتن پارچه سبز خود، التماس مىنمود و از آقا كمك مىخواست! ناگهان فكرى به ذهنش رسيد. گوشه چارقد سفيدش را زير دندان گرفت. تمام نيرويش را در دستش متمركز كرد وپارچه را كشيد. پس از لحظه اى، تكه اى از چارقد در دستش بود. حالش را نمىفهميد، مىخواست محكمترين جاى پنجره را بيابد و سخت ترين گره ها را به آن بزند. در مقابل صورتش جايى را يافت. گوشه چارقدش را كه حالا تمام آرزوهايش را در آن جا داده بود، در دست گرفت و آن را گره زد. به هر سختى كه بود خودش را از ميان جمعيت بيرون كشيد. به طرف سقاخانه رفت. آبى به سر و صورتش زد. درست رو به روى پنجره فولاد با فاصله چند مترى، نشست و به آن خيره شد. از دور پارچه اى را كه به پنجره بسته بود، مىديد. ناگهان مشاهده كرد كه يكى دو تن از خدام حرم مشغول پراكنده كردن مردم از جلوى پنجره فولاد هستند، چند نفرى هم با تيغ و قيچى به آن نزديك شدند و همه گره ها را باز كردند! مردم تمام گره هاى باز شده را به عنوان تبرك مىبردند! خودش مىديد كه تكه چارقدش در دست خانم مسنى بود كه آن را بر سر و صورتش مىكشيد!
به رغم همه خستگى، حال خوبى داشت. احساس مىكرد آقا حاجتش را برآورده است. خم شد كه كفشهايش را از روى زمين بردارد، ناگهان دستش به پارچه سبز خود كه در كفشش جا گرفته بود، خورد! مانند كسى كه گم شده اش را يافته باشد، ديگر در پوست خود نمىگنجيد! كفشهايش را برداشت. مجدداً به پنجره فولاد آقا خيره ماند!
باد ملايمى، سبكىاش را صد چندان كرده بود. آرام آرام به طرف پنجره به راه افتاد. با زحمت خودش را به آن رسانيد. آرام شده بود، آرام آرام! دست چپش را بآهستگى بر محل گره گذاشت.
باور مىكرد كه گرهش واقعاً باز شده است؛ باور مىكرد كه اثرى از گرهش وجود ندارد! جاى خالى گره! آرامشش را چندين برابر كرد. بىاختيار سرش را بر روى دست راستش قرار داد و پلكهايش را بر روى هم گذاشت.
قطرات اشك، آهسته صورتش را مىپوشانيد. در حالى كه لبهايش مدام بر هم مىخوردندن زائرين ديگر، بوضوح مىشنيدند كه او با خود مىگفت:
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الشَّهيدُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الْغَريبُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الْهادِى
أشْهَدُ اَنَّكَ تَشْهَدُ مَقامى
وَ تَسْمَعُ كَلامى وَترُدُّ سَلامى
وَاَنْتَ حَى عِنْدَ رَبِّكَ مَرْزوْقٌ...
2فلكه آب كجاست؟

صورتش گُر گرفته و عرق سردى بر پيشانىاش نشسته بود. خودش را بسختى سرزنش مىكرد و زير لب مىگفت: « كاش به حرف دخترم گوش كرده بودم و منتظر مىماندم تا خودش مرا به زيارت آقا بياورد!».
هميشه همين كه صحبت از زيارت امام رضا(ع) مىشد، مىگفت:
« آقا! بايد آدم را طلب كند، من بارها شده، ناگهان راهى زيارت شده ام و گاهى هم از كنار صحنها گذشته ام، ولى توفيق زيارت نصيبم نشده است». عليرغم اضطراب ونگرانى، در اعماق دلش، اميد به پابوسى آقا، موج مىزد. در پياده روى مشرف به بست شيخ بهايى، به ديوار تكيه كرد و تك تك زائران را زير نظر گرفت.
با خودش روزهايى را تجسم مىنمود كه تنها با پاى پياده، مسافتى طولانى را جهت تشرف به حرم مطهر طى مىكرد و باز با همان پا، پس از زيارت برمىگشت و خم هم به ابرو نمىآورد، ولى حالا به روزى افتاده است كه بايد حتماً يكى از آشنايانش او را براى زيارت همراهى كند.
يكى دو سال قبل، وقتى همسرش هنوز زنده بود، فرسودگى خيلى ناراحتش نمىكرد، ولى از روزى كه او دارفانى را وداع كرد، دست نگر بچه هايش ـ كه هر يك به قول خودشان، خروارها گرفتارى داشتند ـ شده بود. به همين علت به محض اين كه دخترش از خانه بيرون رفت، او هم خود را سريع براى پابوسى آقا آماده كرد و از خانه بيرون زد.
دستمال چهارخانه همسرش را كه در طول حياتش هر وقت به زيارت مشرف مىشد، با خود مىبرد وبه ضريح مىماليد و همواره در جيب پيراهنش مىگذاشت و شبها هم زير متكايش قرار مىداد وآن را همواره در جيب وهمراه خود كرده بود، درآورد، جلوى بينىاش گرفت و آن را خوب بوييد و سپس بر روى عرض پيشانى خود قرار داد و به دنبال آن گوشه چشمانش را از قطرات اشك زدود و آه سرد سينه اش را با قطره اشك ديگرى بيرون داد وبا بغض در گلو گفت:
« اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَلِىَّ بنَ مُوسَىالرَّضا!».
ناگهان دختر خانمى به طرف او آمد، رو به او كرد وگفت: مادرجان! چرا اينجا ايستاده ايد؟ حالتان خوب نيست؟ تمام نيرويش را در لبهاى خشكيده اش جمع كرد و گفت: فكه آب كجاست؟ دختر خانم پرسيد: مىخواهيد به فلكه آب برويد؟ و پيرزن پاسخ داد: مىخواستم به پابوس آقا بروم، ولى گم شده ام! وبا كشيدن آهى، اضافه كرد: وقتى مثل شما جوان بودم، هر روز با همسر خدا بيامرزم به زيارت آقا! مىآمدم ولى حالا... دختر خانم با گشاده رويى گفت: من هم دارم به زيارت مىروم اگر مايليد مىتوانيد با من بياييد! گويا تمام دنيا را يكباره به او داده بودند! چند بار خدا را شكر كرد و در كنار دختر به راه افتاد.
حال غريبى داشت. مىخواست هر چه زودتر ضريح را مشاهده كند، دلش براى ضريح تنگ شده بود! نسيم بسيار ملايمى، صورت عرق گرفته اش را نوازش داد و سردى دلچسبى را احساس كرد. دختر خانم به خاطر مراعات حال پيرزن، بسيار آرام آرام قدم برمىداشت. آن دو، صحنها را، پشت سر گذاشتند و به ورودى صحن آزادى رسيدند. پيرزن در حال و هواى خودش بود، صداى قلبش را كه بشدت مىتپيد و برايش احساس خوشايندى ايجاد كرده بود، مىشنيد و مرتب خدا را شكر و از آقا تشكر مىكرد. ناگاه صداى دختر خانم او را به خود آورد! مادرجان! مىخواهيد از اينجا، خودتان برويد؟ دوباره نگرانى به سراغش آمد. با خود گفت: نكند اين دختر خانم از راه رفتن آرام من، رنجيده است؟ در همين فكر بود كه او ادامه داد: من به داخل حرم مطهر مىروم، اگر مايل هستيد مىتوانيد با من بياييد. پيرزن با سر به او پاسخ مثبت داد و لب به دعايش گشود.
هر دو وارد حرم شدند و به خيل زائرين پيوستند. پيرزن كه از خوشحالى در پوست خود نمىگنجيد، آهسته آهسته خود را به نزديك پله هاى دارالسعادة رسانيد و در آنجا نشست و پس از استراحتى كوتاه، تمام حواسش را متوجه زيارت كرد و براى خلوت با خود، خدا و آقاى خود! به نماز زيارت ايستاد. پس از اتمام نماز خود، دختر خانم را ديد كه غرق در راز و نياز با امام رضا(ع) است. خود را به او نزديكتر و او را متوجه خود نمود. او هم كه مىخواست شروع به خواندن زيارتنامه كند، در حالى كه در صدايش لرزشى وجود داشت، از پيرزن پرسيد؟ مىخواهيد بلندتر بخوانم؟ واو هم كه از خدا مىخواست، گفت: البته كه مىخواهم!
پس از پايان زيارتنامه، دختر خانم همچنان مشغول رازونياز خود بود ولى پيرزن مضطرب، نشان مىداد. از سويى مىخواست از او، جهت بازگشت به خانه راهنمايى بخواهد و از سويى ديگر دلش نمىآمد خلوت او را به هم بزند. خداخدا مىكرد كه مناجات و زيارتش تمام شود، چون تنها دخترش، اطلاعى از بيرون آمدن او از منزل نداشت. غرق در تماشاى ضريح شده بود كه ناگهان آن دختر گفت: مادرجان من به طرف فلكه آب مىروم اگر زيارتتان تمام شده، مىتوانم شما را تا آنجا همراهى كنم! پيرزن چادرش را بسرعت جمع وجور كرد وهمراه او به راه افتاد.
دختر خانم براى گذاشتن زيارتنامه به داخل جاكتابى، از او جدا و ناگهان در ازدحام زائرين ناپديد شد. لحظاتى گذشت اما از او خبرى نشد. دوباره دلهره سراپاى وجودش را فرا گرفت و زير لب زمزمه كرد:
اى علىابن موسىالرضا! چطور به خانه بروم آقا!؟ يا ضامن آهو! چه كنم؟
در همين گير و دار بود كه دخترخانم را از پشت سر ديد. خوشحال شد، خودش را سريع از بين زائران به او رسانيد و پشت سرش به حركت درآمد. از دارالسعادة بيرون آمدند و زير ايوان طلا قرار گرفتند. بآرامى به شانه دختر خانم زد. او برگشت ولى كس ديگرى بود! همراه او نبود! با دستپاچگى پرسيد: فلكه آب، كجاست!؟ پاسخ او نشان مىداد كه فارسى نمىداند! نااميدانه تصميم گرفت هر طور كه هست، خودش برگردد.
عزمش را جزم كرد. به خودش دلدارى مىداد كه اين راهها را سالهاى سال، بارها طى كرده ام، امام رضا(ع) هم كمك مىكند!
هر طور شده فلكه آب را پيدا مىكنم. داخل صحن آزادى به دور خودش مىچرخيد. به نظرش تمام درهاى خروجى مثل آن درى بود كه از آن به داخل صحن پا گذاشته بود. تصميم گرفت براى بهبود حالش، آبى به سر و صورت خود بزند. پس از لحظاتى، جلو يكى از شيرهاى آب داخل صحن آزادى بود كه دستى به شانه اش زده شد و در پى آن، صدايى گفت: مادرجان! صدا آشنا بود وبا خودش آرامش خاصى را به همراه آورد!
سريع برگشت! دختر خانم ادامه داد: چطور شد؟ تصميم گرفتيد تنها برويد؟ گويى آقا امام رضا(ع) يك بار ديگر به او جانى تازه داده بود. هر دو آرام آرام به سوى فلكه آب گام برمىداشتند.
در طول راه پيرزن از بچه ها، نوه ها و همسرش و بويژه از دستمال به يادگار مانده از او كه براى آن مرحوم بسيار عزيز بود و هر بار كه به حرم مشرف مىشد آن را به ضريح متبرك مىكرد وهرگز آن را از خود دور نمىنمود و اكنون براى او مثل جانش عزيز بود، تعريفها كرد.
لحظاتى بعد به جايى رسيدند كه از آنجا فلكه آب ديده مىشد. دختر خانم، فلكه آب را با انگشت به پيرزن نشان داد و گفت: شما از كدام طرف مىخواهيد برويد؟ پيرزن در پاسخ گفت: من بايد ديوار بازار رضا را بگيرم و جلو بروم؟ دختر خانم گفت: مىتوانيد خانه تان را پيدا كنيد؟ پيرزن پاسخ داد: اين قسمتها را مثل كف دستم مىشناسم.
پس از دقايقى از عرض خيابانى كه روبه روى گنبد حضرت بود وبه بازار رضا منتهى مىشد، عبور كردند. پيرزن رو به گنبد ايستاد و گفت:
اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَلِىَّ بنَ مُوسَى الرَّضا!
و با پايان اين سلام، قطره اشك خود را كه ناگهان از گوشه چشمش سرازير شده بود، پاك نمود.
كمى مضطرب بود. مىخواست به گونه اى از دخترخانم تشكر كند ولى نمىدانست، چگونه؟ هر چه فكر كرد چيزى با ارزشتر وعزيزتر از دستمال به يادگار مانده از همسرش، پيدا نكرد كه به او هديه بدهد! دستمال برايش خيلى عزيز بود، آن قدر عزيز كه فكر اين كه آن را از خودش دور كند، پريشانش مىكرد، ولى او از دستمال برايش عزيزتر شده بود، آن قدر عزيزتر كه ديگر آن دستمال را براى او هديه مناسبى نمىدانست. احساس مىكرد امام رضا(ع) او را لايق دانسته و برايش اين چنين وسيله زيارتى، قرار داده است!
مشغول همين افكار بود كه ناگهان با برخورد دوچرخه اى به دختر خانم، وى نقش بر زمين گرديد. دوچرخه سوار بسرعت از دوچرخه پياده و دختر خانم هم از روى زمين بلند شد. دست راستش با جدول كنار خيابان جراحت مختصرى ديده و خونين شده بود. دست چپش را روى محل خون ريزى قرار داد و سعى داشت خون آن را بند آورد. به كنار پياده رو آمدند و دوچرخه سوار با رضايت او كه مىگفت چيزى نشده است محل را ترك كرد و مردم هم متفرق شدند.
دختر خانم با تعجب پيرزن را كه با نگرانى دستمال يادگارى همسرش را به دست او مىبست، مىنگريست كه در همان حال مىگفت: خدا عاقبت به خيرت كند، دخترم! به خير گذشت! امروز را هرگز فراموش نمىكنم! امروز يكى از روزهاى خوب زندگى من بود!
دختر خانم در پياده رو، روبه روى آقا امام رضا(ع) قرار گرفت و زير لب گفت:
اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَلِىِّ بنِ مُوسَى الرِّضا!
و لحظه اى با نگاه خود، پيرزنى را كه خشنود از زيارت آقا! ديوار پياده روى خيابان جنب بازار رضا را طى مىكرد، دنبال كرد.لبخند رضايت بر لبانش و خاطره اى دلچسب و دلنشين در قلبش، نقش بست.
3زائــر غـريـب
گرماى هوا به حدى رسيده بود كه او را بىطاقت مىنمود، ولى ميل به زيارت آقا على بن موسى الرضا(ع)، آن قدر او را مشتاق كرده كه نسبت به گرمى هوا بىتوجه بود و ديگر نمىتوانست به چيزى جز زيارت بينديشد! احساس مىنمود كه دلش مىخواهد در بهشت باشد! با حرم مطهر، تصويرى از بهشت را در ذهنش مجسم مىكرد و باور داشت كه اين مكان مقدس قطعه اى از بهشت است.
هنگامى كه از كنار آب نماى صحن امام مىگذشت، نسيمى ملايم و روح افزا، قطرات آب معلق در هوا را به چهره اش پاشيد و صورت آفتاب خورده و عرق كرده اش را نوازش داد. سرش را به آسمان بلند كرد، دلش مىخواست چشمهايش را ببندد و تصوير ذهنى خودش را مرور كند. در قلبش تواضع خاصى را احساس مىنمود. صلوات بر على بن موسى الرضا(ع)، كه همواره هنگام تشريف به آستان مقدس تا ورود به حريم حرم، مرتب زير لبانش زمزمه مىشد، بر لبان او نشست:
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بنِ مُوسَى الرِّضَا المُرتَضَى الامامِ التَّقِى النَّقِىِّ ...
روبه روى ايوان طلا، درست مقابل ضريح ايستاد و اذن دخول گرفت، گامهايش، آرام آرام او را به درون حرم هدايت مىكردند. كفشهايش را دست به دست كرد، قاليى را كه به عنوان پرده به سر در نصب كرده بودند كنار زد و وارد حرم شد. با ديدن ضريح مطهر، جانى تازه گرفت و اشك در چشمانش حلقه زد. دستش را با اشتياق به در و ديوار حرم مىكشيد و جلو مىرفت. روبه روى ضريح نشست و با قلبى مملو از آرامش، شروع به خواندن زيارت نامه كرد. در قرائت زيارت نامه، هميشه وقتى به عبارت
« اَشهَدُ اَنَّكَ تَشهَدُ مَقامى وَ تَسمَعُ كَلامى وَ تَرُدُّ سَلامى و اَنتَ حَىّ عِندَ رَبَّكَ مَرزوُقٌ »
مىرسيد، حالش منقلب مىشد، بىاختيار قلبش مىلرزيد، روى زيارت نامه خم مىشد و در حالى كه بغض نيمه تمامش را فرو مىداد و اشكهايش را از پهنه صورتش، پاك مىكرد، زير چشمى هم به ضريح مىانداخت و اين فراز از زيارت نامه را، چندين بار تكرار مىكرد، گويا مىخواست پاسخ سلامش را بگيرد.
زيارت نامه به پايان رسيد و در همان نقطه به نماز زيارت ايستاد. معمولاً پس از پايان نماز آرام مىگرفت ولى گويا در اين لحظه به آرامش مطلوب خود نرسيده بود. جايگاه خود را ترك كرد و با عبور از دارالزهد به سوى روضه منوره حركت نمود. رو به روى ضريح ايستاد و لحظه اى به آن چشم دوخت. بى اختيار و به طور مكرر به آقا سلام مىداد و با هر سلامى، گويا يك گام به ايشان نزديك تر مىشد.
جمعيت و ازدحام زائران او را با خودش به نقطه اى كه با ضريح، چند قدمى بيشتر فاصله نداشت، رساندند. درهمان مكان نشست و به ضريح مطهر خيره ماند. ناگهان برخورد چند قطره گلاب به صورتش، او را به خود آورد. در همين جا، جايى براى نماز پيدا كرد و مجدداً به نماز زيارت ايستاد. پس از اتمام نماز آرام شده و با امام رضا(ع)، مادر ايشان، حضرت فاطمه زهرا(س) و پدرشان، حضرت اميرالمؤمنين به نجوا نشسته بود و مىخواست پيرو واقعى آنها باشد.
در همين احوال ناگهان زائرى ميانسال درحالى كه چادر سفيدى بر سر و ظاهرى بسيار آرام و شاد داشت با دستش به شانه او زد و گفت: خانم! نمازتان تمام شد؟ و او با دستپاچگى گفت: خيلى وقت است تمام شده، بفرماييد! خانم ميانسال به چهره اى گشاده، رو به او كرد و با لهجه شيرينى گفت: الان هفت روز است كه از شيراز به مشهد آمده ام. در شيراز هميشه سعى كرده ام قرآن را حفظ كنم ولى تا به حال هر چه تلاش نموده ام، موفق نشده ام، تا اين كه اولين روزى كه به زيارت مشرف شدم از آقا علىبن موسىالرضا(ع) در خواست نمودم كه در اين خصوص، كمكم كند وبا تلاشى كه هر روز مىكنم تاكنون پيشرفت قابل ملاحظه اى داشته ام.
زائر با مهربانى ادامه داد: از وقتى به مشهد آمده ام، صبحها به زيارت مىآيم، ظهرها پس از اقامه نماز به مسافرخانه بر مىگردم و پس از ناهار و استراحتى كوتاه دوباره به حرم مىآيم و تا شب در اينجا مىمانم و قرآن راحفظ مىكنم. وى سپس به صفحه گشوده قرآن اشاره كرد و ادامه داد: خانم اگر زيارتتان تمام شده و ممكن است! شما از روى قرآن خط ببريد، ببينيد اشكالى ندارم؟ آخر حفظ اين سوره را امروز درحرم به پايان رسانيده ام!
قرآن را از دست زائر گرفت و پس از بوسه اى بر آن، درميان دستانش قرار داد. زائر با لهجه شيرين خود و با اشتياقى خاص، شروع به تلاوت نمود:
«عَمَّ يَتَساءَلوُنَ، عَنِ النَّبَاءِ العَظيمِ ...»
و بى هيچ اشكالى، تمام سوره را قرائت كرد.
قرائتش كه تمام شد، سر صحبت را باز كرد وگفت: به قصد زيارت ده روزه به مشهد آمده ام. شب گذشته كيف دستى ام را گم كرده ام و الان حتى كرايه اتوبوس براى برگشتن به شيراز را هم ندارم! خدا را شكر مىكنم كه همان روز اول همه هزينه ده روز مسافرخانه را پرداخت كرده ام! نمىدانم بعد از اين كه مدت اقامتم در مسافرخانه تمام شود، در اين غربت چه كنم و به كجا پناه ببرم؟ درست سه ساعت قبل، وقتى به حرم رسيدم و قبل از اين كه بخواهم شروع به حفظ قرآن كنم، به حضرت آقا(ع) گفتم: من دراين شهر، غير از خودتان، كسى را نمىشناسم!
خانم همصحبت زائر، رو به او كرد و گفت: ان شاءالله درست مىشود!
زائر غريب سر در قرآن فرو برد، لبهايش با آيات قرآن مشغول شدند و درهمين حال، همصحبت چند لحظه اى خود را در فكر و خيال فرو برد.
با خودش مىانديشيد كه درست همان وقتى كه اين خانم، از آقا درخواست كمك نموده، ايشان هم مرا براى زيارت طلب كرده اند! شايد مىخواسته اند مشكل زائرشان بواسطه من حل شود! خدايا چه كنم كه نزد ايشان شرمنده نشوم! جيبهايش را جستجو كرد، تمام موجوديش صد تومان بود كه زائر را تا پايانه مسافربرى هم نمىرسانيد چه كه بتواند خرج سفرش را هم تأمين كند! مىخواست زائر رابراى چند روز باقيمانده اقامتش و تأمين خورد و خوراك او، به خانه اش ببرد، ولى خانه درست حسابى هم نداشت. از خاطرش گذشت كه مبلغى را قرض نمايد و به او بدهد، قرض هم كه با لطف خدا بتدريج ادا مىشود! ولى به خاطر تحقق اين فكر، مىبايست حرم مطهر را ترك مىكرد، به همين منظور آهسته زائر را متوجه خود كرد و از او پرسيد: ببخشيد خانم! اسم مسافرخانه تان چيست؟ زائر نتوانست به اين سؤال پاسخ دهد و با حالتى خاص گفت: اسمش را نمىدانم! جايش را مىشناسم!
همصحبت چند لحظه پيش او، پس از نااميدى از اين پاسخ، پرسيد: سه روز ديگر درمشهد مىمانيد؟ زائر با سر خود، پاسخ مثبت داد. او بار ديگر سؤال كرد: ببخشيد! شما هر وقت به زيارت مشرف مىشويد، همين جا مىنشينيد؟ زائر با كنجكاوى و تعجب پاسخ گفت: معمولاً اينجا مىنشينم، چرا سؤال مىكنيد؟ و او سرش را به زير انداخت و زيرلب آهسته جواب داد: هيچى! همين طورى!
فكرى مثل برق از ذهنش گذشت. ايستاد. به ضريح و سپس به اطرافش نگاه كرد. خادمهاى حرم را كه هر يك، شاخه اى از پر نرم در دست خود داشتند، از نظر گذراند. به يكى از آنها نزديك شد وگفت: خسته نباشيد! ببخشيد! مىخواهم موضوعى را با شما مطرح كنم! خادم كنجكاو شد، چهره اش را كمى درهم كشيد وگفت: بفرماييد!
او با نگرانى ادامه داد: شب گذشته كيف پول يكى از زائران گم شده است، بنده خدا، خانم ميانسال تنهايى است كه از شيراز به قصد زيارت آمده و مىگويد چون در مشهد كسى را نمىشناسد كه كمكش كند به خود امام رضا(ع) پناه آورده است! مىخواهم ببينم در اين مورد تشكيلات آستان مقدس امام رضا(ع) ، كمكى مىكند؟ اگر كمك مىكند، او بايد چه كند؟
خادم كه چهره اش در طول اين گفتگوى كوتاه، كم كم باز مىشد با گشاده رويى گفت: بله! در صورتى كه تشخيص داده شود كه نيازش واقعى است به او كمك مىشود، فقط بايد خود من با او صحبت كنم!
گويا به يكباره دنيا را به او داده اند! رو به خادم كرد وگفت: اگر ممكن است با من بياييد تا اورا به شما نشان بدهم.
لحظه اى بعد آن در ـ در حالى كه او بسيار شاد نشان مىداد ـ با هم به حركت درآمدند. دو سه قدمى با زائر فاصله داشتند كه زائر ميانسال با دست به خادم حضرت نشان داده شد!
خادم به زائر نزديك شد وچند لحظه بعد او در حالى كه آرامش يافته بود، زائر را مىديد كه به همراه خادم، جهت دريافت راهنماييهاى لازم، روضه منوره را ترك مىكردند!
... همدم چند لحظه اى زائر غريبى كه مىخواست حافظ قرآن باشد، خشنود از زيارت آن روز، درحالى كه اشك شوق، پهنه گونه هايش را مرطوب كرده بود، به قصد خداحافظى با حضرت آقا، امام رضا(ع) وبه نشانه احترام به ايشان، دست بر سينه خود گذاشت، بار ديگر چشم به ضريح مطهر دوخت و با قلبى سرشار از آرامش، چندين بار تكرار كرد:
اَشهَدُ اَنَّكَ تَشهَدُ مَقامى
وَ تَسمَعُ كَلامى وَ تَرُدُّ سَلامى
وَ اَنتَ حَىٌّ عِندَ رَبِّكَ مَرزوُقٌ
4يا ضامن آهو!
داخل صحن حرم نشسته بود، به كبوترهاى آقا! نگاه مىكرد و ناخنهاى قاشقى شكل و زمختش را با دستهايش نوازش مى داد.
ياد صحبتهاى آقاى دكترى كه چند روز قبل براى درمان سرگيجه، پيش او رفته بود، افتاد كه مىگفت: شما كمبود آهن دارى! و با نگاه به انگشتانش گفته بود: ببين چه به روزت آورده اى! براى خودت، ده قاشق سرخود، دست وپا كرده اى!
دكتر به او گفته بود كه روى غذا، چاى زياد و پررنگ نخورد، ولى او از بچگى به خوردن چاى، علاقه خاصى نشان مىداد. قبل از اين كه بچه هايش، خانه مسكونى او را كه ماحصل يك عمر تلاش در كنار همسرش بود، بفروشند، گاه كه دلش مىگرفت، حياط خانه را آب پاشى و جاروب مىكرد و زير تنها درخت كهنسال زردآلوى آن، پلاسى پهن مىنمود، بالشى مىگذاشت، يك قورى چاى، يك كترى آب جوش و يك استكان همراه با يك قندان نقلى، قند مىآورد و كنار خودش قرار مىداد و تا چاى قورى و آب كترى را تمام نمىكرد، از جايش بلند نمىشد.
هميشه وقتى اولين استكان چاى را مىريخت، ياد غمها و غصه هايش مىافتاد ولى وقتى به استكان آخر چاى مىرسيد با دلدارىهايى كه در طول چاىخورى به خود داده بود، براى ادامه زندگى اميدى تازه مىيافت!
شب قبل با عروسش دعوا كرده بود، پسرش هم طبق معمول طرف همسرش را گرفته بود و هر دو به اين وسيله، او را حسابى دلخور كرده بودند. عروسش بار اول نبود كه با او دعوا مىكرد ولى اين بار دلش شكسته بود. وقتى به اين حالت مىرسيد ياد ليوانهاى نشكنى مىافتاد كه وقتى مىشكنند هزار تكه شده و به شكل دانه هاى الماسى در مىآيند!
ماه گل اصلاً از مادر شوهرش كه ديگر پا به سن گذاشته بود، خوشش نمىآمد و با وجود اين كه در كارها خيلى به او كمك مىكرد، ولى چشم ديدنش را نداشت، شايد يكى از دلايل آن، اين بود كه با وجود چهار عروس ديگرش، مىترسيد، پيرى كورى او، روى دوشش بيفتد.
نمىدانست چه كند. از پنج عروسى كه داشت، ماه گل از نظر رفتار و اخلاق، سرآمد بقيه بود، ولى چه كند وقتى كه او نمىتوانست تحملش كند، حتماً چهار عروس ديگر هم نمىتوانستند او را تحمل كنند. هيچ كس و كار ديگرى هم نداشت كه حداقل بعضى از روزها به آنها پناه ببرد. شب را تا صبح، نخوابيده بود. صبح علىالطلوع، قبل از اين كه پسرش از خانه بيرون برود، از خانه بيرون آمد و به آقا امام رضا(ع) پناه آورد.
سواد چندانى نداشت. مادر خدا بيامرزش به او گفته بود وقتى كه دلتنگ مىشوى، قرآن را باز كن و چون سواد خواندن آن را ندارى به خطهايش نگاه كن و « قُل هُوَ الله » بخوان تا دلت آرام بگيرد.
از صبح چند بار قرآن را ورق زده و در بينِ « قُل هُوَ الله » خواندنهايش، تكرار مىكرد: يا ضامن آهو! ضامن آهو شدى، ضامن ما هم بشو! آقا!
سرش بشدت درد گرفته و دهانش هم خشك شده بود. گويى دنيا دور سرش مىچرخيد. از صبح چند بار صورتش را شسته و تا مىتوانست، آب نوش جان كرده بود. بعد از سالها اين حرف را كه مىگفتند: خوردن آب زياد با شكم خالى، دل آدم را ريش ريش مىكند، با تمام وجود حس مىكرد!
عمرى كار كرده بود ولى حالا به روزى افتاده بود كه دارايىاش تنها لباسهاى تنش بود كه آنها را هم شايد به خاطر خدا به او هديه كرده بودند. وقتى ماه گل كمى با او مهربان مىشد ـ به قول خودش وقتى كه مىخواست رب بجوشاند، ترشى بيندازد، سبزى خشك كند يا لباس بشويد و... ـ كار زيادى را به او مىسپرد و معتقد بود كه با اين عمل، به مادر شوهرش لطف مىكند! چون به اين وسيله، ديرتر از كار مىافتد! اعتماد عروسش به دور از همه اين حرفها تا حدودى درست بود چون به رغم سالها دوندگى و تحمل انواع و اقسام كمبودهاى تغذيه اى و... باز هم فعاليت خودش را حفظ كرده بود وآدم با دست وپايى به حساب مىآمد. به هر ترتيبى كه بود، خودش را به كنار ديوار صحن رسانيد و درست روبه روى سقاخانه نشست. زائران را مىديد كه چطور سقاخانه را مثل نگينى در بر گرفته بودند و پياله پياله از آن آب مىنوشيدند و ...
سرش را به ديوار گذشت. چشمهايش را بست و قطره اشك درشتى از گوشه چشم بر روى گونه اش غلتيد. چند دقيقه اى را به همين حالت سپرى كرد. چون توانايى لازم را نداشت، ديگر نمىتوانست به هيچ چيز بينديشد. سعى داشت به خودش بقبولاند كه به خانه پسرش برگردد ولى مىترسيد كه بشدت مورد سرزنش قرار گيرد.
در اين هنگام صدايى را، كه او را مخاطب قرار داده بود، شنيد؛ فكر كرد اشتباه مىكند؛ به صدا توجهى نكرد؛ بار ديگر صدا را واضحتر شنديد؛ درحالى كه سرش هنوز به ديوار بود با بى حالى چشمهايش را گشود؛ يكى از خادمان حضرت با ظرفى از غذا دركنار او ايستاده بود! و در حالى كه مىخواست غذا را جلو او قرار دهد، مىگفت: مادرجان! مايلى ناهار، مهمان امام رضا(ع) باشى! او كه نمىدانست واقعاً خواب است يا بيدار، بسختى سرش را از ديوار جدا كرد، اما نتوانست پاسخى دهد، زيرا خادم امام(ع) درحال ترك صحن بود و تنها توانست با نگاهش او را دنبال كند! مردد بود! نمىدانست چه كند! براى اين كه به خودش بقبولاند كه بيدار است، لقمه اى در دهان گذاشت!
ساعتى از اين واقعه گذشته بود؛ احساس خوبى داشت؛ حس مىكرد مورد توجه قرار گرفته است؛ براى اين كه آبى به صورتش بزند خود را به كنار آب نماى روبه روى پنجره فولاد ـ كه خيل مشتاقان را روبه روى خود داشت ـ رسانيد و چند مشت آب به صورتش زد. همين كه بلند شد، زن جوانى را ديد كه با ظاهرى آراسته و مؤدب، درست در كنارش ايستاده بود. زن جوان پس از احوالپرسى حيرت آور خود، رو به او كرد وگفت: ببخشيد خانم! تنها به حرم مشرف شده ايد!؟ و او در حالى كه فكر مىكرد با كس ديگرى اشتباه گرفته شده است، پاسخ داد: بله! زن جوان درحالى كه سعى مىكرد با او ارتباط برقرار كند، با اشاره به مرد مسن بسيار افسرده اى كه روى صندلى چرخدار نشسته و مرد جوان و متشخصى در كنار او ايستاده بود، گفت: من به اتفاق همسرم و موكل او كه مردى بسيار خوب و نسبتاً ثروتمند است ولى متأسفانه كس و كارى ندارد، به حرم مشرف شده ايم!
او كه از خدا مىخواست كسى را پيدا كند كه بتواند كمى برايش درد دل كند، از مصاحبت با آن خانم، احساس شادمانى مىكرد و ناخواسته، به شرح زندگىاش براى او پرداخت. از ماه گل و از قهرش گفت! از شوهر خدابيامرزش و از ...
زن جوان به او گفت: موكل همسرم مايل است با يك خانم هم سن وسال شما، ازدواج كند كه بتواند در زندگى كمكش كند! و با دلهره اى محسوس، ادامه داد: ببخشيد مادرجان! شما قصد ازدواج نداريد!؟ او كه بسيار تعجب كرده بود، نمىدانست چه بگويد. روبه روى پنجره فولاد خشكش زده بود و طورى به آن نگاه مىكرد كه گويى به شخصى خيره شده بود! حالش را نمىفهميد. آن خانم بار ديگر از او پرسيد: ببخشيد! چه مىفرماييد؟ پاسختان چيست؟ زن تمام نيرويش را در لبهاى خشكيده و رنگ پريده اش جمع كرد و درحالى كه اين پيشنهاد را در اين مكان مقدس به فال نيك گرفته بود و تصور مىكرد به همين علت بايد آخر و عاقبت خوبى داشته باشد، با خودش گفت: هرجا باشد از خانه ماه گل بهتر است! وسرش را به علامت قبول پيشنهاد تكان داد!
دقايقى بعد، زن، سمت راست صندلى چرخدار ايستاد و در حضور وكيل و همسرش و روبه روى پنجره فولاد، به عقد مرد در آمد! مهريه او هم، خانه مسكونى پيرمرد كه هم اكنون در آن زندگى مىكرد و واقع در يكى از خيابانهاى مشرف به حرم مطهر بود، قرار داده شد با اين شرط كه تا پايان زندگى از او بخوبى نگهدارى كند.
ساعتى بعد از او كه هنوز مبهوت بود و نمىدانست چه بگويد، وقتى كه به همراه زن جوان، همسرش و آن مرد، رو به روى منزل او قرار گرفتند، باور كرد كه بيدار است!
در همين موقع، وكيل مرد، رو به همسر او كرد، كليد منزل را به او داد، شرط تعلق مهريه را به او يادآور شد وحامل اين پيام از سوى او براى پسر و عروسش شد كه: حالم خوب است! نگرانم نباشيد! خوشبخت باشيد!
زن كه شكرگزار خداوند بود، همانند همسرى مهربان از پيرمرد نگهدارى مىكرد تا اين كه پس از گذشت نزديك به يك سال از اين واقعه، آن مرد دارفانى را وداع كرده و او تنها وارث قانونى وى شناخته شد.
ديگر تنهاى تنها شده بود و حياط بزرگ خانه، برايش بزرگتر جلوه مىكرد، به همين علت تصميم گرفت طبقه دوم ساختمان را، اجاره دهد.
صبح چند روز پس از اين تصميم، با صداى زنگ تلفن از خواب بيدار شد. آقاى وكيل بود كه مىگفت: خانم! طبق خواسته خودتان قرار است تا يكى دو ساعت ديگر، چند نفر بيايند و طبقه دوم ساختمان را براى اجاره ببينند. روبه روى عكس پيرمرد ايستاده و درحالى كه به آن خيره شده بود و با چشمهاى او صحبت مىكرد، زنگ در به صدا درآمد. بسرعت صورتش را از قطرات اشك پاك كرد، آبى به آن زد، چادرش را روى سرش انداخت وبه سمت درحياط به راه افتاد.
در را گشود. مردى را ديد كه به همراه خانم و آقايى، دم در ايستاده بودند. خانم و آقا با ديدن او خشكشان زد! خانم در حالى كه بسختى خودش را از آن حال بيرون مىآورد و بشدت عصبانى شده بود، رو به او كرد و گفت: گفتم جاى بهترى، باعث شده ما را فراموش كند، اينجا براى چه كسى كار مىكنى؟ و سپس رو به شوهر زنگ پريده اش كرد وگفت: بيا! حالا بگو نمىدانم مادرم كجا رفته!؟ خيالت راحت شد!؟
مرد همراه آن زوج، رو به ماه گل كرد و گفت: خانم اين چه طرز صحبت كردن است؟ شما با مالك اين خانه صحبت مىكنيد! بعد از اين همه زيرورو كردن محلات، تازه برايتان جايى پيدا كرده ام! با اين تعداد بچه چه كسى راضى مىشود تا شما ساختمان خانه تان به پايان برسد كه حالا حالاها هم نمىرسد- به شما خانه اجاره دهد؟ تازه خانم لطف كرده اند به وكيلشان سپرده اند كه اجاره بها هم اصلاً مهم نيست! من هم به خاطر آشنايى با همسرتان، شما را به اينجا آورده ام! براى همين هم شما توانستيد تا دم در اين خانه بياييد!
مرد در حالى كه سعى مىكرد عصبانيتش را از خانم خانه! پنهان كند به او گفت: خانم! من از شما عذر مىخواهم! سوء تفاهم شده است! زن بدون توجه به صحبتهاى آن مرد و ماه گل، به سوى سرسراى خانه خود به راه افتاد!
ماه گل رو به شوهرش كرد و گفت: بايد مادرت به من فرصت بدهد! اگر به من فرصت بدهد مىتوانم جاى خالى دختر نداشته اش را برايش پر كنم! مىتوانم...
...چند روز بعد از اين، زن به همراه وكيل خود، درست در همان نقطه اى كه مدتها پيش، پيرمرد روى صندلى چرخدار نشسته بود، روبه روى پنجره فولاد ايستاد و از او مىخواست تا پس از مرگ تمام اموالش را صرف امور خيريه كند.
آقاى وكيل! در حالى كه توصيه هاى او را يادداشت مىكرد، مىشنيد كه او ضمن اين كه طورى به پنجره فولاد خيره شده بود كه گويا روبه روى شخصى ايستاده است، مرتب تكرار مىكند:« يا ضامن آهو! ضامن آهو شدى آقا! ضامن ما هم بشو!».

 

آستان مقدس امام رضا (ع)، كانون توجه دلهاى مشتاق اهل بيت عصمت و طهارت است و هر لحظه در اين كانون مؤثر بر روح و روان آدمى، تجربيات معنوى ارزشمندى را نصيب مىكند كه غالباً وصف نشدنى است.


دراين بارگاه مقدس، هر كس به فراخور حال خويش از كرامات، عنايات، توجهات و ... برخوردار مىشود و كسى نيست كه به درك حضور نايل وشد ولى به بهره اى كه از جمله آن سبكى روح و آرامش روان پس از زيارت است، دست نيابد.يا ضامن آهو، مجموعه هشت روايت از حضور زائرين حريم حرم مطهر حضرت على بن موسى الرضا(ع) است كه بى هيچ شكى، توفيق الهى و نيز تأثير معنوى بارگاه ملكوتى آن حضرت باعث شكل گيرى آن شده است.
اين مجموعه نگاهى دارد به گوشه اى بسيار كوچك از خلوت حضور زائرانى از روضه رضوى كه غالباً با هزاران آرزو و نياز به زيارت طلبيده شده اند ولى در نهايت آنچه را خواسته اند و در پايان زيارت خود به آن دست يافته اند تنها سبكى روح، آرامش معنوى و تسليم در مقابل ذات اقدس الهى و رضايت به رضاى او كه مىتواند مهمترين سرمايه انسان در جهان مادى امروز باشد، بوده است؛ زائرانى كه گاه زيارت، آن چنان بر آنان اثر مىگذاشته كه حوائج مادى، ديگر از چشم آنان رخت بر مىبسته و آرزوها و خواسته هايشان در آن محو مىشده است؛ زائرانى كه هر روز دهها هزار تن از آنان سر بر آستان دوست مىنهاده و مىنهند و صدها هزار خاطره نانوشته را در ضمير ذهن خود جاى داده و مىدهند.
1گِرهى بر پنجره فولاد
به خود كه آمد صورتش خيسِ خيس شده و حنجره اش درد گرفته بود، ولى در گلويش احساس سبكى خاصى مىكرد، همان احساسى كه وقتى شبهاى تنهايى، زير لحاف مندرس و سنگينش، پس از يك گريه طولانى به او دست مىداد.
آرامِ آرام شده بود، ولى هنوز در گلويش فريادى را حس مىكرد كه يكى از زائران آن را در حنجره اش ناكام گذارد. حرفهاى زائر آقا را به صورت زمزمه هايى مبهم مىشنيد. چادرش را بيشتر به روى صورت كشيد، ولى زائر تلاش مىكرد با دستش چادر را از روى صورت او كنار زند و سعى داشت به هر ترتيبى كه شده، نمازامام موسى كاظم(ع) را به او آموزش دهد.
« چرا اين قدر گريه و ضجه مىكنى و نمىگذارى زائران ديگر، زيارت كنند؟! برو نماز امام موسى كاظم(ع) را بخوان، حاجتت حتماً بر آورده مىشود!».
با آن كه تازه آرامش يافته بود، ناگهان بغضى سنگين در گلويش خزيد. چادرش را روى صورت كشيد و دست راستش را داخل جيب كرد. مىخواست ببيند تكه پارچه سبزى كه با خودش براى بستن دخيل آورده بود، هنوز هست يا نه؟ پارچه را از جيبش در آورد و آن را چندين بار در دست فشرد، به صورتش نزديك كرد، بىصدا با اشكهايش شستشو داد، مقابل چشمانش گرفت و با دست در آن نگريست! گويا درون پارچه نور اميدى مىديد و شايد كليد مشكلاتش را!
تمام آرزوهايش را در آخرين نگاه به تكه پارچه خلاصه كرد، آن را داخل جيب پيراهنش درست روى قلبش گذاشت و دست چپش را روى قلب خود قرار داد. مىخواست ضربه هاى قلبش هم با پارچه التماس كنند!
خودش را جمع و جور كرد، دستش هنوز روى قلبش قرار داشت، چادرش را هم جمع و جور كرد، كفشهايش را به دست گرفت و آهسته آهسته به پنجره فولاد نزديك شد. آن روز، روز زيارتى آقا علىبن موسىالرّضا(ع) ونزديك شدن به پنجره فولاد كار بسيار سختى بود. گوشه اى را پيدا كرد، كفشهايش را به آن گوشه پرتاب نمود و خودش را به هر ترتيبى كه بود به پنجره فولاد رسانيد. با وجود اين كه برايش بسيار سخت بود ولى هنوز دست چپش روى پارچه و قلبش قرار داشت. ديگر فاصله اى بين صورت خود و پنجره طلا نمىديد. صورتش را به پنجره چسبانيد و با تمام وجود براى دخترش دعا كرد.
دختر او از يك سال و نيم پيش به قول پزشكان به بيمارى لاعلاجى مبتلا شده بود و او هر روز صبح شاهد تحليل رفتنش بود. ماه بانوى تمام قوم و خويش، حالا به حال و روزى افتاده بود كه همه با دلسوزى و ترحم نگاهش مىكردند. درست مثل يك آدم برفى كه در گرماى خورشيد قرار گيرد، در حال آب شدن بود.
دستش را آرام از روى قلبش برداشت و آن را داخل جيب پيراهنش فرو برد، ولى اثرى از پارچه سبز نديد! براى چند لحظه دنيا دور سرش چرخيد، به خود آمد، هر چه سعى كرد پارچه را نيافت. سيل عظيم زائران او را نيز به همراه دستهايشان كه تمناى وصال پنجره فولاد را داشتند، به آن فشار مىداد. براى لحظاتى نفسش گرفت. صداى زائران را مىشنيد كه مىگفتند: « خانوم، زيارت كردى، بيا عقب، ما هم زيارت كنيم!».
نمىدانست چه كند؟ مىخواست تمام نياز و نيتش را هنگام بستن دخيل به پنجره فولاد، به زبان جارى كند! ولى حالا چه كند؟ نزد آقا التماس مىكرد! حالا ديگر براى يافتن پارچه سبز خود، التماس مىنمود و از آقا كمك مىخواست! ناگهان فكرى به ذهنش رسيد. گوشه چارقد سفيدش را زير دندان گرفت. تمام نيرويش را در دستش متمركز كرد وپارچه را كشيد. پس از لحظه اى، تكه اى از چارقد در دستش بود. حالش را نمىفهميد، مىخواست محكمترين جاى پنجره را بيابد و سخت ترين گره ها را به آن بزند. در مقابل صورتش جايى را يافت. گوشه چارقدش را كه حالا تمام آرزوهايش را در آن جا داده بود، در دست گرفت و آن را گره زد. به هر سختى كه بود خودش را از ميان جمعيت بيرون كشيد. به طرف سقاخانه رفت. آبى به سر و صورتش زد. درست رو به روى پنجره فولاد با فاصله چند مترى، نشست و به آن خيره شد. از دور پارچه اى را كه به پنجره بسته بود، مىديد. ناگهان مشاهده كرد كه يكى دو تن از خدام حرم مشغول پراكنده كردن مردم از جلوى پنجره فولاد هستند، چند نفرى هم با تيغ و قيچى به آن نزديك شدند و همه گره ها را باز كردند! مردم تمام گره هاى باز شده را به عنوان تبرك مىبردند! خودش مىديد كه تكه چارقدش در دست خانم مسنى بود كه آن را بر سر و صورتش مىكشيد!
به رغم همه خستگى، حال خوبى داشت. احساس مىكرد آقا حاجتش را برآورده است. خم شد كه كفشهايش را از روى زمين بردارد، ناگهان دستش به پارچه سبز خود كه در كفشش جا گرفته بود، خورد! مانند كسى كه گم شده اش را يافته باشد، ديگر در پوست خود نمىگنجيد! كفشهايش را برداشت. مجدداً به پنجره فولاد آقا خيره ماند!
باد ملايمى، سبكىاش را صد چندان كرده بود. آرام آرام به طرف پنجره به راه افتاد. با زحمت خودش را به آن رسانيد. آرام شده بود، آرام آرام! دست چپش را بآهستگى بر محل گره گذاشت.
باور مىكرد كه گرهش واقعاً باز شده است؛ باور مىكرد كه اثرى از گرهش وجود ندارد! جاى خالى گره! آرامشش را چندين برابر كرد. بىاختيار سرش را بر روى دست راستش قرار داد و پلكهايش را بر روى هم گذاشت.
قطرات اشك، آهسته صورتش را مىپوشانيد. در حالى كه لبهايش مدام بر هم مىخوردندن زائرين ديگر، بوضوح مىشنيدند كه او با خود مىگفت:
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الشَّهيدُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الْغَريبُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الامامُ الْهادِى
أشْهَدُ اَنَّكَ تَشْهَدُ مَقامى
وَ تَسْمَعُ كَلامى وَترُدُّ سَلامى
وَاَنْتَ حَى عِنْدَ رَبِّكَ مَرْزوْقٌ...
2فلكه آب كجاست؟

صورتش گُر گرفته و عرق سردى بر پيشانىاش نشسته بود. خودش را بسختى سرزنش مىكرد و زير لب مىگفت: « كاش به حرف دخترم گوش كرده بودم و منتظر مىماندم تا خودش مرا به زيارت آقا بياورد!».
هميشه همين كه صحبت از زيارت امام رضا(ع) مىشد، مىگفت:
« آقا! بايد آدم را طلب كند، من بارها شده، ناگهان راهى زيارت شده ام و گاهى هم از كنار صحنها گذشته ام، ولى توفيق زيارت نصيبم نشده است». عليرغم اضطراب ونگرانى، در اعماق دلش، اميد به پابوسى آقا، موج مىزد. در پياده روى مشرف به بست شيخ بهايى، به ديوار تكيه كرد و تك تك زائران را زير نظر گرفت.
با خودش روزهايى را تجسم مىنمود كه تنها با پاى پياده، مسافتى طولانى را جهت تشرف به حرم مطهر طى مىكرد و باز با همان پا، پس از زيارت برمىگشت و خم هم به ابرو نمىآورد، ولى حالا به روزى افتاده است كه بايد حتماً يكى از آشنايانش او را براى زيارت همراهى كند.
يكى دو سال قبل، وقتى همسرش هنوز زنده بود، فرسودگى خيلى ناراحتش نمىكرد، ولى از روزى كه او دارفانى را وداع كرد، دست نگر بچه هايش ـ كه هر يك به قول خودشان، خروارها گرفتارى داشتند ـ شده بود. به همين علت به محض اين كه دخترش از خانه بيرون رفت، او هم خود را سريع براى پابوسى آقا آماده كرد و از خانه بيرون زد.
دستمال چهارخانه همسرش را كه در طول حياتش هر وقت به زيارت مشرف مىشد، با خود مىبرد وبه ضريح مىماليد و همواره در جيب پيراهنش مىگذاشت و شبها هم زير متكايش قرار مىداد وآن را همواره در جيب وهمراه خود كرده بود، درآورد، جلوى بينىاش گرفت و آن را خوب بوييد و سپس بر روى عرض پيشانى خود قرار داد و به دنبال آن گوشه چشمانش را از قطرات اشك زدود و آه سرد سينه اش را با قطره اشك ديگرى بيرون داد وبا بغض در گلو گفت:
« اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَلِىَّ بنَ مُوسَىالرَّضا!».
ناگهان دختر خانمى به طرف او آمد، رو به او كرد وگفت: مادرجان! چرا اينجا ايستاده ايد؟ حالتان خوب نيست؟ تمام نيرويش را در لبهاى خشكيده اش جمع كرد و گفت: فكه آب كجاست؟ دختر خانم پرسيد: مىخواهيد به فلكه آب برويد؟ و پيرزن پاسخ داد: مىخواستم به پابوس آقا بروم، ولى گم شده ام! وبا كشيدن آهى، اضافه كرد: وقتى مثل شما جوان بودم، هر روز با همسر خدا بيامرزم به زيارت آقا! مىآمدم ولى حالا... دختر خانم با گشاده رويى گفت: من هم دارم به زيارت مىروم اگر مايليد مىتوانيد با من بياييد! گويا تمام دنيا را يكباره به او داده بودند! چند بار خدا را شكر كرد و در كنار دختر به راه افتاد.
حال غريبى داشت. مىخواست هر چه زودتر ضريح را مشاهده كند، دلش براى ضريح تنگ شده بود! نسيم بسيار ملايمى، صورت عرق گرفته اش را نوازش داد و سردى دلچسبى را احساس كرد. دختر خانم به خاطر مراعات حال پيرزن، بسيار آرام آرام قدم برمىداشت. آن دو، صحنها را، پشت سر گذاشتند و به ورودى صحن آزادى رسيدند. پيرزن در حال و هواى خودش بود، صداى قلبش را كه بشدت مىتپيد و برايش احساس خوشايندى ايجاد كرده بود، مىشنيد و مرتب خدا را شكر و از آقا تشكر مىكرد. ناگاه صداى دختر خانم او را به خود آورد! مادرجان! مىخواهيد از اينجا، خودتان برويد؟ دوباره نگرانى به سراغش آمد. با خود گفت: نكند اين دختر خانم از راه رفتن آرام من، رنجيده است؟ در همين فكر بود كه او ادامه داد: من به داخل حرم مطهر مىروم، اگر مايل هستيد مىتوانيد با من بياييد. پيرزن با سر به او پاسخ مثبت داد و لب به دعايش گشود.
هر دو وارد حرم شدند و به خيل زائرين پيوستند. پيرزن كه از خوشحالى در پوست خود نمىگنجيد، آهسته آهسته خود را به نزديك پله هاى دارالسعادة رسانيد و در آنجا نشست و پس از استراحتى كوتاه، تمام حواسش را متوجه زيارت كرد و براى خلوت با خود، خدا و آقاى خود! به نماز زيارت ايستاد. پس از اتمام نماز خود، دختر خانم را ديد كه غرق در راز و نياز با امام رضا(ع) است. خود را به او نزديكتر و او را متوجه خود نمود. او هم كه مىخواست شروع به خواندن زيارتنامه كند، در حالى كه در صدايش لرزشى وجود داشت، از پيرزن پرسيد؟ مىخواهيد بلندتر بخوانم؟ واو هم كه از خدا مىخواست، گفت: البته كه مىخواهم!
پس از پايان زيارتنامه، دختر خانم همچنان مشغول رازونياز خود بود ولى پيرزن مضطرب، نشان مىداد. از سويى مىخواست از او، جهت بازگشت به خانه راهنمايى بخواهد و از سويى ديگر دلش نمىآمد خلوت او را به هم بزند. خداخدا مىكرد كه مناجات و زيارتش تمام شود، چون تنها دخترش، اطلاعى از بيرون آمدن او از منزل نداشت. غرق در تماشاى ضريح شده بود كه ناگهان آن دختر گفت: مادرجان من به طرف فلكه آب مىروم اگر زيارتتان تمام شده، مىتوانم شما را تا آنجا همراهى كنم! پيرزن چادرش را بسرعت جمع وجور كرد وهمراه او به راه افتاد.
دختر خانم براى گذاشتن زيارتنامه به داخل جاكتابى، از او جدا و ناگهان در ازدحام زائرين ناپديد شد. لحظاتى گذشت اما از او خبرى نشد. دوباره دلهره سراپاى وجودش را فرا گرفت و زير لب زمزمه كرد:
اى علىابن موسىالرضا! چطور به خانه بروم آقا!؟ يا ضامن آهو! چه كنم؟
در همين گير و دار بود كه دخترخانم را از پشت سر ديد. خوشحال شد، خودش را سريع از بين زائران به او رسانيد و پشت سرش به حركت درآمد. از دارالسعادة بيرون آمدند و زير ايوان طلا قرار گرفتند. بآرامى به شانه دختر خانم زد. او برگشت ولى كس ديگرى بود! همراه او نبود! با دستپاچگى پرسيد: فلكه آب، كجاست!؟ پاسخ او نشان مىداد كه فارسى نمىداند! نااميدانه تصميم گرفت هر طور كه هست، خودش برگردد.
عزمش را جزم كرد. به خودش دلدارى مىداد كه اين راهها را سالهاى سال، بارها طى كرده ام، امام رضا(ع) هم كمك مىكند!
هر طور شده فلكه آب را پيدا مىكنم. داخل صحن آزادى به دور خودش مىچرخيد. به نظرش تمام درهاى خروجى مثل آن درى بود كه از آن به داخل صحن پا گذاشته بود. تصميم گرفت براى بهبود حالش، آبى به سر و صورت خود بزند. پس از لحظاتى، جلو يكى از شيرهاى آب داخل صحن آزادى بود كه دستى به شانه اش زده شد و در پى آن، صدايى گفت: مادرجان! صدا آشنا بود وبا خودش آرامش خاصى را به همراه آورد!
سريع برگشت! دختر خانم ادامه داد: چطور شد؟ تصميم گرفتيد تنها برويد؟ گويى آقا امام رضا(ع) يك بار ديگر به او جانى تازه داده بود. هر دو آرام آرام به سوى فلكه آب گام برمىداشتند.
در طول راه پيرزن از بچه ها، نوه ها و همسرش و بويژه از دستمال به يادگار مانده از او كه براى آن مرحوم بسيار عزيز بود و هر بار كه به حرم مشرف مىشد آن را به ضريح متبرك مىكرد وهرگز آن را از خود دور نمىنمود و اكنون براى او مثل جانش عزيز بود، تعريفها كرد.
لحظاتى بعد به جايى رسيدند كه از آنجا فلكه آب ديده مىشد. دختر خانم، فلكه آب را با انگشت به پيرزن نشان داد و گفت: شما از كدام طرف مىخواهيد برويد؟ پيرزن در پاسخ گفت: من بايد ديوار بازار رضا را بگيرم و جلو بروم؟ دختر خانم گفت: مىتوانيد خانه تان را پيدا كنيد؟ پيرزن پاسخ داد: اين قسمتها را مثل كف دستم مىشناسم.
پس از دقايقى از عرض خيابانى كه روبه روى گنبد حضرت بود وبه بازار رضا منتهى مىشد، عبور كردند. پيرزن رو به گنبد ايستاد و گفت:
اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَلِىَّ بنَ مُوسَى الرَّضا!
و با پايان اين سلام، قطره اشك خود را كه ناگهان از گوشه چشمش سرازير شده بود، پاك نمود.
كمى مضطرب بود. مىخواست به گونه اى از دخترخانم تشكر كند ولى نمىدانست، چگونه؟ هر چه فكر كرد چيزى با ارزشتر وعزيزتر از دستمال به يادگار مانده از همسرش، پيدا نكرد كه به او هديه بدهد! دستمال برايش خيلى عزيز بود، آن قدر عزيز كه فكر اين كه آن را از خودش دور كند، پريشانش مىكرد، ولى او از دستمال برايش عزيزتر شده بود، آن قدر عزيزتر كه ديگر آن دستمال را براى او هديه مناسبى نمىدانست. احساس مىكرد امام رضا(ع) او را لايق دانسته و برايش اين چنين وسيله زيارتى، قرار داده است!
مشغول همين افكار بود كه ناگهان با برخورد دوچرخه اى به دختر خانم، وى نقش بر زمين گرديد. دوچرخه سوار بسرعت از دوچرخه پياده و دختر خانم هم از روى زمين بلند شد. دست راستش با جدول كنار خيابان جراحت مختصرى ديده و خونين شده بود. دست چپش را روى محل خون ريزى قرار داد و سعى داشت خون آن را بند آورد. به كنار پياده رو آمدند و دوچرخه سوار با رضايت او كه مىگفت چيزى نشده است محل را ترك كرد و مردم هم متفرق شدند.
دختر خانم با تعجب پيرزن را كه با نگرانى دستمال يادگارى همسرش را به دست او مىبست، مىنگريست كه در همان حال مىگفت: خدا عاقبت به خيرت كند، دخترم! به خير گذشت! امروز را هرگز فراموش نمىكنم! امروز يكى از روزهاى خوب زندگى من بود!
دختر خانم در پياده رو، روبه روى آقا امام رضا(ع) قرار گرفت و زير لب گفت:
اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَلِىِّ بنِ مُوسَى الرِّضا!
و لحظه اى با نگاه خود، پيرزنى را كه خشنود از زيارت آقا! ديوار پياده روى خيابان جنب بازار رضا را طى مىكرد، دنبال كرد.لبخند رضايت بر لبانش و خاطره اى دلچسب و دلنشين در قلبش، نقش بست.
3زائــر غـريـب
گرماى هوا به حدى رسيده بود كه او را بىطاقت مىنمود، ولى ميل به زيارت آقا على بن موسى الرضا(ع)، آن قدر او را مشتاق كرده كه نسبت به گرمى هوا بىتوجه بود و ديگر نمىتوانست به چيزى جز زيارت بينديشد! احساس مىنمود كه دلش مىخواهد در بهشت باشد! با حرم مطهر، تصويرى از بهشت را در ذهنش مجسم مىكرد و باور داشت كه اين مكان مقدس قطعه اى از بهشت است.
هنگامى كه از كنار آب نماى صحن امام مىگذشت، نسيمى ملايم و روح افزا، قطرات آب معلق در هوا را به چهره اش پاشيد و صورت آفتاب خورده و عرق كرده اش را نوازش داد. سرش را به آسمان بلند كرد، دلش مىخواست چشمهايش را ببندد و تصوير ذهنى خودش را مرور كند. در قلبش تواضع خاصى را احساس مىنمود. صلوات بر على بن موسى الرضا(ع)، كه همواره هنگام تشريف به آستان مقدس تا ورود به حريم حرم، مرتب زير لبانش زمزمه مىشد، بر لبان او نشست:
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بنِ مُوسَى الرِّضَا المُرتَضَى الامامِ التَّقِى النَّقِىِّ ...
روبه روى ايوان طلا، درست مقابل ضريح ايستاد و اذن دخول گرفت، گامهايش، آرام آرام او را به درون حرم هدايت مىكردند. كفشهايش را دست به دست كرد، قاليى را كه به عنوان پرده به سر در نصب كرده بودند كنار زد و وارد حرم شد. با ديدن ضريح مطهر، جانى تازه گرفت و اشك در چشمانش حلقه زد. دستش را با اشتياق به در و ديوار حرم مىكشيد و جلو مىرفت. روبه روى ضريح نشست و با قلبى مملو از آرامش، شروع به خواندن زيارت نامه كرد. در قرائت زيارت نامه، هميشه وقتى به عبارت
« اَشهَدُ اَنَّكَ تَشهَدُ مَقامى وَ تَسمَعُ كَلامى وَ تَرُدُّ سَلامى و اَنتَ حَىّ عِندَ رَبَّكَ مَرزوُقٌ »
مىرسيد، حالش منقلب مىشد، بىاختيار قلبش مىلرزيد، روى زيارت نامه خم مىشد و در حالى كه بغض نيمه تمامش را فرو مىداد و اشكهايش را از پهنه صورتش، پاك مىكرد، زير چشمى هم به ضريح مىانداخت و اين فراز از زيارت نامه را، چندين بار تكرار مىكرد، گويا مىخواست پاسخ سلامش را بگيرد.
زيارت نامه به پايان رسيد و در همان نقطه به نماز زيارت ايستاد. معمولاً پس از پايان نماز آرام مىگرفت ولى گويا در اين لحظه به آرامش مطلوب خود نرسيده بود. جايگاه خود را ترك كرد و با عبور از دارالزهد به سوى روضه منوره حركت نمود. رو به روى ضريح ايستاد و لحظه اى به آن چشم دوخت. بى اختيار و به طور مكرر به آقا سلام مىداد و با هر سلامى، گويا يك گام به ايشان نزديك تر مىشد.
جمعيت و ازدحام زائران او را با خودش به نقطه اى كه با ضريح، چند قدمى بيشتر فاصله نداشت، رساندند. درهمان مكان نشست و به ضريح مطهر خيره ماند. ناگهان برخورد چند قطره گلاب به صورتش، او را به خود آورد. در همين جا، جايى براى نماز پيدا كرد و مجدداً به نماز زيارت ايستاد. پس از اتمام نماز آرام شده و با امام رضا(ع)، مادر ايشان، حضرت فاطمه زهرا(س) و پدرشان، حضرت اميرالمؤمنين به نجوا نشسته بود و مىخواست پيرو واقعى آنها باشد.
در همين احوال ناگهان زائرى ميانسال درحالى كه چادر سفيدى بر سر و ظاهرى بسيار آرام و شاد داشت با دستش به شانه او زد و گفت: خانم! نمازتان تمام شد؟ و او با دستپاچگى گفت: خيلى وقت است تمام شده، بفرماييد! خانم ميانسال به چهره اى گشاده، رو به او كرد و با لهجه شيرينى گفت: الان هفت روز است كه از شيراز به مشهد آمده ام. در شيراز هميشه سعى كرده ام قرآن را حفظ كنم ولى تا به حال هر چه تلاش نموده ام، موفق نشده ام، تا اين كه اولين روزى كه به زيارت مشرف شدم از آقا علىبن موسىالرضا(ع) در خواست نمودم كه در اين خصوص، كمكم كند وبا تلاشى كه هر روز مىكنم تاكنون پيشرفت قابل ملاحظه اى داشته ام.
زائر با مهربانى ادامه داد: از وقتى به مشهد آمده ام، صبحها به زيارت مىآيم، ظهرها پس از اقامه نماز به مسافرخانه بر مىگردم و پس از ناهار و استراحتى كوتاه دوباره به حرم مىآيم و تا شب در اينجا مىمانم و قرآن راحفظ مىكنم. وى سپس به صفحه گشوده قرآن اشاره كرد و ادامه داد: خانم اگر زيارتتان تمام شده و ممكن است! شما از روى قرآن خط ببريد، ببينيد اشكالى ندارم؟ آخر حفظ اين سوره را امروز درحرم به پايان رسانيده ام!
قرآن را از دست زائر گرفت و پس از بوسه اى بر آن، درميان دستانش قرار داد. زائر با لهجه شيرين خود و با اشتياقى خاص، شروع به تلاوت نمود:
«عَمَّ يَتَساءَلوُنَ، عَنِ النَّبَاءِ العَظيمِ ...»
و بى هيچ اشكالى، تمام سوره را قرائت كرد.
قرائتش كه تمام شد، سر صحبت را باز كرد وگفت: به قصد زيارت ده روزه به مشهد آمده ام. شب گذشته كيف دستى ام را گم كرده ام و الان حتى كرايه اتوبوس براى برگشتن به شيراز را هم ندارم! خدا را شكر مىكنم كه همان روز اول همه هزينه ده روز مسافرخانه را پرداخت كرده ام! نمىدانم بعد از اين كه مدت اقامتم در مسافرخانه تمام شود، در اين غربت چه كنم و به كجا پناه ببرم؟ درست سه ساعت قبل، وقتى به حرم رسيدم و قبل از اين كه بخواهم شروع به حفظ قرآن كنم، به حضرت آقا(ع) گفتم: من دراين شهر، غير از خودتان، كسى را نمىشناسم!
خانم همصحبت زائر، رو به او كرد و گفت: ان شاءالله درست مىشود!
زائر غريب سر در قرآن فرو برد، لبهايش با آيات قرآن مشغول شدند و درهمين حال، همصحبت چند لحظه اى خود را در فكر و خيال فرو برد.
با خودش مىانديشيد كه درست همان وقتى كه اين خانم، از آقا درخواست كمك نموده، ايشان هم مرا براى زيارت طلب كرده اند! شايد مىخواسته اند مشكل زائرشان بواسطه من حل شود! خدايا چه كنم كه نزد ايشان شرمنده نشوم! جيبهايش را جستجو كرد، تمام موجوديش صد تومان بود كه زائر را تا پايانه مسافربرى هم نمىرسانيد چه كه بتواند خرج سفرش را هم تأمين كند! مىخواست زائر رابراى چند روز باقيمانده اقامتش و تأمين خورد و خوراك او، به خانه اش ببرد، ولى خانه درست حسابى هم نداشت. از خاطرش گذشت كه مبلغى را قرض نمايد و به او بدهد، قرض هم كه با لطف خدا بتدريج ادا مىشود! ولى به خاطر تحقق اين فكر، مىبايست حرم مطهر را ترك مىكرد، به همين منظور آهسته زائر را متوجه خود كرد و از او پرسيد: ببخشيد خانم! اسم مسافرخانه تان چيست؟ زائر نتوانست به اين سؤال پاسخ دهد و با حالتى خاص گفت: اسمش را نمىدانم! جايش را مىشناسم!
همصحبت چند لحظه پيش او، پس از نااميدى از اين پاسخ، پرسيد: سه روز ديگر درمشهد مىمانيد؟ زائر با سر خود، پاسخ مثبت داد. او بار ديگر سؤال كرد: ببخشيد! شما هر وقت به زيارت مشرف مىشويد، همين جا مىنشينيد؟ زائر با كنجكاوى و تعجب پاسخ گفت: معمولاً اينجا مىنشينم، چرا سؤال مىكنيد؟ و او سرش را به زير انداخت و زيرلب آهسته جواب داد: هيچى! همين طورى!
فكرى مثل برق از ذهنش گذشت. ايستاد. به ضريح و سپس به اطرافش نگاه كرد. خادمهاى حرم را كه هر يك، شاخه اى از پر نرم در دست خود داشتند، از نظر گذراند. به يكى از آنها نزديك شد وگفت: خسته نباشيد! ببخشيد! مىخواهم موضوعى را با شما مطرح كنم! خادم كنجكاو شد، چهره اش را كمى درهم كشيد وگفت: بفرماييد!
او با نگرانى ادامه داد: شب گذشته كيف پول يكى از زائران گم شده است، بنده خدا، خانم ميانسال تنهايى است كه از شيراز به قصد زيارت آمده و مىگويد چون در مشهد كسى را نمىشناسد كه كمكش كند به خود امام رضا(ع) پناه آورده است! مىخواهم ببينم در اين مورد تشكيلات آستان مقدس امام رضا(ع) ، كمكى مىكند؟ اگر كمك مىكند، او بايد چه كند؟
خادم كه چهره اش در طول اين گفتگوى كوتاه، كم كم باز مىشد با گشاده رويى گفت: بله! در صورتى كه تشخيص داده شود كه نيازش واقعى است به او كمك مىشود، فقط بايد خود من با او صحبت كنم!
گويا به يكباره دنيا را به او داده اند! رو به خادم كرد وگفت: اگر ممكن است با من بياييد تا اورا به شما نشان بدهم.
لحظه اى بعد آن در ـ در حالى كه او بسيار شاد نشان مىداد ـ با هم به حركت درآمدند. دو سه قدمى با زائر فاصله داشتند كه زائر ميانسال با دست به خادم حضرت نشان داده شد!
خادم به زائر نزديك شد وچند لحظه بعد او در حالى كه آرامش يافته بود، زائر را مىديد كه به همراه خادم، جهت دريافت راهنماييهاى لازم، روضه منوره را ترك مىكردند!
... همدم چند لحظه اى زائر غريبى كه مىخواست حافظ قرآن باشد، خشنود از زيارت آن روز، درحالى كه اشك شوق، پهنه گونه هايش را مرطوب كرده بود، به قصد خداحافظى با حضرت آقا، امام رضا(ع) وبه نشانه احترام به ايشان، دست بر سينه خود گذاشت، بار ديگر چشم به ضريح مطهر دوخت و با قلبى سرشار از آرامش، چندين بار تكرار كرد:
اَشهَدُ اَنَّكَ تَشهَدُ مَقامى
وَ تَسمَعُ كَلامى وَ تَرُدُّ سَلامى
وَ اَنتَ حَىٌّ عِندَ رَبِّكَ مَرزوُقٌ
4يا ضامن آهو!
داخل صحن حرم نشسته بود، به كبوترهاى آقا! نگاه مىكرد و ناخنهاى قاشقى شكل و زمختش را با دستهايش نوازش مى داد.
ياد صحبتهاى آقاى دكترى كه چند روز قبل براى درمان سرگيجه، پيش او رفته بود، افتاد كه مىگفت: شما كمبود آهن دارى! و با نگاه به انگشتانش گفته بود: ببين چه به روزت آورده اى! براى خودت، ده قاشق سرخود، دست وپا كرده اى!
دكتر به او گفته بود كه روى غذا، چاى زياد و پررنگ نخورد، ولى او از بچگى به خوردن چاى، علاقه خاصى نشان مىداد. قبل از اين كه بچه هايش، خانه مسكونى او را كه ماحصل يك عمر تلاش در كنار همسرش بود، بفروشند، گاه كه دلش مىگرفت، حياط خانه را آب پاشى و جاروب مىكرد و زير تنها درخت كهنسال زردآلوى آن، پلاسى پهن مىنمود، بالشى مىگذاشت، يك قورى چاى، يك كترى آب جوش و يك استكان همراه با يك قندان نقلى، قند مىآورد و كنار خودش قرار مىداد و تا چاى قورى و آب كترى را تمام نمىكرد، از جايش بلند نمىشد.
هميشه وقتى اولين استكان چاى را مىريخت، ياد غمها و غصه هايش مىافتاد ولى وقتى به استكان آخر چاى مىرسيد با دلدارىهايى كه در طول چاىخورى به خود داده بود، براى ادامه زندگى اميدى تازه مىيافت!
شب قبل با عروسش دعوا كرده بود، پسرش هم طبق معمول طرف همسرش را گرفته بود و هر دو به اين وسيله، او را حسابى دلخور كرده بودند. عروسش بار اول نبود كه با او دعوا مىكرد ولى اين بار دلش شكسته بود. وقتى به اين حالت مىرسيد ياد ليوانهاى نشكنى مىافتاد كه وقتى مىشكنند هزار تكه شده و به شكل دانه هاى الماسى در مىآيند!
ماه گل اصلاً از مادر شوهرش كه ديگر پا به سن گذاشته بود، خوشش نمىآمد و با وجود اين كه در كارها خيلى به او كمك مىكرد، ولى چشم ديدنش را نداشت، شايد يكى از دلايل آن، اين بود كه با وجود چهار عروس ديگرش، مىترسيد، پيرى كورى او، روى دوشش بيفتد.
نمىدانست چه كند. از پنج عروسى كه داشت، ماه گل از نظر رفتار و اخلاق، سرآمد بقيه بود، ولى چه كند وقتى كه او نمىتوانست تحملش كند، حتماً چهار عروس ديگر هم نمىتوانستند او را تحمل كنند. هيچ كس و كار ديگرى هم نداشت كه حداقل بعضى از روزها به آنها پناه ببرد. شب را تا صبح، نخوابيده بود. صبح علىالطلوع، قبل از اين كه پسرش از خانه بيرون برود، از خانه بيرون آمد و به آقا امام رضا(ع) پناه آورد.
سواد چندانى نداشت. مادر خدا بيامرزش به او گفته بود وقتى كه دلتنگ مىشوى، قرآن را باز كن و چون سواد خواندن آن را ندارى به خطهايش نگاه كن و « قُل هُوَ الله » بخوان تا دلت آرام بگيرد.
از صبح چند بار قرآن را ورق زده و در بينِ « قُل هُوَ الله » خواندنهايش، تكرار مىكرد: يا ضامن آهو! ضامن آهو شدى، ضامن ما هم بشو! آقا!
سرش بشدت درد گرفته و دهانش هم خشك شده بود. گويى دنيا دور سرش مىچرخيد. از صبح چند بار صورتش را شسته و تا مىتوانست، آب نوش جان كرده بود. بعد از سالها اين حرف را كه مىگفتند: خوردن آب زياد با شكم خالى، دل آدم را ريش ريش مىكند، با تمام وجود حس مىكرد!
عمرى كار كرده بود ولى حالا به روزى افتاده بود كه دارايىاش تنها لباسهاى تنش بود كه آنها را هم شايد به خاطر خدا به او هديه كرده بودند. وقتى ماه گل كمى با او مهربان مىشد ـ به قول خودش وقتى كه مىخواست رب بجوشاند، ترشى بيندازد، سبزى خشك كند يا لباس بشويد و... ـ كار زيادى را به او مىسپرد و معتقد بود كه با اين عمل، به مادر شوهرش لطف مىكند! چون به اين وسيله، ديرتر از كار مىافتد! اعتماد عروسش به دور از همه اين حرفها تا حدودى درست بود چون به رغم سالها دوندگى و تحمل انواع و اقسام كمبودهاى تغذيه اى و... باز هم فعاليت خودش را حفظ كرده بود وآدم با دست وپايى به حساب مىآمد. به هر ترتيبى كه بود، خودش را به كنار ديوار صحن رسانيد و درست روبه روى سقاخانه نشست. زائران را مىديد كه چطور سقاخانه را مثل نگينى در بر گرفته بودند و پياله پياله از آن آب مىنوشيدند و ...
سرش را به ديوار گذشت. چشمهايش را بست و قطره اشك درشتى از گوشه چشم بر روى گونه اش غلتيد. چند دقيقه اى را به همين حالت سپرى كرد. چون توانايى لازم را نداشت، ديگر نمىتوانست به هيچ چيز بينديشد. سعى داشت به خودش بقبولاند كه به خانه پسرش برگردد ولى مىترسيد كه بشدت مورد سرزنش قرار گيرد.
در اين هنگام صدايى را، كه او را مخاطب قرار داده بود، شنيد؛ فكر كرد اشتباه مىكند؛ به صدا توجهى نكرد؛ بار ديگر صدا را واضحتر شنديد؛ درحالى كه سرش هنوز به ديوار بود با بى حالى چشمهايش را گشود؛ يكى از خادمان حضرت با ظرفى از غذا دركنار او ايستاده بود! و در حالى كه مىخواست غذا را جلو او قرار دهد، مىگفت: مادرجان! مايلى ناهار، مهمان امام رضا(ع) باشى! او كه نمىدانست واقعاً خواب است يا بيدار، بسختى سرش را از ديوار جدا كرد، اما نتوانست پاسخى دهد، زيرا خادم امام(ع) درحال ترك صحن بود و تنها توانست با نگاهش او را دنبال كند! مردد بود! نمىدانست چه كند! براى اين كه به خودش بقبولاند كه بيدار است، لقمه اى در دهان گذاشت!
ساعتى از اين واقعه گذشته بود؛ احساس خوبى داشت؛ حس مىكرد مورد توجه قرار گرفته است؛ براى اين كه آبى به صورتش بزند خود را به كنار آب نماى روبه روى پنجره فولاد ـ كه خيل مشتاقان را روبه روى خود داشت ـ رسانيد و چند مشت آب به صورتش زد. همين كه بلند شد، زن جوانى را ديد كه با ظاهرى آراسته و مؤدب، درست در كنارش ايستاده بود. زن جوان پس از احوالپرسى حيرت آور خود، رو به او كرد وگفت: ببخشيد خانم! تنها به حرم مشرف شده ايد!؟ و او در حالى كه فكر مىكرد با كس ديگرى اشتباه گرفته شده است، پاسخ داد: بله! زن جوان درحالى كه سعى مىكرد با او ارتباط برقرار كند، با اشاره به مرد مسن بسيار افسرده اى كه روى صندلى چرخدار نشسته و مرد جوان و متشخصى در كنار او ايستاده بود، گفت: من به اتفاق همسرم و موكل او كه مردى بسيار خوب و نسبتاً ثروتمند است ولى متأسفانه كس و كارى ندارد، به حرم مشرف شده ايم!
او كه از خدا مىخواست كسى را پيدا كند كه بتواند كمى برايش درد دل كند، از مصاحبت با آن خانم، احساس شادمانى مىكرد و ناخواسته، به شرح زندگىاش براى او پرداخت. از ماه گل و از قهرش گفت! از شوهر خدابيامرزش و از ...
زن جوان به او گفت: موكل همسرم مايل است با يك خانم هم سن وسال شما، ازدواج كند كه بتواند در زندگى كمكش كند! و با دلهره اى محسوس، ادامه داد: ببخشيد مادرجان! شما قصد ازدواج نداريد!؟ او كه بسيار تعجب كرده بود، نمىدانست چه بگويد. روبه روى پنجره فولاد خشكش زده بود و طورى به آن نگاه مىكرد كه گويى به شخصى خيره شده بود! حالش را نمىفهميد. آن خانم بار ديگر از او پرسيد: ببخشيد! چه مىفرماييد؟ پاسختان چيست؟ زن تمام نيرويش را در لبهاى خشكيده و رنگ پريده اش جمع كرد و درحالى كه اين پيشنهاد را در اين مكان مقدس به فال نيك گرفته بود و تصور مىكرد به همين علت بايد آخر و عاقبت خوبى داشته باشد، با خودش گفت: هرجا باشد از خانه ماه گل بهتر است! وسرش را به علامت قبول پيشنهاد تكان داد!
دقايقى بعد، زن، سمت راست صندلى چرخدار ايستاد و در حضور وكيل و همسرش و روبه روى پنجره فولاد، به عقد مرد در آمد! مهريه او هم، خانه مسكونى پيرمرد كه هم اكنون در آن زندگى مىكرد و واقع در يكى از خيابانهاى مشرف به حرم مطهر بود، قرار داده شد با اين شرط كه تا پايان زندگى از او بخوبى نگهدارى كند.
ساعتى بعد از او كه هنوز مبهوت بود و نمىدانست چه بگويد، وقتى كه به همراه زن جوان، همسرش و آن مرد، رو به روى منزل او قرار گرفتند، باور كرد كه بيدار است!
در همين موقع، وكيل مرد، رو به همسر او كرد، كليد منزل را به او داد، شرط تعلق مهريه را به او يادآور شد وحامل اين پيام از سوى او براى پسر و عروسش شد كه: حالم خوب است! نگرانم نباشيد! خوشبخت باشيد!
زن كه شكرگزار خداوند بود، همانند همسرى مهربان از پيرمرد نگهدارى مىكرد تا اين كه پس از گذشت نزديك به يك سال از اين واقعه، آن مرد دارفانى را وداع كرده و او تنها وارث قانونى وى شناخته شد.
ديگر تنهاى تنها شده بود و حياط بزرگ خانه، برايش بزرگتر جلوه مىكرد، به همين علت تصميم گرفت طبقه دوم ساختمان را، اجاره دهد.
صبح چند روز پس از اين تصميم، با صداى زنگ تلفن از خواب بيدار شد. آقاى وكيل بود كه مىگفت: خانم! طبق خواسته خودتان قرار است تا يكى دو ساعت ديگر، چند نفر بيايند و طبقه دوم ساختمان را براى اجاره ببينند. روبه روى عكس پيرمرد ايستاده و درحالى كه به آن خيره شده بود و با چشمهاى او صحبت مىكرد، زنگ در به صدا درآمد. بسرعت صورتش را از قطرات اشك پاك كرد، آبى به آن زد، چادرش را روى سرش انداخت وبه سمت درحياط به راه افتاد.
در را گشود. مردى را ديد كه به همراه خانم و آقايى، دم در ايستاده بودند. خانم و آقا با ديدن او خشكشان زد! خانم در حالى كه بسختى خودش را از آن حال بيرون مىآورد و بشدت عصبانى شده بود، رو به او كرد و گفت: گفتم جاى بهترى، باعث شده ما را فراموش كند، اينجا براى چه كسى كار مىكنى؟ و سپس رو به شوهر زنگ پريده اش كرد وگفت: بيا! حالا بگو نمىدانم مادرم كجا رفته!؟ خيالت راحت شد!؟
مرد همراه آن زوج، رو به ماه گل كرد و گفت: خانم اين چه طرز صحبت كردن است؟ شما با مالك اين خانه صحبت مىكنيد! بعد از اين همه زيرورو كردن محلات، تازه برايتان جايى پيدا كرده ام! با اين تعداد بچه چه كسى راضى مىشود تا شما ساختمان خانه تان به پايان برسد كه حالا حالاها هم نمىرسد- به شما خانه اجاره دهد؟ تازه خانم لطف كرده اند به وكيلشان سپرده اند كه اجاره بها هم اصلاً مهم نيست! من هم به خاطر آشنايى با همسرتان، شما را به اينجا آورده ام! براى همين هم شما توانستيد تا دم در اين خانه بياييد!
مرد در حالى كه سعى مىكرد عصبانيتش را از خانم خانه! پنهان كند به او گفت: خانم! من از شما عذر مىخواهم! سوء تفاهم شده است! زن بدون توجه به صحبتهاى آن مرد و ماه گل، به سوى سرسراى خانه خود به راه افتاد!
ماه گل رو به شوهرش كرد و گفت: بايد مادرت به من فرصت بدهد! اگر به من فرصت بدهد مىتوانم جاى خالى دختر نداشته اش را برايش پر كنم! مىتوانم...
...چند روز بعد از اين، زن به همراه وكيل خود، درست در همان نقطه اى كه مدتها پيش، پيرمرد روى صندلى چرخدار نشسته بود، روبه روى پنجره فولاد ايستاد و از او مىخواست تا پس از مرگ تمام اموالش را صرف امور خيريه كند.
آقاى وكيل! در حالى كه توصيه هاى او را يادداشت مىكرد، مىشنيد كه او ضمن اين كه طورى به پنجره فولاد خيره شده بود كه گويا روبه روى شخصى ايستاده است، مرتب تكرار مىكند:« يا ضامن آهو! ضامن آهو شدى آقا! ضامن ما هم بشو!».

 

تنها با ضريح مطهر

با همين نيت به حرم آمده بود اما به ياد تنها دختر خودش افتاد كه وقتى يك نفر به جان او قسمتش مىدهد چه حالى پيدا مىكند، حالا او امام رضا(ع) را به همين صورت، آن هم نه يك بار، بلكه صد مرتبه قسم دهد!؟
هر چه سعى كرد نتوانست خود را راضى كند كه آقا را قسم دهد. همين كه مىخواست ايشان را قسم دهد ياد حضرت زهراى مرضيه(س) و ياد حضرت امام جواد(ع) كه در جوانى به شهادت رسيده بودند مىافتاد و قسم دادن برايش ناممكن مىشد. ساعتى را به همين ترتيب گذراند. هر چه بيشتر در حرم مىماند، بيشتر به حالت بىنيازى نزديك مىشد! همين طور، گاه و بىگاه صورتش از اشك خيس مىشد و بغض گلويش را مىفشرد.
به ضريح خيره شده بود. آرزو مىكرد كاش در حرم با ضريح آقا، تنها باشد، در ضريح باز گردد و قبر منور و مبارك آقا را در آغوش بگيرد. دلش مىخواست اين احساس را تجربه كند و در اين ميان بى هيچ قسمى، تنها براى دخترش، فرزندى بخواهد!
خداوند از ثمره ازدواج، دخترى به او داده بود كه ده سالى مىشد كه به خانه بخت رفته بود. دختر او در طى اين سالها، سه بار بچه هايش را پيش از دنيا آمدن از دست داده بود و اكنون او مىخواست براى تولد سالم چهارمين فرزند دخترش، از آقا كمك بگيرد!
دختر او به روزى افتاده بود كه تمام فكر و ذكرش، بچه شده بود و ديگر به زندگى خود و هستى خانواده اش هم توجهى نمىكرد. دلش مىخواست همان لحظه اى كه نوه اش به دنيا مىآيد، بلاگردان او شود! او خودش بميرد ولى نوه اش زنده بماند!!
مىخواست نا اميدى را از خود دور و فراموش كند. با خود گفت: بايد تسليم رضاى خدا بود! چادرش را روى صورتش كشيد، سر را روى زانوان قرار داد و چشمهايش را بست.
حرم ديگر خيلى خلوت شده بود، طورى كه تنها او بود و ضريح! بلند شد. روبه روى ضريح ايستاد. در ضريح هم باز بود! وارد آن شد و بىاختيار پايين پاى قبر مطهر، زانو زد! فقط قبر منور را مىديد و ديگر هيچ چيز را! بغض آن چنان گلويش را فشار مىداد كه بسختى نفس مىكشيد. حتى نمىتوانست گريه كند. فقط دو چشم شده بود و درون ضريح را جستجو و قبر سرشار از نور آقا را با ولع خاصى نگاه مىكرد! او كه آرزو داشت در چنين حالتى، سلامتى نوه در راهش را از امام بخواهد، همه چيز ـ حتى خودش ـ را فراموش كرده بود.
سخت در احوال خود غوطه ور بود كه پيرزنى، آرام به پهلوى او زد و در حالى كه سعى مىكرد چادر را از صورتش كنار بزند مفاتيحى به او داد و گفت: « خانوم! چشمام خوب نمىبينن، ميشه برام زيارت عاشورا رو پيدا كنين؟!»
چادر را از روى صورتش به كنارى زد. مفاتيح را از دست پيرزن گرفت. در حال پيدا كردن زيارت عاشورا بود كه ناگهان به خود آمد! ديگر حالش را نمىفهميد. اين چنين توفيقى برايش بىسابقه بود! مفاتيح را روى زانوى پيرزن قرار داد و سريع از جاى خود برخاست.
بغض سنگينى، گلويش را گرفته بود. طورى كه به زحمت نفس مىكشيد! در زير نگاه تعجب آور پيرزن، آنجا را ترك كرد. پيرزن بلند بلند مىگفت: خانوم! ببخشين ناراحتتون كردم! بياين بشينين! نمىخواد برام زيارت عاشورا رو پيدا كنين! بياين خانوم!
ديگر كثرت جمعيت و شلوغى زياد اطراف ضريح برايش مهم نبودند. رسيدن به ضريح و تركاندن بغض خود در پشت پنجره هايش، مهم بود و بس!
به هر ترتيبى كه بود خودش را به ضريح رسانيد و با دستش پنجره اى را در مشت گرفت. چشمهايش باز شده بود. مىخواست ببيند چه تشابهى ميان چيزى كه ديده بود با چيزى كه مىبيند، وجود دارد.
تصوير پارچه اى سبز، پولهاى خرد، اسكناسها و ... زير پرده اشك چشمهايش به صورتى لرزان محو مىشدند! بغضش را خالى كرده بود! سرش را روى دستش گذاشت و زير لب گفت: آقا! راضيم به رضاى خدا!
6حج فقرا
زندگى آن چنان، او را در تنگنا قرار داده كه پاك از دل و دماغ افتاده بود. با وجود اين كه بچه آخر خانواده بود ولى از همه خواهرها و برادرهايش پيرتر نشان مىداد. مىشد رد پاى تمام چين و چروكهاى صورتش را گرفت وبه يك بدبيارى رسيد! از حاصل ازدواج اول، يك دختر برايش مانده بود كه پيش از به دنيا آمدن او، شوهرش جوان مرگ شد و به قول خودش با اصرار و فشار خانواده، به او دوباره شوهر داده بودند. همسر دوم او كه مردى بسيار هوس باز و غير مسئول بود و از همسر اول خود چهار بچه داشت، اصلاً با دخترش نمىساخت ولى او چهار بچه همسرش را با زحمت زياد، مثل فرزند خودش حتى با كار در كارگاههاى قالىبافى، جمع و جور مىكرد، آنها را به مدرسه مىفرستاد و به كارهايشان رسيدگى مىنمود.
از همان ابتداى زندگى متوجه شده بود كه شوهرش معتاد است ولى از ترس آبرو، دم برنمىآورد! آخر كارىها كار شوهرش به جايى رسيده بود كه حتى بچه هايش را بدرستى نمىشناخت! گاهى آنها را، دايى خطاب مىكرد! گاهى به آنها، عمو مىگفت! وگاهى هم آنها را نان خور اضافى مىدانست!
از ابتداى جوانى مجبور بود به كارهاى سخت و طاقت فرسا، تن دهد تا بتواند شكم هفت نفر را سير كند! احساس مىكرد پناهگاهى براى چهار بچه همسرش شده، كه از نعمت پدرى مسئوليت پذير و مادر، محروم شده بودند. يك يك بچه ها را از آب و آتش در آورد و حالا بعد از گذشت سالهاى سال، هر كدامشان نسبت به سن و سالهاى خود، دستشان به دهانشان مىرسيد! انصافاً او را هم از ياد نبرده بودند.
هر سال ايام حج كه مىرسيد به هر سختى كه بود بچه هايش را بر مىداشت و خودش را به حرم مطهر مىرساند. بچه ها را در گوشه اى از حرم مىنشاند و پس از اين كه چندين بار به آنها تأكيد مىكرد كه از جايشان بلند نشوند، به سمت ضريح مطهر به راه مىافتاد و با اين احساس كه به زيارت خانه خدا مشرف شده! با جان و دل، هفت مرتبه ضريح را طواف مىكرد و در طى طواف، مرتب تكرار مىكرد:
« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى »
آن روزها، قسمت خانم ها و آقايان از هم جدا و حرم مثل اين روزها، شلوغ نبود. پس از طواف به سوى بچه ها بر مىگشت و بعد از زيارت آقا، حرم را ترك مىنمود. از وقتى كه يادش مىآمد يكى از نقاط روشن و شفاف زندگىاش، زمانى بود كه به حرم مطهر مشرف مىشد. تمام دلخوشىاش در اين دنيا اين بود كه بچه هاى همسرش را درست به چشم بچه خودش نگاه كرده بود وشايد اگر او نمىبود، سرنوشت آنها هم دست كمى از سرنوشت پدرشان، پيدا نمىكرد!
يكى از بچه هاى همسرش، چندين سال بود كه در يك كاروان حج، مسئوليتى داشت و از همان سالهاى اول كار در آن كاروان، هر سال به او قول مىداد كه او را به حج ببرد، ولى تا كنون هر سال درگير ودار اعزام حجاج، با نگاهى ترحم آميز به او گفته بود:« نشد جايى براتون پيدا كنم! ان شاءالله سال ديگه شما رو با خودم مىبرم!»
امروز صبح هم بعد از ديدن مادرش همان حرفهاى سالهاى پيش را تكرار كرده بود و به هر دليلى قصد داشت امسال مادر خانمش را به عنوان خدمه كاروان به حج ببرد و او هم ديگر از تشرف به خانه خدا نااميد شد!
ماه ذيقعده بود. همانند سالهاى قبل ولى زودتر از آن سالها، پس از نا اميدى از تشرف به حج، راهى حرم مطهر آقا علىبن موسىالرضا (ع) شد. در راه مرتباً از اعماق وجود تكرار مىكرد:
« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى »
با دلى شكسته، خودش را به حرم رسانيد. حرم خيلى شلوغ بود، آن قدر شلوغ كه بسختى مىتوانست قدم بردارد. صحنها را به هر سختى كه بود پشت سرگذاشت و پس از گرفتن اذن دخول، وارد دارالسعاده شد. جمعيت به قدرى زياد بود كه حتى گاهى پاهاى زائران روى پاى هم قرار مىگرفت. خودش را بسختى از بين زائران عبور داد و به داخل دارالزهد رسانيد. انواع و اقسام چهره ها، گويش ها، لهجه ها، رده هاى سنى و مشتاقان زيارت در حرم حضور داشتند و با وجود تفاوت با هر يك از آنها، با همه آنها در يك چيز مشترك بود و آن هم در قطرات اشكى بود كه برگونه اش جارى شده بود!
مثل هميشه، همين كه چشمش به ضريح افتاد، اشك مثل سيل از گوشه چشمانش جارى شد، پهنه صورتش را پوشانيد و داخل شيارهاى آن روان گرديد. با جلو چارقدش، صورتش را از قطرات اشك پاك كرده و در حالى كه از عمق وجود تكرار مىكرد:
« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى »
چشمانش را به ضريح دوخت.
ديگر شلوغى برايش مفهومى نداشت. سرش درست به روى پشت خانمى قرار گرفته بود. به هر ترتيبى كه بود از بين زائران فضايى را يافت، سرش را از آن فضا عبور داد و به ضريح مطهر خيره شد. ساكت ساكت شده بود. صداى ضربه هاى قلبش را مىشنيد. جلو و جلوتر رفت، طورى كه به شعاعى از ضريح كه سالهاى قبل گرد آن طواف مىكرد، رسيد. مىخواست از آنجا شروع به طواف كند ولى نمىتوانست! يك قدم به جلو مىگذاشت، سيل جمعيت او را ده قدم به عقب مىراند! يكى مىگفت: « يا ضامن آهو! » ديگرى مىگفت: « يا امام هشتم »، يكى زيارتنامه مىخواند، يكى چادرش را به پشتش بسته بود وسعى داشت دستش را به ضريح برساند و ...
تا آن روز حرم را به اين شلوغى نديده بود. ديگر حتى نمىتوانست از داخل جمعيت خارج شود. جايى هم نبود كه بنشيند! نمىدانست بايد چه بكند؟ با خود انديشيد كه از طواف چشم پوشى كند، همان جا منتظر بماند تا وقتى كه از ازدحام جمعيت، كاسته شود! مدتى را به همين گونه سپرى كرد ولى گويا از زمين آدم مىجوشيد و حرم به هيچ عنوان، خلوت شدنى نبود. جمعيت او را با خودش به اين طرف و آن طرف مىكشيد و او شكسته دل منتظر فرصت بود كه حداقل، خلوتى بيابد و با آن به درد دل بنشيند! شلوغى به حدى رسيده بود كه حتى ديگر امكان ديدن ضريح را هم از او گرفته بود. فقط در اين ميان توانست سرش را بلند كرده وبه سقف روضه منوره نگاه كند.
سقف، خلوت بود! لوسترها با شكوه خاصى برآن، آرام گرفته بودند. آرامش خاصى ـ از اين كه سعادت يافته كه درآن لحظه، در آن مكان ملكوتى باشد ـ سراپاى وجودش را فراگرفته بود. ديگر به هيچ چيز، حتى به طواف ضريح هم نمىانديشيد! عطرهاى خوشبوى حرم، شامه اش را نوازش داد. احساس مىكرد ضربان قلبش، تعديل و انرژى از دست رفته اش را باز يافته است. هميشه به لوسترها، به قالىها، به پارچه هاى روى ضريح، به سنگها، حتى به غبار موجود درحرم غبطه مىخورد. گاه دلش مىخواست او جاى آنها باشد! با خودش مىگفت: « چه سعادتى نصيب اين اجسام بىجان شده! سعادت همجوارى مرقد مطهر حضرت امام رضا(ع)! سعادتى كه هر كسى، قادر به درك آن نيست! ».
درهمين افكار، غوطه ور بود كه ناگهان دختر خانمى كه درست، پشت سرش ايستاده بود، حالش به هم خورد و در حالى كه جيغ كوتاهى كشيد، به روى وى افتاد. زائران شروع به سر و صدا كردند و او در حالى كه تمام نيرويش را در دستهايش جمع كرده بود، سعى مىكرد دخترك را نگه دارد، تا زير دست و پاى زائرين، آسيبى به او نرسد. مادر دختر در حالى كه بر سرش مىكوبيد، مىگفت: « يا امام رضا! دخترم ناراحتى قلبى داره! » و در همين حال، زائران را به اطراف هل مىداد. فضايى دور او و دخترش به وجود آمد. بلافاصله يكى از خدام حرم جلو آمد، زائران را به اطراف هدايت كرده و راه را براى خارج كردن دخترك از داخل روضه منوره، به سمت اتاق سيار پرستارى داخل دارالزهد، باز نمود، خادم جلو و يكى دو نفر از زائرين هم در حالى كه به مادر دختر در رساندن فرزندش به اتاق پرستارى، كمك مىكردند، به همراه او، پشت سر خادم و به سمت اتاق به راه افتادند. به محض رسيدن به آنجا، دختر و مادرش را داخل اتاق كردند و ديگران را متفرق نمودند.
بغضى در گلويش خزيد! نااميد از طواف ضريح در حالى كه به امام سلام مىداد و سعى مىكرد طورى از داخل دارالسعاده خارج شود كه پشتش به ضريح مطهر نباشد، وارد صحن آزادى شد. صحن به رغم شلوغى، از داخل حرم، خلوت تربود. نسيم ملايمى باعث شد حالش رو به راه شود! به طرف آب نما رفت. صورتش را شست و مقدارى آب نوشيد. روى سكوهاى سنگى كنار آب نما، رو به ايوان طلا، نشست. بغض داخل گلويش هر لحظه حجيم تر مىشد و چشمهايش گويا ديگر از اشك، خشك شده بود. دلش مىخواست فرياد بزند ولى توان فرياد نداشت! نااميد از طواف، به اطراف صحن، زائرين، كبوترانى كه گاهى برفراز سر زائران به پرواز در مىآمدند و گاهى هم روى طاقهاى ايوان طلا مىنشستند و ... نگاه مىكرد. ناگهان فكرى به ذهنش رسيد. بلند شد. رو به روى ايوان طلا، درست مقابل ضريح ايستاد. چادرش را به كمر بست. چشمهايش درخشيد! شروع به حركت نمود. آرام آرام قدم بر مىداشت و چشمهايش اطراف را نظاره مىكرد. خوشحال بود. شلوغى و ازدحام زائران، فرصت تند راه رفتن را از او گرفته و اين حالت باعث شده بود با اعتماد به نفس بيشترى قدم برداريد به در خروجى صحن آزادى، بست شيخ حر عاملى رسيد . روبه روى ايوان طلا، زير لب زمزمه كرد :
«جان به قربان تو آقا ! كه تو حج فقرايى!»
و به احترام كمرش را خم كرد و دست بر سينه گذاشت.
به سوى صحن انقلاب حركتش را ادامه داد. اين صحن از صحن هاى ديگر خيلى شلوغتر بود، طورى كه حتى جلو پايش را هم نمىديد. به هر ترتيبى كه بود، آرام آرام حركت كرد. نگاهش را از پنجره فولاد به روى گنبد طلا انداخت و در همين حال به راه خود ادامه داد. نزديك سقاخانه رسيد. چشمهايش را بست. جلو ديدگانش، تصوير ضريح منور آقا، در حالى كه با پارچه هاى سبز پوشيده و دسته گل چهار طرف آن قرار داشت، تداعى شد. صداى زائرى را مىشنيد كه مىگفت: « بيا على! اين ظرفو آب كن برا مادر بزرگت، تبرك ببريم! اين آب با آباى ديگه حرم فرق داره! » ... و ... چشمهايش را باز كرد زائران را ديد كه با ولع، آب سقاخانه را مىنوشيدند وبه تبرك مىبردند. با قدمهاى بسيار كوتاه، وارد صحن جمهورى اسلامى شد. ناگهان همسرش، مشكلاتى كه از جانب او برايش به وجود آمده بود، فرزندانش و مخصوصاً پسرى كه انتظار داشت روزى او را به بيت الله الحرام ببرد، در ذهنش مرور شدند. در همين افكار غوطه ور بود كه ناگهان خودش را روبه روى، ايوان طلاى صحن آزادى يافت. ايستاد! نمىدانست مىتواند ادامه دهد يا نه!؟ با خودش گفت: « تا هر جا بشه ادامه مىدم! تو اين مكان مقدس غريب نيستم، ضامن غريبان با منه! من مهمون ايشونم! ». ديگر به شلوغى صحن ها نمىانديشيد.
ايمان داشت كه او نيز جزئى از اين كثرت جمعيت است. آرام آرام به راه افتاد. به صحن سقاخانه رسيد. روبه روى پنجره فولاد، ايستاد. بيماران زيادى در حالى كه رشته هاى طنابى را به گردنشان انداخته و سر ديگر آن را به پنجره فولاد متصل كرده بودند، در انتظار شفا به سر مىبردند. همه آنها در دلشكستگى مشترك بودند! بعضى از آنها رنگ پريده و بعضى هم قادر به نشستن نبودند و در حالى كه روى زمين دراز كشيده بودند، رويشان را با ملحفه پوشيده بودند. چهره بعضى ها اشك آلود بود، بعضى فقط چشمهايشان بىهدف به اطراف مىگشت و بعضىها را با نيت شفا، از سقاخانه مىنوشاندند. رشته هاى طناب متصل به بيماران ناگهان، اين بيت را در ذهن او تداعى كرد:
رشته اى بر گردنم افكنده دوست
مىبرد آنجا كه خاطر خواه اوست
با زمزمه اين بيت درحالى كه خدا را به خاطر سلامت خود شكر مىكرد، با بغض در گلو به راه افتاد.
روبه روى در خروجى صحن ايستاد. پرچم سبز گنبد طلا، مثل هميشه بر فراز آن در اهتزاز بود و باد با ملايمت آن را تكان مىداد. به آقا! سلام دادم و صحن جمهورى اسلامى را پشت سر گذاشت. همان طور كه به راه خود ادامه مىداد، صداى زنگ ساعت سردرِ خروجى صحن را كه تمام فضا را پر كرده بود، مىشنيد. سر به آسمان بلند كرد، گويا جانى تازه گرفته و خودش را فراموش كرده بود. دوباره رو به روى ايوان طلاى صحن آزادى ايستاد. رو به ضريح آقا كرد و سلام داد. رو به روى ايوان طلا، گروهى رو به تابوتى در مقابل قبله، نماز ميت مىگزاردند. داخل صحن انقلاب گروهى از زوار، دور نرده هاى قسمت كبوتران حرم كه بچه ها با شور و شعفى خاص، به آنها نگاه مىكردند، ايستاده بودند. پيرمردى، كاسه اى گندم را با دستهاى لرزان و بااحتياط، طورى كه گويى دارد شيشه عمرش را حمل مىكند به سمت كبوتران مىآورد. يكى مىگفت: « آقا! اگه بچه م دانشگاه قبول بشه، پنجاه تومن گندم، برا كبوترات، مىريزم!».
يكى با حسرت كبوترها را نگاه مىكرد و ... و او در حالى كه احساس مىكرد از پرواز كبوترها جانى تازه گرفته و از خستگىاش كاسته شده است، به راهش ادامه داد.
داخل صحن جمهورى اسلامى، پسر بچه اى، جلو او، يك بسته آب نبات گرفت. يكى برداشت، با احترام به گوشه چارقدش گره زد و به راه افتاد. لحظاتى بعد، دوباره داخل صحن آزادى شد. خيس عرق شده بود. روبه روى ضريح ايستاد؛ زير لب جملاتى تكرار كرد وبه راه خود ادامه داد. دختر بچه اى دنبال تابوت پدرش داد مىزد و در حالى كه چند نفر زير بازوانش را گرفته بودند، تلاش مىكرد خودش را از دست آنان رها كند. نگاهش را از صورت دخترك به آسمان برگرداند وبه پرواز آرامبخش و خيالى كبوتران حرم، خيره شد. حركتش آرام تر شده بود. با هر طوافى كه مىكرد، گويا سبك تر مىشد. احساس مىكرد قلبش از سينه بيرون آمده و به همراه او و پابه پايش، طواف مىكند! احساس مىكرد دوست دارد هواى معنوى اماكن متبركه را هر چه عميق تر در سينه خود فرو دهد.
داخل صحن سقاخانه، عده اى پيرزن را ديد كه با كاروانى زيارتى به بارگاه حضرت رضا (ع) مشرف شده بودند. در چهره همگى آنها، براحتى مىشد رد پاى گرفتارى را پيدا كرد! گويا همه يك چهره داشتند! روى چادرهايشان، با پارچه هايى سفيد، خطوط قرمزى نقش بسته بود كه اسم و آدرسشان را روى آن نوشته بودند. از كنار آنها گذشت. از صحبتهاى مسئول كاروان آنها، متوجه شد كه كاروان زيارتى مربوط به كميته امداد است. دلش مىخواست برود و در جمع آنان بنشيند! دلش مىخواست خطاب به امام بگويد: « آقا! كدوم يكى از اينا، پيش شما عزيزترن؟ تا برم دس به دامنش بشم! آخه من ناچيز اين درگاه! شايد اگه متوسل به كسى بشم كه زيارتش مورد قبول شما واقع مىشه، شايد بواسطه او، منم ...!»، قطره اشكى گوشه چشمانش را خيس كرد و وارد بست شد.
نزديك حوض رسيد. همين طور كه حركت مىكرد، دستش را داخل آب حوض برد و به حركتش ادامه داد. دستش خود به خود از آب خارج شد. داخل صحن انقلاب، دختر بچه اى سخت گريه مىكرد. او مادرش را گم كرده بود و با هر پلكى كه مىزد، سيلى از اشك از چشمانش جارى مىشد. ايستاد و لحظاتى به دخترك و مردمى كه دور او را گرفته بودند، نگاه كرد. خادمى را ديد كه به طرف دختر بچه مىآمد. بدون اين كه كارى از دستش برآيد، به راه خود ادامه داد.
داخل صحن امام، گروهى از بچه هاى هفت هشت ساله را، در حالى كه پيشانى بند « يا ضامن آهو » به سر داشتند، به صف كرده بودند. آنها در حالى كه به همراه معلمشان، يكصدا آقا را فرياد مىزدند و رضا رضا مىگفتند، توجه زوار را به خود جلب كرده بودند.
همان طور با آرامش خاصى ادامه مىداد. روبه روى ايوان طلاى صحن آزادى قرار گرفت، رو به ضريح مطهر آقا كرده و زير لب ذكرهايى را زمزمه كرد و مجدداً به راه افتاد. خسته شده بود؛ اگر چه دلش مىخواست بنشيند ولى احساس مىكرد جوان تر شده است!
دور پنجم را بى توجه به زائران و ... طى كرد. مدام و بريده بريده، زير لب تكرار مىكرد:
« جان به قربان تو آقا! تو حج فقرايى! ».
دهانش خشك شده بود. احساس مىكرد گلويش به خارش افتاد است. چند بار سرفه كرد. مرتباً مىنشست و بلند مىشد و باز چند قدمى راه مىرفت و دوباره مىنشست! سخت نگران شده بود، مىترسيد نتواند طواف را به اتمام برساند. هر طور كه بود به دور هفتم رسيد!
دور هفتم را اميدوارانه و خداخداگويان آغاز كرد. از رو به روى ايوان طلا با چشمانى گود زده و لبهايى خشك، راهش را براى گرفتن تكه پارچه هاى سبز متبرك روى ضريح، به سمت دفتر نذورات كج نمود. آقايى در آن دفتر نشسته بود. از او درخواست پارچه سبز نمود، ايشان هم دستش را زير ميزى كه پشت آن نشسته بود، كرد و مشتى پارچه سبز رنگ، جلو او روى ميز گذاشت. پارچه ها را با احترام از روى برداشت و در حالى كه از او تشكر مىكرد، دفتر نذورات را ترك نمود. تكه پارچه هاى سبز را جلوى بينىاش گرفت و آنها را بو كشيد! بوى تمام خوبيهاى عالم را مىداد! سرحال آمد! به طرف آب نما رفت. صورتش را چند بار شست. پارچه هاى سبز متبرك را در مشتش گرفت، دوباره آنها را چندين بار بوييد! و به راه افتاد.
هيچ آرزويى در ذهنش مرور نمىشد! احساس بىنيازى مىكرد! مىخواست سرش را به آسمان بلند كند و فرياد بزند: « راضىام به رضايت، خدا! راضىام به رضايت! ».
درحالى كه در چشمانش برق اميد موج مىزد، راهش را دنبال كرد. تكه پارچه ها را همچنان در مقابل بينى خود قرار مىداد و در ادامه راه آنها را بو مىكشيد. متوجه نشد كه چطور دور هفتم را به پايان رسانيده است. به خودش كه آمد، درست رو به روى ايوان طلاى صحن آزادى، همان جايى كه ساعاتى قبل، حركتش را شروع كرده بود، قرار داشت. روبه روى ضريح مطهر ايستاد و درحالى كه احساس خوشايندى به او دست داده بود، از اعماق جان و دلش، فرياد بىصدا بر لبانش نقش بست:
« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى! »
در تمام دوران زندگيش به اين آرامش روحى نرسيده بود! دستش را از جلوى بينىاش پايين آورد، مشتش را باز كرد، تكه پارچه هاى سبز، چروكيده شده بود. آنها را جلوى ديدگانش گرفت وخوب نگاهشان كرد! دلش نمىخواست حريم حرم را ترك كند ولى بايد مىرفت!
مجدداً پارچه ها را در مشتش فشرد، باز هم آنها را جلو بينى خود گرفت و با اكراه از ترك حرم، از آقا خداحافظى كرد و در حالى كه آب نبات را از گوشه چارقدش باز كرده و در دهانش قرار مىداد، آهسته آهسته به سوى منزل خود به راه افتاد.
سر كوچه خانه خود با منظره عجيبى روبه رو شد. دخترش دم در حياط خانه او ايستاده بود. همين كه مادرش را ديد، بسرعت به سوى او آمد و درحالى كه مرتباً به او تبريك مىگفت، از او شناسنامه اش را تقاضا مىكرد! او كه خشكش زده بود و نمىدانست چه بگويد، بريده بريده پرسيد: « چى شده؟ » و دخترش در پاسخ او گفت: « قراره امسال به جاى مادرخانوم داداش، شما به مكه مشرف بشين! خواستگارى كه براى خواهر خانوم او، اومده بوده، عجله دارن و مىخوان ظرف يكى دو ماه آينده عروسشونو به خونه بخت ببرن! ».
... و او با شنيدن اين خبر، روى دو زانويش نشست، دو دستش را به هم نزديك كرد، مشت دست راستش را باز نمود، تكه پارچه هاى سبز متبرك را داخل دو دستش قرار داد، صورتش را ميان دستها و پارچه هاى سبز گذاشت و درحالى كه زير لب، بريده بريده مىگفت:
« جان به قربان تو آقا! كه تو حج فقرايى!» ...و سخت مىگريست!
7گلاب
از اتوبوس پياده شد. پايانه مسافربرى را به قصد خيابان روبه روى حرم مطهر ترك كرد. همين كه چشمش به گنبد طلاى حرم مطهر حضرت امام رضا(ع) افتاد، شادى لذتبخش و محسوسى، وجودش را گرفت و بى اختيار گفت:
« اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا عَلِىِّ بنَ موُسَى الرِّضا!»
به سوى حرم مطهر به راه افتاد. مىخواست فاصله پايانه تا حرم را پياده طى كند و به پابوس آقا نايل شود! با هر قدم كه بر مىداشت گنبد طلا به او نزديك تر مىشد و قلبش آرامش بيشترى مىگرفت. چيزى جز زيارت در ذهنش مرور نمىشد. فكر حضور در حريم مطهر، او را مانند پرى در آسمان، سبك مىكرد. ژاكت قهوه اى كه روى پيراهن آبى بلندش پوشيده و كت مشكى كه پيراهن و ژاكتش كاملاً از آن بيرون زده بود، همچنين پاچه هاى گشاد و كوتاه شلوار مشكى او و شال سفيدى كه بر سر پيچيده و چهره آفتاب سوخته اش را، تابلو كرده بود، علاوه بر اينها كفشهايش كه غبار تلاش در روستا را بر روى خود داشت، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا او را از مردمى كه در خيابانهاى شهر رفت و آمد مىكردند، متمايز كند.
تابش خورشيد بىتاب كننده بود، ولى او در اين گرما، بىتوجه به اطراف و در حالى كه فقط گنبد طلا و گلدسته هايش را مىديد، عصازنان و آهسته به راهش ادامه مىداد. چند ساعت مسافرت با اتوبوس، به تنهايى كافى بود تا سرش بهانه اى براى درد بيابد، ولى گرمى هوا و تابش خورشيد هم بر آن افزوده شده، درد سرش را دو چندان، دهانش را خشك، او را بشدت تشنه كرده و موجب شده بود كه آسفالت خيابان جلو چشمانش موج زند!
سرش طورى درد گرفته بود كه دستش را براى آرامتر شدن درد، روى آن قرار داد. احساس مىكرد سرش همپاى قلبش مىتپد! به رو به روى ورودىهاى حرم مطهر كه رسيد، خودش را به سايه اى در كنار ديوار رسانيد، به عصايش تكيه كرد، چند بار آب اندك دهان خشكيده اش را جا به جا نمود، آن را قورت داد و مجدداً به راه افتاد. مىخواست تا وقتى زيارت مخصوص آقا را در حرم مطهر، تلاوت نكرده، آب ننوشد!
خودش را به ورودى صحن قدس رسانيد، همين كه مىخواست وارد صحن بشود مردى كه موهايش به سپيدى ميل كرده بود در حالى كه يك گلاب پاش بر دوش خود داشت، سر شيلنگ گلاب پاش را روى صورت او گرفت! لحظه اى صورتش را گلاب شست و شو خورد. با اولين برخورد قطرات گلاب با صورتش از جا پريد، به همراه آن نفسش قطع، چشمهايش خود به خود بسته و دهانش باز شد. خنكى لذتبخشى به او دست داد و بلافاصله با صدا نفس كشيد. فشار گلاب به حدى بود كه در لحظه اى او را سراپا خيس كرد. بىاختيار بر لبانش صلوات بر محمد(ص) و آل مطهر او جارى شد!
گنبد طلا ديگر خيلى به او نزديك گرديده بود! روبه سوى گنبد، دست بر سينه، به آقا تعظيم كرده، سلام داد و همان جا روى دو زانو نشست. دسته عصا را در دو دست خود قرار داد و سرش را براى لحظاتى روى دستهايش گذاشت.
پيرمرد عصايش را در كنار قرار داد و در حالى كه در قلبش شادى از موفقيت و در چهره اش رضايت موج مىزد، با حالتى متواضع از حضور در پيشگاه مقدس آقا و بى آن كه متوجه هيچ دردى باشد، زير لب آغاز كرد:
اَللَهُمَّ صَلِّ عَلى
عَلِىِّ بنِ مُوسَى الرِّضَا المُرتَضَى
الامامُ التَّقِىِّ النَّقِىِّ
وَ حُجَّتَكَ عَلى مَن فَوقَ الارضِ
وَ مَن تَحتَ الثَّرى ...
8وصف نشدنى! مثل هميشه!
مثل شبهاى معمول، خودش را به حرم رسانيد تا نماز مغرب و عشاء را در جوار مرقد مطهر آقا على بن موسى الرضا(ع) به جماعت بخواند. صحن، زياد شلوغ نبود و براحتى مىتوانست در محل مورد نظرش بنشيند. فرشها پهن شده بود؛ صحن حال و هواى مطلوبى داشت. زائرين در انتظار نماز، به صورت پراكنده روى فرشها نشسته بودند. بعضى نماز و بعضى قرآن تلاوت مىكردند، بعضى زيارت نامه مىخواندند وبعضى هم با چشمهايى مشتاق و نيازمند، كبوتران حرم را دنبال مىكردند.
هوا گرم بود وبراى اين كه بتواند براحتى به آب دسترسى داشته باشدن سعى كرد در جايى بنشيند كه به حوض، نزديك باشد. هوا خاكسترى رنگ شده بود و كم كم از روشنايى آن كاسته مىشد. چراغهاى فراز گنبدها و مناره ها روشن شده بود.
تسبيحش را در آورد؛ عادت داشت، نزديك اذان كه مىشد وضو مىگرفت و رو به روى قبله، آماده نماز مىنشست و يك دور تسبيح
« اَمَّن يُجيبُ المُضطَرَّ ... »
مىخواند.
نور افكن ها روشن شده بود. صحن كم كم داشت مملو از زائرينى مىشد كه منتظر نماز در صفها نشسته بودند. پسركى ده دوازده ساله، از بين صفهاى نماز جماعت عبور مىكرد و با صداى مخصوصى، طورى كه جلب توجه مىنمود، فرياد مىزد: ارتباط با خدا! دعاى كميل! دعاى ندبه! زيارت عاشورا! زيارت امام رضا(ع)! و مردم را دعوت به خريد ادعيه مباركى كه در دست داشت، مىكرد!
چند نفر آن طرفتر، بچه اى ده دوازده ساله كه عقب ماندگى ذهنى داشت، بين مادر و خواهرش، لميده بود و خواهر او با پياله اى از پياله هاى آب حرم، به دهانش آب مىريخت.
در صف پشت سر او، پيرزنى در حالى كه روى يك صندلى تاشو، در صف نماز نشسته بود، براى زائران ديگر در خصوص چگونگى از كار افتادن پاهايش سخن مىگفت وآن طرفتر، دختر بچه اى چهار پنج ساله، در حالى كه چادرى سفيد با گلهاى ريز و زيبا به سر كرده بود، نماز مىخواند! چند كودك خردسال در حالى كه پاچه هاى شلوارشان را بالا زده بودند، داخل پاشويه هاى حوض، آب بازى مىكردند، بعضى هم كنار مادرشان نشسته بودند. دختر بچه اى سه چهار ساله، در حالى كه به لبهاى مادرش خيره شده بود، طورى به زيارت نامه امام رضا(ع) گوش سپرده بود كه گويا دارد شيرين ترين قصه دنيا را گوش مىدهد!
به دختر بچه اى كه نماز مىخواند نگاه كرد. با تعجب، دختربچه اى ديگر را ديد كه لباسهايى مشابه با لباسهاى او پوشيده بود و به همان ترتيب نماز مىخواند! آنها دوقلو بودند! صدايشان كمى بلند بود. آنها آن قدر زيبا به نماز ايستاده بودند كه توجه منتظرين اقامه نماز جماعت را به خود جلب كرده بودند.
درست كنار او، خانم زائرى، با بچه شش ماهه اش، در صف نماز نشسته و نگران بود كه مبادا بچه او به هنگام نماز، ناآرامى كند و او نتواند به فيض نماز جماعت ـ آن هم در كنار مرقد مطهر آقا ـ نايل شود. پخش تلاوت قرآن از بلندگوها، نويد نزديك شدن به هنگام اذان مغرب را مىداد. در صف نماز حرم مطهر و حال و هواى معنوى آن، خود را يكى از خوشبخت ترين مخلوق خداوند، حس مىكرد!
دانه هاى تسبيح او كه زير نور نورافكنهاى حرم، درخشش خاصى يافته بود، به دانه هاى آخر مىرسيد! هميشه طبق عادت، با نيتِ « قُربَةً اِلَى الله » وضو مىگرفت و با وضو بود. ولى ناگهان به داشتن وضو شك كرد! بى هيچ درنگى و با ترس از نرسيدن به نماز جماعت، تسبيحش را در جانماز گذاشت و بسرعت جهت تجديد وضو، صف نماز را ترك كرد. رو به روى يكى از شيرهاى آب و فواره اى كه درست وسط حوض، قرار داشت و انسان را به وجد مىآورد، ايستاد؛ نور چراغهاى تعبيه شده در زير فواره ها، خيره كننده بود! در فضاى صحن، صداى آرامبخش و روح افزاى اذان، طنين انداز شد.
وضو گرفت؛ سريع برگشت؛ چادرش را جمع و جور نمود؛ آستينهايش را در زير چادر، پايين كشيد؛ مقنعه اش را درست كرد و بند ساعتش را بست؛ چادرش را از روى پنجه پاهايش كنار زد؛ مىخواست جورابهايش را بپوشد؛ دستش را در جيب مانتويش فرو برد، ولى اثرى از جورابها نيافت!
با وجود اين كه بندرت اتفاق مىافتاد، لباسهايش نو باشد ولى از بچگى عادت كرده بود لباسهاى جديدش را ابتدا در حرم مطهر بپوشد! اعتقاد داشت در اين صورت لباسها برايش، خير و بركت به همراه خواهد آورد. آن روز كفشهايش جديد بود. يك جفت صندل مشكى ورنى تابستانى، كه جورابهاى كلفتش مانع از اين مىشد كه صندلها، جلب توجه كند، به پا داشت. ولى اين كفشها، بدون جوراب، حالتى ناخوشايند مىيافت. همان لحظه اى كه براى گرفتن وضو، جورابهايش را درآورد با وجود اين كه در صحن فقط خانمها حضور داشتند، احساس ناخوشايندى به او دست داد! اين احساس باعث شد كه چادرش را روى پاهايش بيندازد، طورى كه كفشها ديده نمىشد. نمىدانست بايد چه بكند؟
مكبّر مردم را دعوت به اقامه نماز مىكرد؛ مادر بچه شش ماهه، بچه اش را از آغوش جدا كرد، او را در كنار خود قرار داد و به نماز ايستاد. او هم به اجبار چادرش را روى پاهايش انداخت و آماده نماز شد.
در پى يافتن راه چاره بود؛ با خود انديشيد كه اگر از حرم خارج شود مىتواند از دستفروشهايى كه آنجا جوراب مىفروشند، جوراب تهيه كند ولى خارج شدن از حرم به اين صورت، برايش مشكل مىنمود! به هر ترتيبى كه بود موضوع را از ذهنش خارج كرد و سعى نمود با حضور قلب، نماز را به امام جماعت اقتدا كند!
امام جماعت، نماز مغرب را سلام داد. هميشه در پايان نماز خدا را شكر مىكرد و در حالى كه او را مخاطب قرار مىداد، مىگفت: « خدايا تو را شكر كه نماز را بهترين راه ارتباط بين خودت و ثروتمند، فقير، كارگر، كارمند و ... قرار دادى!». اين به نظرش يكى از بزرگترين نعمتهاى خداوند بود. سر به سجده گذاشت و با تواضع گفت:
« الهى وَ رَبّى مَن لى غَيرُكَ »
. روى دو زانويش نشست؛ پس از اندكى دوباره به ياد جورابهايش افتاد! مسيرى را كه براى گرفتن وضو طى كرده بود، با چشمهايش دنبال كرد ولى اثرى از آنها نيافت.
خانمى در حالى كه از زير چادرش صداى خش خش پلاستيكى، شنيده مىشد، از بين صفها مىگذشت و همين كه فضاى كمى بين نمازگزاران، پيدا مىكرد از آنها مىخواست جايى هم به او بدهند تا به نماز بايستد. او مدام تكرار مىكرد: « الان نماز عشاء شروع مىشه، اگه كمى جمع تر بشينين، منم جا مىشم! »
نيم خيز شد؛ روبه مادرى كه با بچه شش ماهه خود مشغول بود كرد و از او خواست، جمع تر بنشيند؛ خودش را هم كمى از روى قالى به طرف زمين كشيد و در حالى كه آن خانم را مخاطب قرار مىداد، فضاى به وجود آمده را به او نشان داد و گفت: « خانوم! اينجا، جا ميشين! بفرمايين! ».
خانمى كه به دنبال محلى براى ايستادن به نماز مىگشت، از خدا خواسته، سريع خودش را به او رسانيد و در حالى كه چند بار از او تشكر كرد، بزحمت خودش را بين آن دو جا داد و نشست. او به محض اين كه آرام گرفت، گفت: « خانوم! من بيرون صحن، جوراب مىفروشم! نگا كنين، همه نوعش رو دارم، دخترونه! پسرونه! زنونه! مردونه! از اين راه خرج خودم و پنج تا بچه مو در مىيارم! جوراباى خوبيه! شما نمىخرين!؟ » و اضافه كرد: « قيمتش، سه جفت، دويست تومنه! ولى شما چار جفت دويست تو من بدين! »
گويا دنيا را به او داده بودند! در حالى كه جورابها را نظاره مىكرد، دست در جيبش نمود، يك دويست تومانى در آورد و به دست جوراب فروش داد! و يك جفت جوراب از دست او گرفت! چادرش را كنار زد و زير نگاه تعجب آور جوراب فروش، جورابها را پوشيد!
مكبر نمازگزاران را به اقامه نماز عشاء فرا مىخواند. همه ايستادند! بچه شش ماه، در حالى كه چراغهاى صحن، حسابى مشغولش كرده بود، در مقابل آنها دست و پا مىزد و شادمانه مىخنديد! بچه اى كه عقب ماندگى ذهنى داشت، طورى جذب فواره ها شده بود كه گويا شيرين ترين رؤيايش به حقيقت پيوسته است! بچه هاى دو قلوى محجب، دوشادوش نمازگزاران ديگر و بسيار معصومانه و مؤثر به نماز ايستادند! او هم، همانند ديگران در حالى كه قطراتى از اشك بر گونه هايش چكيده بود، به نماز ايستاد!
نور افكنهاى صحن، فضا را مثل روز روشن كرده بود! بچه ها سر و صدا مىكردند! بلندگوها، تلاوت سوره حمد امام جماعت را با قدرت هر چه تمامتر، به گوش نمازگزاران مىرساندند. حريم مقدس بارگاه ملكوتى حضرت ثامن الائمه (ع) مثل هميشه، شور و حالى وصف نشدنى داشت!
درست كنار ضريح مطهر، ديواره شيشه اى كه بخش خانمها و آقايان را از هم جدا مىكند، پشت داده و طورى به ضريح نگاه مىكرد كه با هر نگاه گويى ته دلش خالى مىشد. شكوه و معنويت آقا! آن چنان بر ضريح سايه افكنده بود كه يك مجموعه فلزى، اين گونه به آدم، آرامش مىبخشيد.زائرين پيوسته و دسته دسته وارد روضه منوره مىشدند و از كثرت حضورشان، فقط يكى دو رديف نزديك به ديواره شيشه اى، به صورتى بسيار فشرده، نشسته بودند. شنيده بود كه مىگفتند:« هر وقت حاجتى داريد، برويد رو به روى ضريح مطهر حضرت آقا! بايستيد و ايشان را صدمرتبه به مادرشان حضرت فاطمه زهرا(س) وفرزند گراميشان امام جواد(ع)، قسم بدهيد! حاجتتان برآورده مىشود!».

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page