كلمه امى به عنوان يكى از صفات پيامبر اكرم در قرآن مجيد آمده است مفسرين، تفاسير مختلفى در معناى اين كلمه دارند. در اين مقاله مطالب اين تفاسير بيان شده و قول صحيح ذكر گرديده است.
مفسران اسلامى كلمه«امى» را سه جور تفسير كرده اند:
1 - درس ناخوانده و ناآشنا به خط و نوشته.
اكثريت طرفدار اين نظرندو يا لااقل اين نظر را ترجيح مى دهند.طرفداران اين نظر گفته انداين كلمه منسوب به «ام» است كه به معنى مادر است.امى يعنى كسى كه بهحالت مادرزادى از لحاظ اطلاع بر خطوط و نوشته ها و معلومات بشرى باقى مانده است، و يا منسوب به «امت» است،يعنى كسى كه به عادت اكثريت مردم است، زيرا اكثريت توده، خط و نوشتن نمىدانستند و عده كمى مى دانستند، همچنان كه «عامى» نيز يعنى كسى كه مانند عامه مردم است و جاهل است .بعضى گفته اند يكى از معانى كلمه «امت» خلقت است و«امى» يعنى كسى كه بر خلقت و حالت اوليه كه بىسوادى است باقى است و به شعرى از «اعشى» استناد شده است و به هر حال، چه مشتق از «ام» باشد و چه از «امت» ، و «امت» به هر معنى باشد، معنى اين كلمه درس ناخوانده است.
اهل ام القرى
طرفداران اين نظر اين كلمه را منسوب به «ام القرى» يعنى مكه دانسته اند.در سوره انعام آيه92 از مكه به «ام القرى» تعبير شده است: و لتنذر ام القرى و من حولها.
براى اينكه تو به مكه و آنان كه در اطراف مكه هستند اعلام خطر كنى.
اين احتمال نيز از قديم الايام در كتب تفسير آمدهاست و در چندين حديث از احاديث شيعه اين احتمال تاييد شده است هرچند خود اين حديث ها معتبر شناخته نشده است و گفته شده ريشه اسرائيلى دارد
اين احتمال به ادله اى رد شده است يكى اينكه كلمه «ام القرى» اسم خاص نيست وبر مكه به عنوان يك صفت عام نه يك اسم خاص اطلاق شده است.ام القرى يعنى مركز قريه ها.هر نقطه اى كه مركز قريه هايى باشد ام القرى خوانده مىشود.از آيه ديگر از قرآن كه در سوره قصص آيه 59آمده است معلوم مىشود كه اين كلمه عنوان وصفى دارد نه اسمى: و ما كان ربك مهلك القرى حتى يبعث فى امها رسولا.
پروردگار تو چنين نيست كه مردم قريه هايى را هلاك كند مگر آنكه قبلا پيامبرى در مركزآن قريه ها بفرستد و حجت را بر آنها تمام كند.
معلوم مىشود در زبان قرآن هر نقطه اى كه مركز يك منطقه باشد ام القراى آن منطقه است
ديگر اينكهاين كلمه در قرآن به كسانى اطلاق شده است كه مكى نبوده اند.در سورهآل عمران آيه 20 مىفرمايد: و قل للذين اوتوا الكتاب و الاميين ء اسلمتم.
بگو به اهل كتاب و به اميين(اعراب غير يهودى و نصرانى)آيا تسليم خدا شديد؟ پس معلوم مىشود در عرف آن روز و در زمان قرآن به همه اعرابى كه پيرو يك كتاب آسمانى نبودند «اميين» گفته مىشده است.
بالاتر اينكه اين كلمه حتى به عوام يهود كه سواد و معلوماتى نداشتند با اينكه
اهل كتاب شمرده مى شدند نيز اطلاق شده است، چنانكه درسوره بقره آيه 78 مىفرمايد: و منهم اميون لا يعلمون الكتاب الا اماني.
بعضى از فرزندان اسرائيل امى هستند، از كتاب خود اطلاعى ندارند مگريك سلسله خيالات و اوهام.
بديهى است يهوديانى كه قرآن آنان را «امى» خوانده است، اهل مكه نبوده اند، غالبا ساكن مدينه و اطراف مدينه بودهاند.
سوم اينكه اگر كلمه اى منسوب به ام القرى باشد طبق قاعده ادبى بايد به جاى «امى» ، «قروى»گفته شود، زيرا طبق قاعده باب نسبت در علم صرف، در نسبت به مضاف و مضافاليه، خاصه آنجا كه مضاف، كلمه «اب» يا «ام» يا «ابن» يا «بنت» باشد به مضاف اليه نسبت داده مىشود نه به مضاف، چنانكه درنسبت به ابوطالب، ابو حنيفه، بنى تميم طالبى، حنفى، تميمى گفته مىشود.
- مشركين عربكه تابع كتاب آسمانى نبودند.
اين نظريه نيز از قديم الايام ميان مفسران وجود داشته است.در مجمع البيان ذيل آيه 20سوره آل عمران كه «اميين» در مقابل «اهل كتاب» قرار گرفته است(و قل للذين اوتوالكتاب و الاميين)، اين نظر را به صحابى و مفسر بزرگ عبد الله بن عباس نسبت مىدهد و در ذيل آيه 78 از سوره بقرهاز ابو عبيده نقل مىكند، و از ذيل آيه 75 آل عمران بر مىآيد كه خود طبرسى همين معنى را در مفهوم آن آيه انتخاب كرده است.
زمخشرى دركشاف نيز اين آيه و آيه 75 آل عمران را همين طور تفسير كرده است.
فخر رازى اين احتمال را در ذيل آيه 78 بقره وآيه 20 آل عمران نقل مىكند.
ولى حقيقت اين است كه اين معنى، يك معنى جداگانه غير از معنى اول نيست، يعنى چنين نيست كه هر مردمى كه پيرو يك كتاب آسمانى نباشند به آنها «امى» گفته شود هرچند آن مردم تحصيل كرده و باسواد باشند.اين كلمه به مشركين عرب از آن جهت اطلاق شده است كه مردمى بىسواد بودهاند.آنچه مناط استعمال اين كلمه درباره مشركين عرب است نا آشنايى آنها به خواندن و نوشتن بوده نه پيروى نكردن
آنها از يكى از كتب آسمانى.لهذا آنجا كه اين كلمهبه صورت جمع آمده و به مشركين عرب اطلاق شده است اين احتمال ذكر شده، اما آنجا كه مفرد آمده است و بر رسول اكرم اطلاق شده است احدى از مفسران نگفته كه مقصود اين است كه آن حضرت پيرو يكى از كتاب هاى آسمانى نبوده است.در آنجا بيش از دو احتمال به ميان نيامده است: يكى ناآشنا بودن آن حضرت با خط، ديگر اهل مكه بودن، و چون احتمالدوم به ادله قاطعى كه گفتيم مردود است، پس قطعا آن حضرت از آن جهت «امى» خوانده شده است كه درس ناخوانده و خط نانوشته بوده است.
در اينجا احتمال چهارمى در مفهوم اين كلمه داده مىشودو آن اين است كه اين كلمه به معنى نا آشنايى با متون كتاب هاى مقدس باشد.اين احتمال همان است كه آقاى دكترسيد عبد اللطيف از پيش خود اختراع كرده و احيانا آن را با معنى سومى كه ذكر كرديمو از مفسران قديم نقل كرديم، خلط كرده است.مشار اليه مىگويد: «كلمات «امى» و «اميون» در قرآن در چند جاى مختلفبه كار رفته است، اما هميشه و همه جا فقط يك معنى از آن مستفاد مى شود.كلمه «امى» در لغت اصلا به معنى كودك نوزادى است كه از بطن مادر متولد مىشود و با اشاره به همين حالت حيات و زندگى است كه كلمه «امى» را با معنى ضمن آن به معنى كسى كه نمى تواند بخواند و بنويسد تعبير كرده اند.كلمه «امى» همجنين به معنى كسى است كه در «ام القرى» زندگىمىكرده است.ام القرى يعنى مادر شهرها، شهر پايتخت و عمده، و اين صفتى بود كه اعراب زمان پيغمبر براى شهر مكه قائل بودند.بنابراين كسى كه اهل مكه بود «امى» نيز ناميده مىشد.
يك مورد استعمال ديگر كلمه «امى» براى كسى است كهبا متنهاى قديم سامى آشنايى نداشته است و از پيروان ديانت يهود يا دين مسيح كه در قرآن به عنوان «اهل الكتاب» ناميده شده اند، نبوده است.در قرآن كلمه «اميون» براى اعراب پيش از اسلام كه كتاب مقدسى نداشته اند و پيرو تورات و انجيلهم نبودهاند، به كار رفته است و در مقابل كلمه «اهل الكتاب» قرار مىگرفته است.
در حالى كه براى كلمه«امى» اينهمه معانى مختلف وجود دارد معلوم نيست چرا مفسران و مترجمان قرآن، چه مسلمان و چه غير مسلمان، فقط معنى ابتدايى يعنى نوزاد چشمو گوش بسته را گرفته اند و آن را به بى سواد و جاهل تعبير كرده اند و در نتيجه اهل مكه پيشاز اسلام را نيز اميون يا گروهى بىسواد معرفى كرده اند؟
اولا، از قديمترين ايام، مفسران اسلامى كلمه «امى»و «اميون» را سه جور تفسير كرده اند و لا اقل احتمالات سه گانهاى درباره آن ذكر كرده اند.مفسران اسلامى برخلاف ادعاى آقاى دكتر سيد عبد اللطيف فقط به يك معنى نچسبيده اند.
ثانيا، هيچ كسنگفته است كه كلمه «امى» به معنى نوزاد چشم و گوش بسته است كه معنى ضمنى آن كسى باشد كه نمى تواند بخواند و بنويسد.اين كلمه اساسا در موردنوزاد به كار نمىرود، در مورد بزرگسالى به كار مىرود كه از لحاظ فن خواندن و نوشتن به حالتى است كه از مادر زاده شده است، به اصطلاح علماى منطق مفهوم «عدم و ملكه» دارد.منطقيين اسلامى همواره اين كلمه را به عنوان يكى از مثالهاى عدم و ملكه در كتب منطق ذكر مىكردهاند.
ثالثا، اينكه مىگويد يكى از معانى اين كلمه اينبوده كه با متنهاى قديم سامى آشنايى نداشته باشد، صحيح نيست.آنچه از اقوال قدماى مفسرين و اهل لغت استفاده مى شود اين است كه اين كلمه در حالت جمع(اميين)به مشركين عرب گفته مىشده است در مقابل اهل كتاب، به اين علت كه غالبا مشركين عرب بىسواد بودند، و ظاهرا اين عنوان تحقير آميز را يهوديان و مسيحيان به آنها داده بودند.
ممكن نيست مردمى فقط به خاطر اينكه با زبان و كتاب مخصوصى آشنايى ندارند ولى به زبان خودشان بخوانند و بنويسند به آنها «اميين» گفته شود، زيرا به هر حال ريشه اين كلمه بنا بر اين تفسير نيز كلمه «ام» يا «امت» است و مفهوم باقى بودن به حالت اولى و مادرزادى را مىرساند.
و اما علت اينكه اين كلمه از ريشه ام القرى شناخته نشده است با اينكه به صورت احتمال همواره آن را ذكر مى كرده اند، اشكالات فراوانى است كه در اين معنى وجود داشته است و قبلا بيان شد.
پس تعجباين دانشمند هندى بيجاست.
مؤيد اين مدعا اين است كه در برخى استعمالات ديگر اين كلمه كه در روايات يا تواريخ ضبط شده است مفهومى جز «درس ناخوانده» ندارد.در بحار الانوارجلد 16 چاپ جديد صفحه 119 مىنويسد از خود پيغمبر اكرم روايت شده است: نحن امة امية لا نقرء و لا نكتب.
ما قومى امى هستيم كه نه مى خوانيم و نه مى نويسيم.
ابن خلكان در جلد 4 تاريخ خود ذيل احوال محمد بنعبد الملك معروف به «ابن الزيات» وزير معتصم و متوكل مىنويسد: «وى قبلا جزء دبيران معتصم خليفه عباسى بودو وزارت را احمد بن شاذى بصرى به عهده داشت.روزى نامه اى براى معتصم رسيد و وزير آن نامه را براى خليفه قرائت كرد.در آن نامه كلمه «كلاء» آمده بود.معتصم كه از معلومات بهرهاى نداشت از وزير پرسيد:
كلاء چيست؟وزير هم نمى دانست.معتصم گفت:«خليفة امى و وزير عامى» يعنى خليفه اى درس ناخوانده و وزيرى جاهل.آنگاه گفت بگوييد يكى از دبيران بيايد.ابن الزياتحاضر بود و آمد.اين كلمه را با چند كلمه ديگر كه قريب المعنى بودند معنى كرد و تفاوت آنها را گفت.همين امرمقدمه وزارت ابن الزيات شد.» معتصم كه به لغت عامه سخن مىگفته است، از كلمه «امى» درس ناخوانده قصد كرده است.
نظامى مىگويد:
•احمد مرسل كه خرد خاك اوست امى گويا به زبان فصيح همچو الف راست به عهد وفا اول و آخر شده بر انبيا
•هر دو جهان بسته فتراك اوست از الف آدم و ميم مسيح اول و آخر شده بر انبيا اول و آخر شده بر انبيا
آيا از قرآن استفاده مىشود كه رسول اكرم مىخوانده و مىنوشته است؟ آقاى دكتر سيد عبد اللطيف مدعى است از بعضىاز آيات قرآن صراحتا مىتوان فهميد كه آن حضرت، هم مىخوانده و هم مىنوشته است، از آن جمله آيه 164 از سوره آل عمران است: لقدمن الله على المؤمنين اذ بعث فيهم رسولا من انفسهم يتلواعليهم اياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين.
خداوند بر مؤمنان منت نهاد آنگاه كه پيغمبرى در ميان آنها برانگيخت كه آيات خدا را بر آنها تلاوت مىكند و آنها را پاكيزه مى گرداند و به آنهاكتاب و حكمت مى آموزد، و همانا آنها پيش از آن در گمراهى آشكار بودند.
ايشان مى گويند: «بنا بر تصريح قرآن، نخستين وظيفه پيغمبر آنبود كه قرآن را به پيروانش تعليم دهد و مسلم است كه حداقل شايستگى براى كسى كه بخواهد كتاب يا محتويات كتاب ودانش يك كتاب را به ديگران تعليم دهد، باز هم مطابق تصريح خود قرآن، آن است كه بتواند قلم رابه كار بندد يا دست كم آنچه را با قلم نوشته شده بخواند.»
اين استدلال، به نظر عجيب مىآيد: اولا، آنچه مورد اتفاق مسلمين است و مشار اليه مىخواهد خلاف آن را ثابت كند اين است كه رسول اكرم قبل از رسالت نه مىخوانده و نه مىنوشته است.
حداكثر اين استدلال اين است كه ايشان در دوره رسالت مىخوانده و مى نوشته اند چنانكه عقيده سيد مرتضى و شعبى و جماعتى ديگر بر اين است.پس مدعاى آقاى دكتر سيد عبد اللطيف اثبات نمىشود.
ثانيا، از نظر دوران رسالت نيز اين استدلال ناتمام است.توضيح اينكه در برخى از تعليمات مانند تعليماتى كه به نوآموز مىدهند كه خواندن و نوشتن به او بياموزند، يا در تعليمرياضيات و امثال آن، احتياج به قلم و كاغذ و رسم و تخته سياه و غيره هست و خود معلم بايد عمل كند تا دانش آموزيا دانشجو ياد بگيرد، اما تعليم حكمت و اخلاق و حلال و حرام كه كار پيغمبران است نيازى به قلم و كاغذ و رسم و تخته سياه ندارد.
مشائين از حكما را از آن جهت «مشائين» گفته اند كه معلمدر حالى كه راه مىرفت و قدم مىزد به دانشجويان تعليم مىكرد. البته براى شاگردان كه بخواهند ضبط كنند و فراموششان نشود لازم است بنويسند.لذا رسول خدا همواره توصيه مى كرد كه سخنانش را ضبط كنند و بنويسند.مىفرمود: «قيدوا العلم» دانش را در بند كنيد.گفتند: چگونه در بند كنيم؟فرمود:بنويسيد مىفرمود: نضر اللهعبدا سمع مقالتى فوعاها و بلغها من لم يسمعها
خداوند خرم كند بندهاى را كه سخن مرا بشنود و ضبط كند و به آنكه نشنيده است ابلاغ نمايد.
در حديث است كهرسول خدا سه نوبت پشت سر هم فرمود: خدايا!جانشينان مرا رحمت كن.گفتند:يا رسول الله جانشينان شما كيانند؟فرمود: كسانى كه بعد از من مىآيند و گفتهمرا و سنت مرا مى گيرند و به مردم ديگر تعليم مىكنند
ايضا مىفرمود: من حق الولد على الوالدان يحسن اسمه و ان يعلمه الكتابة و ان يزوجه اذا بلغ
از حقوق فرزند برپدر اين است كه نام نيك برايش انتخاب كند، نوشتن به او بياموزاند، ووقتى كه بالغ شد همسر برايش انتخاب كند.
قرآن كريمدر كمال صراحت مى فرمايد: يا ايها الذين امنوا اذا تداينتم بدينالى اجل مسمى فاكتبوه و ليكتب بينكم كاتب بالعدل
اى اهل ايمان!هنگامى كه نسبت به يكديگر تعهداتى براى مدت معينى پيدا مىكنيد آن رابنويسيد.بايد نويسنده اى به درستى و انصاف و عدالت آن را بنويسد.
لهذا به دستور خدا و پيامبرش لازم شد مسلمانان به خاطر حفظ آثار دينىشان، و هم براى اداى حقوق فرزندانشان، و هم براى انتظام دنياشان به صنعت شريف نوشتن و خواندن همت بگمارند.همين هتسبب شد كه «نهضت قلم» به وجود آمد، آنچنان نهضتى كه همان مردمى كه افراد باسوادشان انگشت شمار بودند، آنچنان رو به علم و دانش و خواندن و نوشتن آوردند كه گروهى از آنها در مدينه چند زبان را آموختند و توانستند پيام اسلام را با زبان هاى گوناگون به سراسر جهان ابلاغ نمايند.
در تواريخ مىخوانيم كه اسراى بدر را پيغمبر با گرفتن فديه آزاد كرد.برخى از آنها كه فقيربودند بدون فديه آزاد شدند و برخى كه تعليم خط مى دانستند با آنها قرارداد كرد كه هركدامشان ده نفر از كودكان مدينه را خط نوشتن بياموزانند و آنگاه آزاد شوند
آرى، پيغمبر تا اينحد اصرار داشت كه اين صنعت رايجشود و مسلمانان به دانش و آموختن رو آورند، ولى هيچيك از اينها ايجاب نمى كند كه شخص رسول اكرم نيازى داشته باشد كه براى تعليم و تبليغ مردم از خواندن و نوشتن استفاده كند.
معظم له مى گويد: «خداوند در اول سوره، از قلم و نوشتن ياد كرده.آيااين آيات صريح و روشن دليل نيست كه پيغمبر اسلام خواندن و نوشتن مىدانسته و با كتاب و قلم سر و كار داشته؟...چگونه ممكن است پيغمبر اكرم مردم را به علم و سواد و نوشتن تشويق كند و خودش به خواندن و نوشتن اعتنايى نداشته باشد، در صورتى كه هميشه در كارها پيش قدم بوده است»
اين استدلال نيز عجيب است.
البته اين آيات دليل براين است كه خداوند كه اين آيات را بر بندهاى براى هدايت بندگانش نازل كرده و هم پيغمبر كه اين آيات بر قلب مقدسش فرود آمده، ارزش خواندن ونوشتن را براى بشر مى دانسته اند، اما اين آيات نه دليل بر اين است كه خداوند با خواندن و نوشتن و قلم و كاغذ سر و كار دارد و نه پيغمبر.
مىگويد: «پيغمبر اكرم در همه دستورها كه مىداده پيشقدم بوده، چگونه اين دستور را داده و خود عمل نكرده است؟» .درستمثل اين است كه بگوييم پزشك كه نسخه اى به بيمار مىدهد اول بايد خودش آن نسخه را به كار بندد.بديهى است اگر پزشك بيمار گردد و همان نيازى كه بيماران به دوا پيدا مىكنند پيدا كند، خودش قبل از ديگران نسخه خود را به كار مىبندد، اما اگر بيمار نشد و نياز پيدا نكرد چطور؟ بايد ببينيم پيغمبر اكرم همان نيازى كه ديگرانبه خواندن و نوشتن دارند - كه سبب مى شود دارا بودن اين صنعت براى آنها كمال، و فاقد بودن آن نقص باشد - داشت و دستورخويش را به كار نبست، و يا پيغمبر وضع خاصى دارد كه چنين نيازى ندارد.پيغمبر در عبادت، فداكارى، تقوا، راستى،درستى، حسن خلق، دموكراسى، تواضع و ساير اخلاق و آداب حسنه پيشقدم بود، زيرا همه آنها براى او كمال بود و نداشت نآنها نقص بود، اما موضوع به اصطلاح سواد داشتن از اين قبيل نيست.
ارزش فوق العاده سواد داشتن براى افراد بشر ازآن جهت است كه وسيله استفاده كردن افراد بشر از معلومات يكديگر است. خطوط، علامات و رموزى است كه افراد بشر براى تفهيم افكار و مقاصد يكديگر قرارداد كرده اند.آشنايى با خطوط، وسيله اى است براى انتقال معلومات از فردى به فرد ديگر و از قومى به قوم ديگر و از نسلى به نسل ديگر.بشر به اين وسيله معلومات خود را از فنا و نيستى و فراموشى حفظ مى كند.سواد داشتن از اين نظر نظير زبان دانستن است.انسان به هر اندازه زبانهاى بيشترى بداند وسيله بيشترى براى كسب معلومات بشرهاى ديگر در اختيار دارد.
هيچيك از زبان دانستن و سواد داشتن، «علم» به معنى واقعى نيست، اما مفتاح و كليد علم هست.علم اين است كه انسان به يك حقيقت و يك قانون كه در متن هستى واقعي تدارد آگاه گردد.علوم طبيعى، منطق، رياضيات علم است، زيرا بشر در اين علوم يك رابطه واقعى و تكوينى و على و معلولى را ميان اشياء خارجى يا ذهنى كشف مىكند، اما دانستن لغت، قواعد زبان و امثال اينها علم نيست، زيرا ما را به يك رابطه واقعى ميان اشياء آگاه نمىكند، بلكه بر يك سلسله امور قراردادى و اعتبارى كه از حد فرض و قرارداد تجاوز نمى كند آگاه مى سازد.دانستن اين امور مفتاح و كليد علم است نه خود علم.
آرى، در زمينه همينامور قراردادى يك جريانات واقعى پيش مىآيد از قبيل تطورات لغت ها و تركيبات كه نماينده تكامل افكار است و طبق يك قانون طبيعى صورت مى گيرد،و البته اطلاع بر آن قوانين طبيعى جزء فلسفه و علم است، پس
ارزش سواد داشتن، از نظر اين است كه انسان كليددانش ديگران را در دست مىگيرد.
اكنون ببينيم آيا راه كسب دانش منحصر به اين است كه انسان كليد دانش ديگران را در دست داشته باشد و از دانش آنها استفاده كند؟آيا پيغمبر بايد از دانش افراد بشر استفاده كند؟اگر اينچنين است پس نبوغ و ابتكار كجا رفت؟اشراق و الهام كجا رفت؟دانش مستقيم از طبيعت كجا رفت؟ از قضا پست ترين انواع دانش آموزى همان است كه از نوشته ها و گفته هاى ديگران به دست آيد، چه، گذشته از آنكه خصيت خود دانش آموزدر آن دخالت ندارد، در نوشته هاى بشرى اوهام و حقايق به هم آميخته است.
دكارت حكيم معروف فرانسوى پس از آنكه يك سلسله مقالات منتشر كرد، صيت شهرتش همه جا پيچيد و سخنان تازه اش مورد تحسين و اعجاب همگان قرار گرفت.يكىاز كسانى كه مقالات وى را خوانده بود و بدانها اعجاب داشت و مانند دكتر سيد عبد اللطيف فكر مى كرد، خيال كرد كه دكارت بر گنجينه اى از نسخه ها و كتاب ها دست يافته و معلومات خويش را از آنجا به دست آورده است.به ملاقات وى رفت و از وى تقاضاكرد كتابخانه اش را به او ارائه دهد.دكارت او را به محوطه اى كه در آنجا جسد گوساله اى را تشريح كرده بود راهنمايى كرد و آن گوساله را به او نشان داد و گفت اين است كتابخانه من!من معلومات خود را از اين كتاب ها به دست مى آورم.
مرحوم سيد جمال الدين اسد آبادى مىگفته است: «عجب است كه بعضى افراد عمرى را پاى چراغ به خواندن كتابها و نوشته هاى انسانهايى مانند خود صرف مىكنند، اما يك شب خود همان چراغ را مطالعه نمى كنند.اگر يكشب كتاب را ببندند و چراغ را مطالعه كنند، معلومات بيشتر و وسيع ترى پيدا مىكنند» .
هيچ كس عالم به دنيا نمى آيد.همه مردم اول جاهل و بعد كم و بيش عالم مىگردند.و به تعبير صحيح تر، هر كسى جز خدا در ذات خود جاهل است و به موجب نيروها وعلل و اسباب ديگرى عالم مىشود.پس هر كسى نيازمند به معلم، يعنى نيازمند يك قوه و نيرويى است كه الهام بخش او باشد.خداوند درباره رسول اكرم مى فرمايد:
الم يجدك يتيما فاوى و وجدك ضالا فهدى و وجدكعائلا فاغنى
آيا تو يتيمى نبودى كه خدا به تو پناه داد؟گمراهو بىخبر نبودى كه خدا تو را راهنمايى كرد و با خبرت ساخت؟تهي دست نبودى كه خداوند تو را بى نياز ساخت؟ اما سخن در معلم است كه لزوما چى و كى بايد باشد؟آيا انسان حتما بايد از بشر ديگر علم بياموزد، پس حتما لازم است كليد دانش بشرهاى ديگر را كه نامش «سواد داشتن»است در اختيار داشته باشد؟آيا انسان را آن پايه نيست كه مبتكر باشد؟آيا انسان نمى تواند بى نياز از انسانهاى ديگر، كتاب طبيعت و خلقت را مطالعه كند؟آيا انسان را آن مقام و درجه نيست كه با غيب و ملكوت اتصال پيدا كند و خداوندمستقيما معلم و هادى او باشد؟قرآن كريم درباره پيغمبر مىفرمايد: و ما ينطقعن الهوى، ان هو الا وحى يوحى، علمه شديد القوى
او از هواى نفس سخن نمىگويد،آنچه مىگويد جز وحى كه به او مىرسد نيست، آنكه داراى نيروهاى زيادى است او را تعليم داده است.
على(عليه السلام)درباره رسول اكرم مى فرمايد: و لقد قرن الله به منذ كان فطيما اعظم ملك منملائكته يسلك به طريق المكارم و محاسن اخلاق العالم
از آن زمان كه كودك بود و تازه از شير گرفته شدهبود، خداوند بزرگترين فرشته خويش را مامور و مراقب او قرار داده، آن فرشته او را در راه هاى مكرمت مى برد و به نيكوترين اخلاق جهان سوق مى داد.
آن طرف كه عشق مى افزود درد بو حنيفه و شافعى درسى نكرد عاشقان راشد مدرس حسن دوست دفتر و درس و سبقشان روى اوست خامشاند و نعره تكرارشان مى رود تا عرش و تخت يارانش درسشان آشوب و چرخ و لوله نى زيادات است و باب و سلسله سلسله اين قوم جعد مشكبار مساله دور است اما دور يار هر كه در خلوت به بينش يافت راه او ز دانش ها نجويد دستگاه عارف از پرتو مى راز معانى دانست گوهر هر كس از اين لعل توانى دانست شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس كه نه هر كو ورقى خواند معانى دانست اى كه از دفتر عقل آيت عشق آموزى ترسم اين نكته به تحقيق نتانى دانست ابن خلدون در مقدمه معروف خويش فصل «فى ان الخطو الكتابة من عداد الصنائع الانسانية» بحثى مى كند در اطراف اينكه خط از آن نظر كمال است كه زندگى بشر اجتماعى است و افراد به كسب معلومات يكديگر نيازمندند.بعد سير تكاملى خط را در تمدن ها ذكر مى كند، آنگاه به پيدايش خط در محيط حجاز اشاره مى كند و سپس مىگويد:
«در صدر اسلام، خط از جنبه فنى مراحل ابتدايىرا طى مى كرد و خطوط صحابه از لحاظ رسم الخط، خالى از نقص نبوده است، ولى بعدها تابعين و اخلاف آنها همان رسم الخط را به عنوان تيمن و تبرك در كتابت قرآن حفظ كردند و از آن تجاوز نكردند با اينكه بعضى از آن رسم الخط ها خلاف قاعده بود، لهذا بعضى كلمات قرآن با رسم الخط خاصى باقى ماند.» آنگاه مى گويد: «كمالات فنى و عملى از قبيل رسم الخط را كه بستگى دارد به اسباب و وسائل زندگى و جنبه نسبى دارد، با كمالات مطلق كه فقدان آنها نقص در انسانيت انسان است و نقص واقعى است نبايد اشتباه كرد
ابن خلدون آنگاه موضوع امى بودن رسول خدا را طرح مىكند و خلاصه سخنش اين است: «پيغمبر امى بود.امى بودن براى او كمال بود، زيرا اوعلم خويش را از بالا فرا گرفته بود.اما امى بودن براى ما نقص است، زيرا مساوى است با جاهل بودن ما»
آيه ديگرى از طرف مشار اليه به آن استناد شده آيه 2 و 3 ازسوره «لم يكن» است.مىگويد.
«بسيار شگفت انگيز است كه مترجمان و مفسران قرآن به اين آيه كه توصيف حضرت محمد(ص)مى باشد توجه نكرده اند كه در آن گفته شده: «رسول من الله يتلوا صحفا مطهرة»يعنى محمد پيغمبر خدا كه صحيفه هاى مقدس و مطهر را قرائت مى كند.بايد توجه كرد كه در اين آيات گفته نشده است كه پيغمبر صحيفه هاى مقدس را از خاطر خود نقل مى كند، بلكه تصريح شده است كه اين صحيفه ها را قرائت مىكند و از رو مى خواند» .
پاسخ اين استدلال آنگاه روشن مىشود كه مفهوم دو كلمه ازكلمات آيه فوق الذكر روشن شود: كلمه «صحيفه» و كلمه «يتلوا» .
«صحيفه» به معنى ورق(برگ)استو «صحف» جمع صحيفه است.معنى آيه با جمله بعد كه مى فرمايد:«فيها كتب قيمة» اين است: «پيغمبر برگ هاى پاك و منزهى را كه در آنها نوشته هايى راست و پايدار هست براى مردم مىخواند» .
مقصود از اين برگها همان چيزها بوده كه آيات قرآن مجيد را بر روى آنها مى نوشته اند.پس مقصوداين است كه پيغمبر قرآن را بر مردم مى خواند.
كلمه «يتلوا» از ماده تلاوت است.به هيچ مدركى بر نخوردهايم كه تلاوت به معنى خواندن ازرو باشد.آنچه مجموعا از كلمات اهل لغت و از موارد استعمال كلمه «قرائت» وكلمه «تلاوت» فهميده مى شود اين است كه هر سخن گفتن، قرائت يا تلاوت نيست.قرائت و تلاوت در موردى است كه سخنى كه خوانده مىشود مربوط به يك متن باشد، خواه آنكه آن متن از رو خوانده شود يا از بر، مثلا خواندن قرآن، قرائت و تلاوت است، خواه از روى مصحف خوانده شود و يا از حفظ، با يك تفاوت ميان خوداين دو كلمه: تلاوت اختصاص دارد به خواندن متنى كه مقدس باشد، ولى قرائت اعم است از قرائت آيات مقدس و چيزديگر.مثلا صحيح است گفته شود «گلستان سعدى را قرائت كردم» ، اما صحيح نيست گفته شود «گلستان سعدى را تلاوت كردم» .
و در هر حال، اينكه آن متن ازبر خوانده شود يا از رو، نه در مفهوم قرائت دخالت دارد و نه در مفهوم تلاوت.علي هذا آيه فوق الذكر جز اين نمىگويد كه پيغمبر آيات قرآن را كه بر صفحاتى نوشته شده است براى مردم تلاوت مى كند.
اساسا چه احتياجى هست كه پيغمبر هنگام تلاوت آيات قرآن، از رو بخواند؟ قرآن را صدها نفر از مسلمانان حفظ بودند، آياخود پيغمبر از حفظ نبود و نيازمند بود از رو بخواند؟خداوند حفظ او را خصوصا تضمين كرده بود
مجموعا معلوم شد كه از آيات قرآن به هيچ وجه استفاده نمىشود كه رسول خدا مى خوانده و يا مى نوشته است، عكس آن استفاده مىشود، و فرضا استفاده شود كهآن حضرت مى خوانده و مىنوشته است، تازه مربوط به دوره رسالت است و حال آنكه مدعاى مشاراليه اين است كه رسول خدا قبل از رسالت مىخوانده و مى نوشته است.