شعر «معراج حقيقت»

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

بر آر از آستين معرفت دست دعا اينجا               به آئين دگر بر آستان كبريا، اينجا
به چشم دل نظر كن بر حريم دختر موسى         كه جان را مى دهد آيينه لطفش جلا، اينجا
مجو از خيل بيدر دان دواى درد بى درمان           اگردرمان دردخويش مى خواهى،بيا اينجا
صداى قدسيان بشنو كه مى آيد به گوش جان    كه دردت را دوا اينجا، كه رنجت را شفا اينجا
بريز اشك نيازى در نمازستان بى خويشى           بر آر ز سوز سينه درد آشنا اينجا
حريم يثرب و بطحاست گوئى مرقد پاكش            كه نور آذين بود چون ساحت اُمُّ القُرا اينجا
فضاى قدس، معراج حقيقت، بزم اَوْ اَدنى            شب اَسرى، فروغ جاودان مصطفى اينجا
بنامْ ايزد، كه خاك پاك او بوى نجف دارد              كه از او مى تراود عطر ِ جان ِ مرتضى اينجا
ترا پرواز خواهد داد تااوج خدا جوئى                   ز بام آشنائى، زاده خيرالنّسا اينجا
بر آى از ظلمت هستى، كه خضر آمد به سر مستى    به بوى چشمه سار زندگى بخش ِ بقا اينجا
منم «مشفق» غبارى دامن افشان در هواى او           كه مى جويم رضاى او به تسليم و رضا اينجا 

دیدگاه‌ها   

0 #1 Guest 1388-04-06 16:42
آمدي و بوي قفس مي¬دهي

زخم تنت را به که پس مي¬دهي؟

آمده¬اي؟ حنجره¬ات مال ما

زخم تنت نوبر امسال ما

آمدنت آمدني بوده است

رنگ نگاهت چمني بوده ¬است

راست بگو، با که کجا بوده‌اي؟

گرم ملاقات خدا بوده‌اي

آمدي و حرف قفس مي¬زني

تند زدي بال و نفس مي¬زني

خاطره کنج قفس تازه کن

صبر کن، آهسته، نفس تازه کن

خانه پر از عطر بهاري شده

چشم و دلم آينه¬کاري شده

سردي من در قدمت گرم باد

من سر و پا گوش، دمت گرم باد
نقل قول کردن | گزارش به مدیر

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

سلام ، برای ارسال سؤال خود و یا صحبت با کارشناس سایت بر روی نام کارشناس کلیک و یا برای ارسال ایمیل به نشانی زیر کلیک کنید[email protected]

تماس با ما
Close and go back to page