میكنم آغاز با نامت سخن ای خداوند كریم ذوالمنن
از تو خواهم قلمی روان و رسا تا دهم از یوسف شرح ماجرا
آنچه میگویم ز قرآن است هم وحی خلاق سبحان است
حضرت یوسف(علیه السلام) یكی از پیامبران الهی است، كه نام مباركش بیست و هفت بار در كلام الله مجید ذكر شده است.[1] سوره دوازدهم قرآن كه دارای صد و یازده آیه بوده، به نام اوست و از آغاز تا پایان آن، پیرامون سرگذشت یوسف(علیه السلام) میباشد.
نام مادرش راحیل«راحله» است،[2] وی فرزند یعقوب (علیه السلام) و نواده اسحاق و فرزند سوم ابراهیم(علیه السلام) است.
در سرزمین حران (حاران یا فران آرام)، مرز بین سوریه و عراق به دنیا آمد، او مجموعاً یازده برادر داشت و از میان آنها فقط بنیامین برادر پدر و مادری او بود. یوسف (علیه السلام) از همه برادران جز بنیامین كوچكتر بود.[3]
یوسف(علیه السلام) مدت صد و ده سال زندگانی كرد و چون فوت كرد، بدنش را مومیایی كردند و در تابوتی محفوظ داشتند[4] و همچنان در مصر بود تا زمانی كه حضرت موسی(علیه السلام) میخواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه یوسف(علیه السلام) را همراه خود برده و در فلسطین دفن نمود.
بنابر آنچه مشهور است، وی در شهر الخلیل (واقع در كشور فلسطین) در شش فرسخی بیت المقدس در مقبره خانوادگیشان نزدیك مكفیلیه (محل دفن ابراهیم، ساره، رفقه، اسحاق و یعقوب (علیهمالسلام) به خاك سپرده شد.[5]
خواب دیدن یوسف(علیه السلام) و توطئه برادرانش
یوسف نه سال بیشتر نداشت، كه در یكی از شبها رویایی لذیذ در خواب دید. نفس صبح كه دمید و خورشید بال و پر زرین بر جهان بگسترد، از خواب بیدار شد، نزد پدر آمد، آنچه دیده بود برای پدر بازگو كرد: «پدرم! من در عالم خواب دیدم، كه یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرم سجده میكنند».[6]
حضرت یعقوب(علیه السلام) كه تعبیر خواب را میدانست[7] از او خواست تا راز خود را از برادرانش پوشیده دارد. به یوسف(علیه السلام) گفت: فرزندم خواب خود را برای برادرانت بازگو نكن، زیرا در حق تو حیله و نیرنگ خواهند كرد و نقشه خطرناكی برای تو میكشند، چرا كه شیطان دشمن آشكار انسان است.
سپس برایش روشن ساخت كه وی در آینده شخصیتی برجسته خواهد شد كه همه، فرمانش را گردن مینهند و خداوند او را به پیامبری برمیگزیند و تعبیر خواب را بدو میآموزد و به زودی نعمت خویش را با خبر و رحمت و بركاتش بر او و بر آل یعقوب (علیه السلام) تمام میكند، همان گونه كه آن را قبلاً بر ابراهیم و اسحاق(علیهماالسلام) تمام كرده بود.[8]
همین خواب دیدن یوسف(علیه السلام) و الهامات دیگر، موجب شد كه یعقوب(علیه السلام) امتیاز و عظمت خاصی در چهره یوسف(علیه السلام) مشاهده كند،وی میدانست كه فرزندش یوسف(علیه السلام) آینده درخشانی دارد و پیغمبر خدا میشود، از این رو بیشتر به او اظهار علاقه میكرد[9] و نمیتوانست اشتیاق و علاقهاش نسبت به یوسف(علیه السلام) را پنهان سازد.
این روش یعقوب(علیه السلام) نسبت به یوسف(علیه السلام) باعث حسادت برادران شد، به همین خاطر چون یعقوب(علیه السلام) میدانست كه فرزندانش نسبت به یوسف(علیه السلام) حسادت دارند اصرار داشت كه یوسف(علیه السلام) خواب دیدن خود را كتمان كند تا برادران ناتنی،[10] برای او توطئه نكنند.
طبق برخی از روایات بعضی از زنهای یعقوب(علیه السلام) موضوع خواب دیدن یوسف (علیه السلام) را شنیدند و به برادرانش خبر دادند. از این رو حسادت برادران نسبت به ا و بیشتر شد، جلسهای محرمانه تشكیل دادند و نقشه خطرناكی در مورد او كشیدند. گفتند: یوسف(علیه السلام) و برادرش بنیامین نزد پدر از ما محبوبترند، در حالی كه ما گروه نیرومندی هستیم و بیش از آن دو به پدر سود و منفعت میرسانیم، قطعاً پدرمان اشتباه میكند و از حق و حقیقت به دور است. یوسف(علیه السلام) را بكشید و یا او را به سرزمین دور دستی بیندازید، تا توجه پدر تنها به شما باشد و بعد از آن از گناه خود توبه میكنید و افراد صالحی خواهید بود.
یكی از برادران،[11] اشاره كرد كه: یوسف(علیه السلام) نكشند، بلكه او را در جایی دور از چشم مردم در چاهی بیندازند، شاید كاروانی از راه برسد و او را از چاه برگرفته و با خود ببرد و بدین ترتیب به هدف خود كه دور كردن او از پدرش بود، رسیده باشند واز گناه كشتن یوسف(علیه السلام) رهایی یابند.
برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند و تصمیم گرفتند در وقت مناسبی همین نقشه و نیرنگ را اجرا كنند. در یكی از روزها نزد پدرشان یعقوب(علیه السلام) آمدند و از پدر خواستند تا یوسف(علیه السلام) را همراه خود به صحرا ببرند و در آنجا در كنار آنها بازی كند، در این مورد بسیار اصرار كردند، ولی یعقوب(علیه السلام) پاسخ مثبت به آنها نمیداد.
بعد از آنكه احساس كردند، پدر وی را از آنها دور نگاه میدارد بدو گفتند: پدر جان! چرا تو درباره برادرمان یوسف به ما اطمینان نمیكنی؟ در حالی كه ما او را دوست میداریم و به او مهربان هستیم، فردا او را با ما به دشت و سبزه زارها بفرست، تا در آنجا بازی كند و به شادمانی پرداخته و گردش نماید و ما مواظب او هستیم.[12]
پدرشان كه علاقه زیادی به یوسف(علیه السلام) داشت به آنان پاسخ داد: من از بردن یوسف (علیه السلام) غمگین میشوم و از این میترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشید.
برادران گفتند: «ما گروهی نیرومند هستیم، اگر گرگ او را بخورد، ما از زیانكاران خواهیم بود» هرگز چنین چیزی ممكن نیست، ما به تو اطمینان میدهیم .
یعقوب(علیه السلام) هر چه در این مورد فكر كرد كه چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران،آنان را قانع كند، راهی پیدا نكرد، جز اینكه صلاح دید تا این تلخی را تحمل كند و گرفتار خطر بزرگتری نگردد، ناگزیر اجازه داد كه یوسف(علیه السلام) را با خود ببرند.
آنها لحظهشماری میكردند كه فردا فرا رسد و تا پدر پشیمان نشده، یوسف(علیه السلام) را همراه خود ببرند. آن شب، صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و یوسف(علیه السلام) را با خود بردند، وقتی كه آنها از یعقوب(علیه السلام) فاصله بسیار گرفتند، كینههایشان آشكار شد و حسادتشان ظاهر گشت و به انتقام جویی از یوسف(علیه السلام) پرداختند.
وی در برابر آزار آنها نمیتوانست كاری كند، آنها به گریه و خردسالی او رحم نكردند و آماده اجرای نقشه خود شدند. پیراهن یوسف (علیه السلام) را از تنش بیرون آوردند و او را بر سر چاه آوردند و در چاه انداختند.
یوسف(علیه السلام) در درون چاه قرار گرفت، در میان تاریكی اعماق چاه با آن سن كم[13] تنها و درمانده شده، به خدا توكل كرد، خداوند نیز به او لطف نمود، فرشتگانی را به عنوان محافظ و تسلی خاطر او، نزد وی فرستاده و به او وحی نمود: «ناراحت نباش! روزی خواهد آمد، كه برادران خود را، از ا ین كار بدشان آگاه خواهی ساخت، آنها نادانند و مقام تو را درك نمیكنند».
برادران یوسف(علیه السلام) پس از نداختن وی به چاه به طرف كنعان بر میگشتند، برای اینكه پیش پدر روسفید شوند و به دروغی كه قصد داشتند، به پدر بگویندرونقی دهند، پیراهن یوسف(علیه السلام) را كه از تنش بیرون آورده بودند به خون بزغاله،[14] (یا آهویی) آلوده كردند، تا آن را نزد پدر شاهد قول خود بیاورند، كه گرگ یوسف را دریده است، این پیراهن خون آلود هم دلیل بر سخن ماست.
شب فرا رسید آنان با سرافكندگی نزد پدر آمدند. تا پدر آنان را دید و یوسف (علیه السلام) را ندید، فرمود: یوسف(علیه السلام) كجاست؟
گفتند: «ای پدر! ما او را نزد وسایل واسبابهای خود گذاشتیم و برای مسابقه به محل دور دستی رفتیماز بخت برگشته ما، گرگ او را طعمه خود ساخت، این پیراهن خون آلود اوست، كه آوردهایم تا گواه گفتار ما باشد، گرچه شما گفته صد در صد صحیح ما را باور ندارید.»
وقتی یعقوب(علیه السلام) پیراهن را نگاه كرد،دید آن پیراهن هیچ پارگی و بریدگی ندارد. فرمود:این گرگ، عجب گرگ مهربانی بوده است! تاكنون چنین گرگی ندیدهام كه شخصی را بدرد، ولی به پیراهن او كوچكترین آسیبی نرساند.
سپس رو به آنها كرد و گفت: «نفسهای شما، این كار زشت را در نظرتان زیبا جلوه داد و من در این مصیبت صبری پایدار خواهم كرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصیف میكنید یاری خواهد فرمود».[15]
نجات یوسف (علیه السلام) از چاه
یوسف(علیه السلام) سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد تا اینكه كاروانی از «مدین» به مصر میرفتند. برای رفع خستگی و استفاده از آب، كنار همان چاهی كه یوسف (علیه السلام) در آن بود آمدند.
یكی از مردان كاروان[16] را فرستادند تا برایشان از چاه آب بیاورد. وی بر سر چاه آمده، دلو را به چاه دراز كرد، هنگام بالا كشیدن دلو، یوسف(علیه السلام) ریسمان را محكم گرفته و بدان آویزان شد و از چاه بیرون آمد، آن مرد ناگاه چشمش به پسری ماه چهره افتاد، بسیار خوشحال شد و فریاد برآورد: مژده باد! مژده باد! چه بخت بلندی داشتم، به جای آب، این گوهر گرانمایه را از چاه بیرون آوردم.
شادی كنان او را نزد رفقایش آورد، كاروانیان همه به دور یوسف(علیه السلام) جمع شدند[17] و از این نظر كه سرمایه خوبی به دستشان آمده، در میان كالاهای خود پنهانش كردند تا او را به مصر برده و بفروشند.
كاروانیان وقتی به مصر رسیدند، از ترس اینكه مبادا بستگان این بچه، از راه برسند و او را از آنها بستانند، وی را در مصر به بهایی اندك فروختند، تا از وی خلاصی یابند، كسی كه یوسف(علیه السلام) را خریداری كرد،وزیر پادشاه مصر بود.[18]
وی یوسف(علیه السلام) را به منزلش آورد و به همسرش زلیخا،[19] سفارش كرد كه به نیكی با او رفتار كند و وی را احترام نماید تا از زندگی با او خرسند باشند و برای آنها سودمند واقع شود و یا اورا به فرزندی انتخاب كنند.
عزیز مصر و همسرش زلیخا از نعمت داشتن فرزند محروم بودند و به همین خاطر یوسف (علیه السلام) را به نیكی تربیت كردند، اما او هنگامی كه به سن بلوغ رسید، زلیخا به خاطر زیبایی یوسف(علیه السلام) به او علاقهمند شد و عاشق دلداده یوسف(علیه السلام) گشته و احساساتش در مورد وی شعلهور شد. نمیدانست چگونه احساسات و عواطف خویش را به یوسف(علیه السلام) ابراز كند، تا اینكه عشق و علاقه بر عواطف وی چیره گشته و ضعف طبیعی بر احساساتش حكمفرما شد.
در یكی از روزها یوسف(علیه السلام) را در خانه خود تنها یافت، فرصت را غنیمت شمرد و خود را چون عروس حجله با طرز خاصی آراست و درهای كاخ را بست و به سراغ یوسف (علیه السلام) آمد، با حركات عاشقانه در خلوتگاه، كاخ، زیبایی و زینتهای خود را بر یوسف(علیه السلام) عرضه كرد، تا با عشوهگری او را بفریبد.
به وی گفت: نزد من بیا، كه خود را برایت آماده كردهام.
یوسف گفت: من به خدا پناه میبرم، تا مرا از این گناه حفظ كند، چگونه دست به چنین گناهی بیالایم، در حالی كه شوهرت عزیز، بر من حق بزرگی داشته و مرا احترام كرده و در این خانه، به من احسان روا داشته است و كسی كه احسان را با مكر و حیله و خیانت پاسخ دهد، رستگار نخواهد شد.
ولی چشم زلیخا كور شده، و از آنچه یوسف(علیه السلام) میگفت، پروایی نداشته و بر این امر پافشاری میكرد، در چنین لحظهای یاد خدا و الهام پروردگار به یوسف(علیه السلام) توانایی داد او از تمام امور چشم پوشید و از انجام آن گناه خودداری نمود و به سرعت به طرف در كاخ حركت كرد تا راه فراری بیابد، زلیخا نیز پشت سر او به سرعت به حركت درآمد تا از بیرون رفتن او جلوگیری كند.
در پشت در، زلیخا پیراهن یوسف(علیه السلام) را از پشت گرفت تا او را به عقب بكشاند، وی هم كوشش میكرد كه در را باز كند و فرار نماید. در این كشمكش، پیراهن یوسف(علیه السلام) از پشت پاره گشته و وی سرانجام موفق به فرار شد.
در همین حال، همسر زلیخا را مقابل در دیدند، زلیخا برای این كه خود را تبرئه كند، پیش دستی كرده و به شوهرش گفت: یوسف(علیه السلام) قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد. در ادامه گفت:آیا كیفر كسی كه قصد خیانت به همسر تو داشته، چیزی جز زندان و عقاب دردناك است؟زلیخا شوهر را تحریك نمود تا یوسف(علیه السلام) را زندانی سازد.
ولی یوسف(علیه السلام) این ا تهام را از خود رد كرده و گفت: «این زلیخا بود كه میخواست به شوهرش خیانت كند و مرا به سوی گناه و فساد بكشاند، من برای اینكه مرتكب گناهی نشوم و خیانت به سرپرستم نكنم فرار كردم، او به دنبال من آمد، از این رو، ما را با این حال دیدید».
در همان حال كه یكدیگر را متهم میساختند، یكی از نزدیكان زلیخا[20] در محل بحث و جدل حاضر گردیده و در آن قضیه داوری كرد و گفت: اگر پیراهن یوسف(علیه السلام) از جلو پاره شده است، او قصد سوء داشته و مجرم است و اگر از عقب و پشت سر پاره شده، او این قصد را نداشته.
وقتی شوهر ملاحظه كرد پیراهن یوسف(علیه السلام) از پشت سر پاره شده، به همسرش زلیخا گفت: این تهمت و افتراء از مكر زنانه شماست، شما زنان در خدعه و فریب زبردست هستید، مكر و نیرنگ شما بزرگ است، تو برای تبرئه خود این غلام بیگناه را متهم كردی.
شوهر زلیخا میخواست بر این كار زشت سرپوش بگذارد. لذا به یوسف(علیه السلام) گفت: آنچه برایت پیش آمده فراموش نما و آن را مخفی بدار، كسی از این جریان مطلع نشود. و به زلیخا نیز گفت: تو از گناه خود توبه و استغفار كن، زیرا مرتكب خطای بزرگی شدی.[21]
ماجرای عشق و دلباختگی زلیخا به غلام خود، كم كم از حواشی كاخ توسط بستگان به بیرون رسید و در بین شهر پخش شد و این موضوع نقل مجالس شد.
زنان مصر، به ویژه زنان پولدار دربار، كه با زلیخا رقابتی هم داشتند این موضوع در جلسات خود با آب و تاب نقل میكردند و او را ملامت و سرزنش میكردند و میگفتند: همسر عزیز، دلباخته غلام زیر دستش شده و میخواسته از او كام بگیرد.
به زلیخا خبر رسید كه زنها در غیاب او سخنانی ناروا میگویند، وی نقشهای كشید كه آنان را دعوت كند تا یوسف(علیه السلام) را ببینند و دیگر او را در مورد دلدادگی یوسف (علیه السلام) سرزنش نكنند، روزی آنان را به كاخ دعوت كرد و برای نشستن آنها جایگاهی بسیار باشكوه تدارك دید، متكاهایی در دور مجلس گذاشت، تا به آنها تكیه كنند.
پس از ورود مهمانان به مجلس[22] به كنیزكان خود دستور پذیرایی داد و همانگونه كه رسم است، برای بریدن و پوست كندن میوهجات، در بشقابها، كارد قرار میدهند (به هر یك از مهمانها برای پاره كردن میوه، كاردی داد) و شروع به پوست كندن و خوردن نمودند و با شادمانی و خندهكنان به گفتگو پرداختند.
در این هنگام زلیخا به یوسف (علیه السلام) دستور داد كه وارد مجلس شود، یوسف (علیه السلام) اكنون غلام است و باید از خانم اطاعت كند، سرانجام وارد مجلس زنانه شد، زنان مجلس تا چشمشان به یوسف(علیه السلام) افتاد، از چهره فوق العاده زیبای او، مات و مبهوت شده و همه چیز را فراموش كردند، حتی با كاردهایی كه در دست داشتند، عوض بریدن میوهها، دستهای خود را بریدند و گفتند: این شخص، با این زیبایی و صفات، بشر نبوده بلكه فرشته است.
وقتی زلیخا دید مهمانان نیز در محو جمال یوسف(علیه السلام) با وی شریك شدند، بسیار خوشحال شده و گفت: این همان غلامی است كه شما مرا در گرفتاری عشق او نكوهش میكردید، هر چه كردم وی كمترین تمایلی به من نشان نداد، عفت ورزید و اگر از این پس هم، خواسته مرا رد كند و به من اعتنا نكند، قطعاً باید زندانی شود و خوار و ذلیل گردد.
یوسف(علیه السلام) كه این سخن را شنید، عرضه داشت: «پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه این زنان، مرا به سوی آن میخوانند. اگر مكر و نیرنگ آنان را از من بازنگردانی، به سوی آنان متمایل خواهم شد و در زمره جاهلان و شقاوتمندان در خواهم آمد.»
خداوند دعای وی را اجابت كرده و مكر و نیرنگ زنان را از او برطرف ساخت.[23]
با وجودی كه یوسف(علیه السلام) تبرئه شده و امانتداری و پاكدامنی وی روشن شده بود، ولی زلیخا و خاندانش برای اینكه این لكه ننگ را از پرونده خود محو كنند،این تهمت را به یوسف(علیه السلام) بستند و دستور زندانی كردن وی را صادر نمودند. وقتی یوسف (علیه السلام) وارد زندان شد، دو جوان[24] دیگر هم به تهمت توطئه بر ضد پادشاه با وی زندانی شدند، پس از مدتی هر یك از آن دو نفر خوابی دیده بودند، كه آن را برای یوسف (علیه السلام) نقل كردند.
فرد نخست گفت: من در خواب دیدم آب انگور میگیرم، تا آن را شراب سازم و دیگری اظهار داشت، كه در خواب دیدم بالای سرم نان حمل میكنم و پرندگان از آن میخورند.
یوسف(علیه السلام) هم كه بر اثر بندگی و پاك زیستی، مقامش به جایی رسیده بود، كه خاوند علم تعبیر خواب را به او آموخه بود، خواب زندانیان را تعبیر كرد و فرمود: ای دو یار زندانی من، یكی از شما (كه در خواب دیده بود، برای شراب، انگور میفشارد) به زودی آزاد می شود و ساقی و شراب دهنده شاه میگردد، اما دیگری (آنكه در خواب دیده بود غذایی به سر گرفته، میبرد و پرندگان از او میخورند) به دار آویخته میشود و پرندگان از سر او میخورند. این تعبیری كه كردم حتمی و غیرقابل تغییر است.
در این موقع یوسف(علیه السلام) از آن كسی كه تعبیر خوابش این بود كه اهل نجات است و ساقی پادشاه میشود، تقاضایی كرد كه: چون آزاد شوی پیش پادشاه سفارش مرا بكن، شاید باعث نجات من از زندان شوی.[25]
بعد از مدتی زمان آزادی یكی از زندانیان (ساقی پادشاه) فرا رسید، وی از زندان آزاد شد. اما آن سفارش یوسف(علیه السلام) را فراموش كرد و هفت سال از این قضیه گذشت تا در یكی از شبها پادشاه مصر، خوابی دید كه او را آشفته ساخت و از آن سخت به وحشت افتاد، دانشمندان و معبران و كاهنان را به حضور طلبید و به آنان گفت: من در خواب دیدم هفت گاو لاغر به جان هفت گاو فربه افتاده و آنها را خوردند و نیز هفت خوشه سبز را دیدم كه طعمه هفت خوشه خشك شدند، شما خواب مرا تعبیر كنید.
آنان از تعبیر خواب عاجز ماندند، جوان ساقی كه مدتی در زندان همراه یوسف (علیه السلام) بود و اینك از نزدیكان شاه محسوب می گشت، داستان مهارت یوسف (علیه السلام) در تعبیر خواب را برای پادشاه بیان كرد.
پادشاه كه از معبرین مأیوس شده بود، فوری ساقی را به زندان فرستاد تا اگر راست میگوید این معما را حل كند، وی به زندان آمده، یوسف(علیه السلام) را ملاقات كرد و پس از معرفی و احوالپرسی، خواب پادشاه را برای وی نقل كرد.
یوسف(علیه السلام) فرمود: تعبیر این خواب چنین است كه: هفت سال، سال فراوانی محصول خواهد شد، سپس هفت سال قحطی و خشكسالی میشود و سالهای قحطی، ذخیرههای سالهای فراوانی نعمت و محصولات را نابود میكند.
تدبیر این است كه در این سالهای فراوانی، باید در فكر سالهای سخت بود، آنچه در این سالهای فراوانی به دست آوردید به قدر احتیاج از آن استفاده نمائید و بقیه را بدون آنكه از خوشهها خارج نمایید انبار كنید،[26] تا در آن هفت سال قحطی، كه پس از هفت سال فراوانی اتفاق میافتد، مردم از آنچه ذخیره شد، استفاده نمایند، بعد از این هفت سال قحطی، وضع مردم خوب خواهد شد و مردم به آسایش و فراوانی نعمت میرسند.
ساقی نزد پادشاه آمد و تعبیر خواب یوسف(علیه السلام) را به عرض شاه رسانید. پادشاه در فكر فرو رفت و به درایت و عقل و بینش یوسف(علیه السلام) پی برد، دستور داد كه یوسف(علیه السلام) را نزد وی بیاورند. فرستاده شاه خود را به زندان رسانده و پیام شاه را به وی ابلاغ كرد كه پادشاه او را طلبیده.
یوسف(علیه السلام) گفت: من از زندان بیرون نمیآیم تا تهمتهایی كه به من زدند از من بزدایند. ای فرستاده شاه! برو و به شاه بگو: برای كشف حقیقت، پیرامون ماجرایی كه بر ضد من به عرض وی رسیده تحقیق كند و از آن زنانی كه در مراسم مهمانی همسر عزیز مصر (زلیخا همسر وزیر پادشاه) شكرت كرده و در آن مجلس دستهای خود را بریدند بازجویی نماید.
فرستاده شاه، مطالب یوسف(علیه السلام) را به عرض وی رسانید، پادشاه زنان مورد نظر را حاضر كرد، كه در میان آنان همسر عزیز (زلیخا) نیز بود، بازجویی به عمل آمد و گفت: درباره یوسف(علیه السلام) قصه خود را توضیح بدهید، آیا او مجرم است یا نه؟
همه گفتند: ما هیچ بدی و آلودگی از یوسف(علیه السلام) ندیدهایم. زلیخا نیز اذعان كرد كه من درصدد آن بودم او را بلغزانم، ولی او در تمام مراحل، پاكی خود را حفظ كرد و آدمی راستگو و درستكار است. [27]
آزادی یوسف(علیه السلام) از زندان[28]
پادشاه كه بر صحت تبرئه شدن یوسف(علیه السلام) و عفت و پاكدامنی او آگاه گردید، دستور داد به زندان بروند و یوسف(علیه السلام) را به حضورش بیاورند، تا او را محرم اسرار و امین خود قرار دهد.
یكی از آنان نزد یوسف(علیه السلام) آمد و بشارت آزادی را به وی داد و او را به نزد پادشاه آورد، وی مقدم یوسف(علیه السلام) را مبارك شمرد و او را نزد خود نشاند، از هر دری با او سخن گفت: وقتی كه به درجات مقام علمی یوسف(علیه السلام) پی برد، شایستگی او را برای اداره مقامهای حساس كشور درك كرد و به وی گفت: از امروز به بعد، تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی ا مین و درستكار هستی.
یوسف(علیه السلام) گفت: بنابراین مرا بر خزانه حكومت بگمار، كه در این خصوص انسانی مراقب و آگاهم، تا بتوانم بر جمع آوری غلات و انبار كردن آنها برای سالهای قحطی، اشراف داشته باشم، شاه وی را سرپرست خزائن و محصولات كشور مصر قرار داد.[29]
یوسف(علیه السلام) به عنوان وزیر اقتصاد مصر
یوسف(علیه السلام) پس از قبول ا ین مسئولیت، كمر خدمتگزاری به مردم را بست و در این مسیر فداكاریها كرد و با تدبیر و اندیشه خود به اداره امور پرداخت و غلات فراوانی را انبار نمود.
هفت سال قحطی و خشكسالی در مصر فرا رسید و گرسنگی و قحطی ایجاد شد، به ویژه در كشورهای مجاور،مانند كنعان (فلسطین) كه مردم آن سامان آمادگی برای چنین سالی نداشتند. آوازه عدالت و احسان عزیز مصر به كنعان رسید، مردم كنعان با قافلهها به مصر آمده،[30] و از آنجا غله و خواربار به كعنان بردند.
یعقوب(علیه السلام) و فرزندانش نیز مانند دیگران در تنگنا و سختی زندگی قرار گرفته و شنیدند كه در كشور مصر،ارزاق و غلات یافت میشود، لذا از فرزندان خود[31] خواست تا به مصر رفته و مقداری غله (گندم و جو) خریداری كنند.
فرزندان یعقوب روانه كشور مصر شدند، وقتی به آن سرزمین رسیدند، به محل خریداری غله آمدند، یوسف(علیه السلام) چون در پست وزارت اقتصاد بود، در آنجا حضور داشت و شخصا بر معاملات نظارت میكرد. برادران خود را در بین مشتریان دید و آنان را شناخت. ولی آنها یوسف(علیه السلام) را نشناختند. آنچه را خواستند به آنها داد و بیش از حقشان به آنها گندم و جو عطا كرد.
سپس از آنها پرسید شما كیستید؟
گفتند: ما فرزندان یعقوبیم، و او پسر اسحاق و اسحاق پسر ابراهیم خلیل (علیه السلام) خداست كه نمرود ا و را به آتش انداخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانید.
یوسف(علیه السلام) فرمود: حال پدر شما چطور است و چرا نیامده است؟
گفتند: پیرمرد ضعیفی است.
فرمود: آیا شما برادر دیگری هم دارید؟
گفتند: بلی یك برادر داریم، كه از پدر ماست و از مادر دیگر.
یوسف(علیه السلام) گفت: اگر بار دیگر پیش من آمدید، آن برادر پدری خود را نزد من بیاورید، اگر برادرتان را نیاورید بار دیگر كه به مصر برگردید، به شما ارزاق نمیدهم.
آنها در پاسخ یوسف(علیه السلام) گفتند: سعی میكنیم پدرمان را راضی كنیم و او را همراه خود بیاوریم.
برادران زمانی كه تصمیم رفتن گرفتند و آماده حركت به سوی كنعان شدند، بوسف(علیه السلام) به خدمتكاران خود دستور داد، تا محرمانه پولی را كه آنان برای خرید كالا آورده بودند، در میان بارشان قرار دهند، تا همین موضوع باعث حسن ظن پیدا كردن آنان به لطف و كرم و احسان یوسف(علیه السلام) گردد، ناچار مسافرت دیگری به مصر كنند. [32]
آنها سرانجام بعد از چند روز به شهر خود، كنعان (فلسطین) رسیدند و نزد پدر آمده و ماجرایی را كه میان آنها و وزیر مصر (یوسف) صورت گرفته بود و عزت و احترامی كه از او دیده بودند به عرض پدر رساندند و برای او نقل كردند كه اگر بار دوم به مصر برگردند، در صورت نبودن برادرشان بنیامین با خود، وزیر آنها را به عدم تحویل كالا تهدید كرده است. از این از پدر خویش درخواست كردند كه اجازه دهد تا در سفر دوم، برای دستیابی به كالا و ارزاقی كه به آنها نیاز دارند بنیامین را با خود ببرند و به پدر تأكید كردند كه از او حمایت و مراقبت خواهند كرد.
خاطرههای گذشته در درون یعقوب(علیه السلام) زنده شد و در حالی كه حزن و اندوه قلبش را چنگ میزد به آنان پاسخ داد: آیا همان گونه كه قبلاً در مورد برادرش یوسف (علیه السلام) به شما اطمینان كردم، در مورد بنیامین نیز به شما اطمینان داشته باشم؟ شما در ماجرای یوسف(علیه السلام) به عهد خود وفا نكردید...!
برادران یوسف(علیه السلام) نمیدانستند كه وزیر اقتصاد (یوسف) كالای آنها را در بارشان گذاشته است، وقتی بارها را گشودند، كالای خود را در بار یافتند و این بهانهای شد كه آنان پدر خود را متمایل سازند، تا برای فرستادن بنیامین با آنها، جهت آوردن اموال و ارزاق بیشتر از مصر، موافقت كند و گفتند: وزیر مقرر داشته كه به هر فرد یك بار شتر بیشتر ندهد، اگر بنیامین همراه ما بیاید، به اندازه یك بار شتر، اموال ما افزایش مییابد.
سرانجام، اصرار فرزندان و اطمینان دادن صد در صد آنان و برگرداندن پول و كالای آنها و اطلاع از اینكه وزیر اقتصاد شخص عادل و با كرمی است، یعقوب(علیه السلام) را متقاعد ساختند كه بنیامین را با پسرانش بفرستد. ولی با آنها شرط كرد كه به خدا سوگند یاد كنند كه تا او را بدو برگردانند. آنها سوگند یاد كردند كه از او مراقبت و نگهداری میكنند.
برادران یوسف(علیه السلام) آماده سفر شدند. یعقوب(علیه السلام) گفت: هنگام ورود به مصر از یك در وارد نشوید، بلكه از دروازههای متعدد وارد شوید تا هنگام ورود، نظر مردم را به سوی خود جلب نكنید... . [33]
برادران به مصر رسیده و بر یوسف(علیه السلام) وارد شدند و با كمال احترام گفتند: این (اشاره به بنیامین) همان برادر ماست كه فرمان دادی تا او را نزد تو بیاوریم، اینك او را آوردهایم. یوسف(علیه السلام) به برادارن احترام كرد و از آنها پذیرایی نمود و سپس در گوشهای دور از چشم سایر برادران، با برادرش (بنیامین) خلوت كرد و آشكارا به او گفت: من یوسف(علیه السلام) برادر تو هستم. سپس از گذشتهها و ناراحتیهاییی كه در اثر حسادت و كینه برادرانشان متحمل شده بودند یاد كردند.
یوسف(علیه السلام) به برادرش گفت: اندوهگین مباش و از كارهایی كه آنها در مورد ما انجام دادند شكوه نكن، چه این كه خداوند نعمت قدرت و جاه و مقام به من عنایت كرده و اینك تو در پناه و تحت توجهات من هستی.
پس از آن، یوسف(علیه السلام) خیلی علاقه داشت تا به عنوان مقدمهای برای آوردن پدر و مادرش به مصر، برادرش بنیامین را نزد خود نگاه دارد، ولی هیچ راهی از نظر قانون، برای نگه داشتن او نبود جز اینكه نقشهای به كار برد و آن این بود كه وقتی فرزندان یعقوب(علیه السلام) بارها را بستند كه به شهر خود برگردند،در حین بستن بار، یكی از مأمورین حكومتی با اشاره مخفیانه یوسف(علیه السلام) پیمانه رسمی حكومت را كه وسیله كیل (سنجش) آنها بود، در میان بار بنیامین گذاشت. وقتی كاروان آماده حركت به سوی كنعان شد، یكی از مأمورین صدا زد. ای كاروان شما دزدی كردهاید!
برادران یوسف(علیه السلام) برآشفتند و رو به آنها كردند و گفتند: چه متاعی از شما گم شده است كه ما را دزد میخوانید؟
به آنها گفته شد: جام زرین پادشاه، و یكی از ظرفهای سلطنتی حكومت كه وسیله كیل و وزن آنها بوده را گم كردهایم، هر كس آن را بیاورد، یك بار شتر جایزه میگیرد.
برادران یوسف(علیه السلام) گفتند: به خدا سوگند! ما نیامدهایم كه در این سرزمین فساد كنیم، ما هرگز دزد نبودیم.
به آنها گفتند: اگر این ظرف در، بار یكی از شما پیدا شود سزایش چیست؟
برادران گفتند: طبق سنت و قانون ما باید سارق را به عنوان عبد نگه دارید، جزای سارق پیش ما چنین است.
یوسف(علیه السلام) و اطرافیان، اول بارهای (غیر بنیامین) را تفتیش كردند، سپس هنگام تفتیش بار بنیامین، پیمانه (ظرف مخصوص) را در بار وی یافتند.[34]
برادران یوسف(علیه السلام) خیلی شرمنده شدند، لذا برای رهایی خود به عذری متوسل شدند كه آنها را تبرئه كند، گفتند: اگر بنیامین دزدی میكند چندان بعید نیست، چون برادری (یوسف) هم داشت كه قبلا دزدی كرده بود، ما از این (كه از مادر با ما جدایند) خارج هستیم، ما را به خاطر آنان كیفر نكن.
یوسف(علیه السلام) این تهمت را نادیده گرفت و به رخ آنها نكشید و با خود گفت: شما انسانهای پست و بیمقداری هستید، خداوند بهتر میداند كه گفتار شما راجع به دزدی برادرتان بنیامین دروغ است.
فرزندان یعقوب(علیه السلام) از در تقاضا و خواهش وارد شده و گفتند: ای عزیز مصر! این پسر (بنیامین) پدر پیری دارد، یكی از ما را به جای او نگه دار، و او را با ما بفرست، چه این كه ما تو را فردی نیكوكار میبینیم، در حق ما نیكی كن.
حضرت یوسف(علیه السلام) فرمود: پناه میبرم به خدا كه جز كسی را كه پیمانه، در بار او پیدا شده نگه داریم، در این صورت ستمكار خواهیم بود.!
وقتی كه برادران از عزیز مصر مأیوس شدند، با خویش خلوت كرده و به مشورت پرداختند. برادر بزرگشان (لاوی یا شمعون) به آنها رو كرد و گفت: آیا میدانید كه پدرتان از شما پیمان و عهدی در پیشگاه خدا گرفت و قبلا هم درباره یوسف(علیه السلام) كوتاهی كردید، اینك با این پیشامد چگونه پدر را قانع كنیم؟ ما با آن سابقه خرابی كه نزد پدر داریم، چطور سخن ما را قبول میكند. من كه به طرف كنعان نمیآیم و با این وضع نمیتوانم پدر را ملاقات كنم، مگر اینكه پدر واقعیت ماجرا را بداند و خود پدر به من اجازه بدهد و یا خداوند در این باره حكمی كند.
شما نزد پدرتان باز گردید، ولی من نمی آیم و او را در جریان حادثهای كه رخ داده قرار دهید و به او بگویید فرزندت بنیامین، پیمانه كیل و وزن پادشاه را دزدیده و حكم بردگی دربارهاش صادر شده است.
ما با چشم خود همه این امور را مشاهده كردهایم و اگر غیب میدانستیم كه این حادثه اتفاق میافتد، او را با خود نمیبردیم و به او بگویید اگر در آنچه به تو میگوییم، شك و تردید دارید، فرستادهای را اعزام نما، تا از مردم مصر برایت شاهد و گواه بیاورد و خود شخصا از رفقایی كه در كاروان همراه ما بازگشتهاند جویا شو، تا صدق گفتار ما برایتان روشن گردد.[35]
برادر بزرگ این سخنان را به آنها تعلیم داد، آنها را روانه كنعان (فلسطین) كرد و خودش در مصر ماند. سایر پسران وقتی نزد پدر بازگشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود به وی اطلاع دادند.
این خبر، حزن و اندوه او را برانگیخت، ولی به خاطر سابقه خراب و بد فرزندانش، سخن آنها را باور نكرد (زیرا كسی كه سابقه دروغ گفتن داشته باشد، سخن گفتنش باور كردنی نیست، هر چند راست بگوید) سپس رو به آنها كرد و فرمود: «نه چنین نیست، بلكه نفستان شما را فریب داد، بدون بیتابی صبر میكنم، امیدوارم خداوند همه آنها را - سه فرزندم – به من برگرداند، او آگاه و حكیم است».
یعقوب(علیه السلام) كه سراسر وجودش را غم و اندوه فرا گرفته بود، از فرزندانش روی گرداند و در دنیایی از حزن و غم فرو رفت، آنقدر از فراق یوسف(علیه السلام) ناراحتی كشیده بود كه دیدگانش سفید شده و نابینا گشت. فراق بنیامین بر ناراحتی او افزود، ولی سخنی كه آنها را ناراحت كند بدانها نگفت.
روزها پی در پی گذشت و یعقوب(علیه السلام) پیوسته در غم و اندوه قرار داشت، وی لاغر و نحیف و ناتوان گشته بود. میگفت: شكایت خود را فقط به خدا میكنم، میدانم كه روزی خداوند این رنجها را رفع خواهد كرد.
حضرت یعقوب(علیه السلام) به دلش الهام شده بود كه فرزندانش زندهاند، لذا به پسرانش دستور داد: به مصر برگردند و به برادر بزرگشان (لاوی یا شمعون) بپیوندند و به جستجوی یوسف(علیه السلام) و برادرش بپردازند و از رحمت الهی مأیوس نگردند، زیرا جز ملحدان، كسی از رحمت الهی مأیوس نمیگردد.[36]
برادران یوسف(علیه السلام) برای جستجو از یوسف و بنیامین (علیه السلام) درخواست پدر را پذیرفتند و برای پرس و جویی از آنها و دستیابی بر خوار و بار و ارزاقی كه بدان نیاز داشتند به مصر بازگشتند و به كاخ یوسف(علیه السلام) به دربارش راه یافتند تا بر آنها ترحم كند و بنیامین را آزاد كند. برای مقدمه درخواست خود، فشار فقر و تنگدستی خود را بر او عرضه كردند ... تا اینكه دلش به حال آنان سوخت و متأثر شد.
یوسف(علیه السلام) تصمیم گرفت خود را به آنان معرفی كند، تا آنان و خانوادههایشان را نزد خود آورده و در رفاه و آسایش زندگی كنند، از این رو در پی برادرش بنیامین فرستاد.
سپس رو به آنها كرد و گفت: آیا به یاد دارید چه گناه بزرگی در حق یوسف(علیه السلام) و برادرش انجام دادید و به زشتی كارتان كه حاكی از جهل و نادانی بود واقف شدهاید؟
آیا به خاطر دارید كه یوسف(علیه السلام) را از پدرش جدا كرده و آواره ساختید و او را در تاریكی چاه افكندید؟ و دل بنیامین را در فقدان برادرش اندوهگین ساختید؟...
برادران یوسف(علیه السلام) با شنیدن این سخنان در فكر فرو رفته و به دقت به آهنگ صدای وی گوش میدادند كه آیا این شخص، خود یوسف(علیه السلام) نیست؟ لذا در حالی كه پریشان خاطر بودند به او گفتند: آیا تو یوسفی؟
یوسف(علیه السلام) صادقانه به آنها گفت: آری من یوسفم و این برادر من بنیامین است.
خداوند با عنایت و كرم خویش ما را از خطرها حفظ كرد. این پاداشی بود از ناحیه خدا كه به خاطر تقوی و صبر و شكیباییام به من مرحمت فرمود و خداوند پاداش نیكوكاران را ضایع و تباه نمیسازد.
برادران گفتند: به خدا سوگند! خداوند تو را بر ما برتری و جاه و منزلت بخشید، در حالی كه ما گناهكاریم و در گفتار و كردارمان در مورد تو خطا كردیم، اكنون عذر تقصیر به پیشگاه تو و خدا میآوریم، بر ما ترحم فرما و با ما مدار كن.
یوسف(علیه السلام) در پاسخ گفت: امروز شما مورد سرزنش و نكوهش نبوده و بر كارهایتان توبیخ نمیشوید، من از خداوند برای شما بخشش و رحمت مسألت دارم و او بخشندهترین بخشایندگان است.
پس از این گفتگوها، یوسف(علیه السلام) جویای حال پدر شد گفتند: وی از شدت اندوه و غم و فراق یوسف(علیه السلام)، بینایی خود را از دست داده، یوسف(علیه السلام) پیراهن خود را به آنان سپرد و دستور داد: این پیراهن مرا ببرید و به صورت پدرم بیفكنید، او بینا خواهد شد و از آنها دعوت كرد كه بعد از آن، همگی با خانوادههایشان به مصر نزد او آیند.[37]
وقتی كه برادران یوسف(علیه السلام) پیراهن را گرفتند با كمال شوق و شعف به سوی كنعان روانه شدند، زمانی كه كاروان آنها از سرزمین مصر گذشت، به قلب یعقوب (علیه السلام) خطور كرد كه به زودی یوسف(علیه السلام) را در كنار خودش خواهد دید، از این رو، خانواده و نوادگان خود را از جریان مطلع ساخت و گفت: من بوی یوسف (علیه السلام) را احساس میكنم، اگر مرا سبك عقل نخوانید.
آنها كه فهم درك این مقام بلند را نداشتند، از روی انكار گفتند: ای پدر به خدا قسم! تو در همان گمراهی سابق خود هستی.
برادران یوسف(علیه السلام) وقتی كه به كنعان رسیدند، مژده رسان! پیراهن یوسف (علیه السلام) را به روی یعقوب(علیه السلام) افكندند، وی بینا شد و گفت: آیا به شما نگفتم كه من از خدا چیزها میدانم كه شما نمیدانید.
گفتند: ای پدر برای بخشش گناهانمان، از خداوند طلب آمرزش كن، ما در حق یوسف (علیه السلام) خطا كردیم.[38]
حركت یعقوب برای دیدار یوسف(علیه السلام)
یعقوب (علیه السلام) و فرزندان آماده حركت از كنعان به سوی مصر شدند، پس از چند روز[39] راه رفتن، به نزدیكیهای مرز كشور مصر رسیدند، وقتی یوسف(علیه السلام) از آمدن آنان اطلاع حاصل كرد، خود و سران قوم برای استقبال از آنان، دم دروازه ورودی شهر آمدند، وقتی خاندان یعقوب(علیه السلام) به مصر رسیده،[40] ملاحظه كردند كه یوسف (علیه السلام) به استقبال آنان آمده است، یوسف(علیه السلام) با كمال عزت و احترام از پدر و دودمانش استقبال كرد، او پدر و مادر[41] خود را، در آغوش گرفت و گفت: همگی داخل مصر شوید كه ان شاء الله در امن و امان خواهید بود، و پدر و مادر خود را بر تخت نشانید و همگی (پدر و مادر و برادران) در برابر شكوه و عظمت یوسف(علیه السلام) به خاك افتادند. و برای وی به عنوان شكر پروردگار، سجده كردند، یوسف(علیه السلام) به یاد خوابی افتاد كه در زمان طفولیت دیده بود، به پدر رو كرد و گفت: ای پدر! این منظره، تعبیر خواب سابق من است. پروردگارم آن را محقق گردانید. [42]
یعقوب (علیه السلام) كه از عمرش صد و سی سال گذشته بود وارد مصر شد، پس از هفده سال[43] كه در كنار یوسفش زندگی كرد، دار دنیا را وداع نمود.
طبق وصیتش جنازه او را به فلسطین آورده و در كنار مدفن پدر و جدش (اسحاق و ابراهیم علیهماالسلام) در حبرون دفن كردند.
سپس یوسف(علیه السلام) به مصر بازگشت و بعد از پدر، بیست و سه سال زندگی كرد. تا در سن صد و ده سالگی دار فانی را وداع نمود، او نیز وصیت كرد كه جنازهاش را در كنار قبور پدران خود دفن كنند.
یوسف(علیه السلام) بقدری محبوبیت اجتماعی پیدا كرده بود و عزت فوق العادهای نزد مردم مصر داشت، كه پس از فوتش بر سر محل به خاك سپاریش، نزاع شد و هر قبیلهای میخواستند جنازه یوسف(علیه السلام) را در محل خود دفن كنند، تا قبر او مایه بركت در زندگیشان باشد.
بالاخره رأی بر ا ین شد كه جنازه یوسف(علیه السلام) را در رود نیل دفن كنند، زیرا آب رود كه از روی قبر رد میشد، مورد استفاده همه قرار میگرفت و به این ترتیب همه مردم به فیض و بركت وجود پاك یوسف(علیه السلام) میرسیدند. او را در رود نیل دفن كردند، تا زمانی كه موسی(علیه السلام) میخواست با بنی اسرائیل از مصر خارج شود، جنازه او را از قبر بیرون آورده و به فلسطین آورد و دفن كردند تا به وصیت یوسف(علیه السلام) عمل شده باشد.[44]
*******************************
[1] - قاموس قرآن: ج 7، ص 264 – سور و آیاتی كه نام یوسف در آنها ذكر شد است عبارتند از: یوسف، آیات 4، 11، 17، 21، 29، 46، 51، 56،61، 66، 72، 73، 74، 85، 87، 89، 94، 99 – انعام، آیه 84 – غافر، آیه 43.
[2] - «راحیل» یكی از بهترین زنان یعقوب(علیه السلام) بود،كه دارای دو پسر به نام یوسف و بنیامین و دختری به نام «دنیا» شد. در قرآن حداقل در دو مورد در سوره یوسف، آیات 99 و 100 به مادر مكرمه حضرت یوسف(علیه السلام) اشاره شده است و طبق مضمون این آیات، یوسف در دوران حكومتش، پدر و مادر خویش را پناه داد و به عنوان احترام و گرامی داشتن مقدم پدر و مادر، آنان را در كرسی و تخت مخصوصی نشانده است. ولی طبق روایتی «راحیل» هنگام متولد شدن «بنیامین» در حال نفاس از دنیا رفت و او را در بیت لحم به خاك سپردند و فوت او سه هزار و پانصد و پنجاه و هشت سال بعد از هبوط آدم (علیه السلام) بود. (ریاحین الشریعه: ج 5، ص 147).
[3] - تفسیر نور الثقلین: ج 2،ص 410 – تفسیر قمی: ج 1، ص 339 – قصص قرآن: ص 85.
[4] - بنابر روایتی او را در میان رودخانه نیل دفن كردند (كه در پایان شرح حال یوسف میآید).
[5] - ر.ك: قصص قرآن:ص 419 – مجمع البیان: ج 5، ص 262 به بعد – بحارالانوار: ج 13، ص 127 – علل الشرایع: ص 107.
یوسف نه ساله بود كه خواب معروف را دید، در حالی كه ده سال داشت برادران او را در چاه افكندند، سرانجام پس از گذشت سه روز و سه شب از چاه نجات یافت و چند سالی در منزل عزیز مصر بود و هفت سالی زندانی شد و در سن هشتاد و هفت سالگی پدر را ملاقات كرد و سرانجام پس از بیست و سه سال بعد از مرگ پدر، مرگ خودش فرا رسید و در سن صد و ده سالگی فوت كرد.
[6] - سوره یوسف، آیات 4-7.
[7] - خواب بر آن دلالت میكرد كه یوسف(علیه السلام) در آینده میان مردم به مقامی بس والا خواهد رسید 0حاكم و پادشاه مصر) و یازده برادر و پدر و مادرش كنار تخت شكوهمند او میآیند و به یوسف(علیه السلام) تعظیم و تجلیل میكنند و سجده شكر به جای آورند (منظور از یازده ستاره برادران او بودند و خورشید و ماه، راحیل مادر یوسف و یعقوب(علیه السلام) پدرش بود.) تفسیر نورالثقلین: ج 2، ص 410 – قصص الانبیاء: ص 272.
[8] - اقبتاس از سوره یوسف،آیات 4-7.
[9] - البته یعقوب(علیه السلام) میان فرزندان به عدالت رفتار میكرد، اما چون یوسف(علیه السلام) از همه غیر از بنیامین كوچكتر بود و طبعاً چنین فرزندی با این سن (نه سال) بیشتر مورد مهر و محبت پدر و مادر قرار میگیرد، علاوه بر اینكه یوسف دارای امتیازات و صفات نیك دیگری هم بود،لذا بیشتر مورد علاقه پدرش یعقوب (علیه السلام) بود.
[10] - قبلا یادآور شدیم كه یوسف و بنیامین از ناحیه مادر با برادران دیگر جدا بوده و با آنها فقط برادر پدری بودند.
[224] - بنابر نقل روآیات، آن شخص كه این پیشنهاد را مطرح كرد، یكی از فرزندان «لیا» همسر و دختر خاله یعقوب(علیه السلام) بود. «روبیل یا یهودا و یا لاوی». تفسیر مجمع البیان: ذیل آیات 9 و 10 سوره یوسف.
[11] - اقتباس از سوره یوسف، آیات 8-14.
[12] - روزی كه یوسف در چاه افكنده شد، بیشتر ازده سال نداشت و بعضی روآیات آن را میان هفت سال تا دوازده سال متغیر میدانند و یعقوب(علیه السلام) در آن وقت مردی چهل ساله بود، (مجمع البیان: ج 5، ص 328).
[13] - منقول است، كه آنها بزغالهای را كشتند و پیراهن یوسف را به خون آغشته كردند (حیوةالقلوب: ج 1، ص 175).
[14] - اقتباس از سوره یوسف، آیات 15-18.
[15] - بنام «مالك بن ذعر».
[16] - بنابر روایتی: برادران یوسف آن موقع در آن حوالی بودند،نزد اهالی كاروان آمده و گفتند: او غلام ماست كه فرار كرده و اگر به ما بازگردانده نشود، او را خواهیم كشت. امام رضا (علیه السلام) میفرماید: برادران یوسف او را به بیست درهم كه قیمت یك سگ شكاری كشته شده است، به كاروانیان فروختند. (تفسیر قمی: ج 1، ص 340 – حیوة القلوب: ج 1، ص 173).
[17] - پادشاه مصر در زمان حضرت یوسف(علیه السلام) «ریان بن ولید یا اپوفس و یا اپاپی اول» نام داشت، كه از سلسله شانزدهم ملوك مصر بوده و یوسف در روزگار پادشاهی او (در حدود سال هزار و ششصد قبل از میلاد) به مصر وارد شد و بنی اسرائیل (یعقوب و فرزندان و خانوادههایشان و نوادگان كه جمعیتی حدود هفتاد و سه نفر را تشكیل میدادند). تقریبا بیست و هشت سال بعد از او وارد مصر شدند، اینها هفده سال آخر عمر یعقوب را در مصر گذراندند، مدتی بعد آنها هنگامی كه همراه موسی از شهر مصر خارج شدند، بالغ بر ششصد هزار و پانصدو هفتاد و هفت نفر بود، فاصله زمانی میان یوسف و موسی(علیه السلام) در حدود چهار صد سال بود، (قصص قرآن: ص 391 – مجمع البیان: ج 5، ص 405) و اسم وزیر پادشاه مصر «قطیفور یا قطفیر» بود، كه عزیز مصر خوانده میشد (ریاحین الشریعه:ج 5، ص 159 – حیوة القلوب: ج 1، ص 200) ضمناً قسمت پاورقی مبحث ولادت موسی برای روشن شدن معنی فرعون ملاحظه شود.
[18] - «زلیخا» دختر یكی از پادشاهان مغرب زمین بوده و نام اصلی او «طیموس» است و بعضی گفتهاند نام اصلی او «راعیل» است و زلیخا لقب او میباشد، وی از جهت صورت و تناسب اندام، یگانه عصر خود بود. یازده نفر از پادشاهان از او خواستگاری كردند، كه هیچ كدام را نپذیرفت، تا اینكه به عقد «قطیفور» كه عزیز مصر لقب گرفته بود درآمد، نام و داستان زلیخا در سوره یوسف، آیات 20 تا 53 چندین بار تكرار شده و یك قضیه بسیار عبرت انگیز و نتیجه بخش است، سرانجام وقتی كه یوسف(علیه السلام) وزیر اقتصاد مصر شد و عزیز مصر (شوهر زلیخا) از دنیا رفت، زلیخا روز به روز به سیه روزی افول كرد و تا جایی كه، كارش به گدایی كردن از مردم كشیده شد. طبق روایتی روزی زلیخا با اذن قبلی به حضور یوسف(علیه السلام) رسید و شروع به سخن كردند، از جمله آن حضرت سؤال كرد: چرا آن بلا را بر سر من آوردی؟ گفت: به چهار دلیل: 1- من زیباترین زن روزگار خود بودم . 2- تو زیباترین مرد زمان خود بودی. 3- من بكر و دختر بودم و نیاز به ... 4- شوهر من عنین و ناتوانی جنسی داشت.
یوسف(علیه السلام) گفت: اگر جمال پیامبر آخرالزمان را ببینی چه میكنی؟ او از من زیباتر و در اخلاق و خلقت و بخشش افضل است؟ زلیخا گفت: آری راست میگویی. یوسف (علیه السلام) گفت: از كجا میدانی كه من راست میگویم. زلیخا گفت: برای اینكه با گفتن نام او محبت آن حضرت در دل من جا گرفت.
در این حال جبرئیل(علیه السلام) بر یوسف(علیه السلام) نازل شد و خطاب به وی گفت: امر خداست كه امروز با زلیخا ازدوج كنی! یوسف(علیه السلام) اراده الهی را به زلیخا گفت. ولی او عرضه داشت: ای یوسف! مناسب است از خدا بخواهی، جوانی مرا به من برگرداند، آنگاه با هم زندگی مشترك را شروع كنیم، یوسف(علیه السلام) دعا كرد، خداوند دعای وی را مستجاب كرد و جوانی زلیخا را به او برگردانید و با هم سی و هفت سال زندگی نموده و یازده پسر بهم رساندند. (ر.ك: سفینة البحار: ج 1، ص 554 – بحارالانوار: ج 12 حالات یوسف و زلیخا – ریاحین الشریعه: ج 5، ص 156 به بعد).
[19] - بعضی گویند در این هنگام خداوند به یوسف الهام كرد، كه به عزیز مصر بگو: این كودكی كه در گهواره است (خواهر زاده زلیخا) شاهد من است، به امر خداوند آن نوزاده سه ماهه به سخن آمد – ولی برخی گویند آن شخص داور، مردی بود كه پسر عموی زلیخا بود (وقت خروج یوسف و زلیخا از كاخ) جلوی در كاخ نشسته بودند (بحارالانوار: ج 12، ص 226 – قصص الانبیاء: ص 275).
[20] - اقتباس از سوره یوسف، آیه 23-29.
[21] - روایت شده كه این زنان پنج نفر بودند به نامهای : «زن ساقی پادشاه مصر، زن رئیس نانواییها، زن رئیس نگهبانان چارپایان، زن رئیس زندان، زن وزیر دربار» كه همه از بزرگان و اشراف زادگان و از زنان مسئولین حكومتی كشور مصر بودند. (بحارالانوار: ج 12، ص 226).
[22] - اقتباس از یوسف، آیه 30-34.
[23] - كه یكی از آنها رئیس نانوایان به نام «ملحب» و دیگری رئیس سقایان بنام «بنو» بود.
[24] - اقتباس از سوره یوسف: آیات 36-41.
[25] - نكته خرد نكردن خوشهها و سنبلها از ا ین نظر است كه خوراك حشرات و سوسك ها نشوند یا سبز نگردند.
[26] - اقتباس از سوره یوسف، آیات 50-53.
[27] - پس از هفت سال در روز سوم ماه محرم از زندان خلاص شد(حیوة القلوب: ج 1، ص187) و طبق روایتی یوسف دوازده سال بود كه دال زندان شد و هجده سال در زندن ماند و بعد از بیرون آمدن از زندان هشتاد سال زندگانی كرد.(همان: ص 189).
[28] - اقتباس از سوره یوسف، آیات 54-57 و بنابرا روایتی پادشاه، عزیز مصر را عزل كرد و منصب وزارت را به یوسف(علیه السلام) داد، پس ترك پادشاهی كرد و در خانه نشست و تاج و تخت و سلطنت را به یوسف واگذار كرد (حیوة القلوب: ج 1، ص 200) و بنابر روایت دیگر در سالهای قحطی مصر، پادشاه مرد و یوسف حاكم و پادشاه مصر گردید.
[29] - از كنعان (شهر یعقوب) تا مصر دوازده روز راه بود(حیوة القلوب: ج 1، ص 173 و به نقلی هیجده روز یا نه روز).
[30] - فرزند كوچك یعقوب(علیه السلام) كه بنیامین نام داشت و از طرف مادر با یوسف برادر بود، نزد یعقوب(علیه السلام) ماند تا به انجام كارهای داخلی خانواده بزرگ یعقوب بپردازد، بنابراین ده پسر دیگر یعقوب برای این سفر آماده شدند.
[31] - اقتباس از سوره یوسف، آیات 58-62.
[32] - اقتباس از سوره یوسف، آیات 63-68.
[33] - اقتباس از سوره یوسف، آیه 69-76.
[34] - اقتباس از سوره یوسف، آیات 77-82.
[35] - اقتباس از سوره یوسف، آیات 83-87.
[36] - اقتباس از سوره یوسف، آیه 88-93.
[37] - اقتباس از سوره یوسف، آیات 94-98.
[38] - فاصله بین كنعان و مصر دوازده روز و یا به نقلی هیجده روز و یا نه روز بوده است.
[39] - یعقوب(علیه السلام) و خانوادهاش كه جمعیتی حدود هفتاد و سه نفر را تشكیل میدادند وارد مصر شدند. (مجمع البیان: ج 5، ص 405)
[40] - بنابر بعضی روآیات، در این موقع مادر یوسف (راحیل) زنده بود و ظاهر قرآن نیز دلالت بر همین معنا دارد، اما برخی از مورخین و مفسرین قائلند كه در این موقع مادرش مرده بود، او كه زنده بود خاله یوسف بوده و در عرف رایج میان عربها، خاله را نیز مادر میخوانند (بحارالانوار: ج 12، ص 289 – مجمع البیان: ج 5، ص 405).
[41] - اقتباس از سوره یوسف، آیات 99-101.
[42] - بنابر روایتی دو سال (حویة القلوب:ج 1، ص 197 – تفسیر عیاشی: ج 2، ص 198 – بحارالانوار: ج 12، ص 295).
[43] - ما در داستانها و بحثهای حضرت یوسف(علیه السلام) به جهت معروف بودن وقایع، مدارك دقیق را ارائه ندادیم، چون همه داستان را خود قرآن بیان نموده، و ما نیز از آیات اقتباس نمودیم، ولی برای توضیح بیشتر برخی از مطالب به بعضی از روآیات تمسك جستیم. كه منابع آنها عبارتند از: نور الثقلین: ج 2، ص 410 به بعد – حیوة القلوب: ج 1، ص 171 به بعد – مجمع البیان: ج 5،ذیل آیات سوره یوسف – ریاحین الشریعه: ج 5، ص 156 به بعد – تفسیر نمونه:ج 9 و 10 سوره یوسف – قصص الانبیاء: ص 308)
دیدگاهها
فقط میخاهم بدانم که یوسف در چه سالی به دنیا آمد و در چه سالی از دنیا رفت
ممنون میشم اگه راهنماییم کنید
با تشکر از شما............ ....
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا