ملاقات با امام زمان (66)

(زمان خواندن: 3 - 6 دقیقه)

 غالبا کسانى که مى خواهند خدمت حضرت بقيّة اللّه روحى فداه برسند بيشتر براى درخواست امور دنيائيست.
ولى جمعى هستند که دائما به فکر معنويّات ورشد وکمالند واگر درخواست ملاقات با امام زمان (عليه السّلام) را هم دارند تنها وتنها براى معنويّات وکمالات ولذّت معنوى بردن از محضر مقدّس حضرت ولى اللّه الاعظم امام زمان (عليه السّلام) است.
امّا اگر کسانى پيدا شوند که هر چه مى خواهند، چه مربوط به امور دنيائى باشد وچه مربوط به امور معنوى واخروى از آن حضرت بخواهند وبدانند که سر تا پاى وجودشان احتياج است وآن حضرت چون يداللّه است وعين اللّه ولسان اللّه وبه بى نيازى پروردگار متعال از همه چيز بى نياز است. وهمه به او بخاطر آنکه او وجه اللّه است محتاجند ولذا بايد هر چه از خدا مى خواهند با توسّل به آن حضرت باشد ووقتى به ملاقاتش مشرّف مى گردند از آن حضرت خير دنيا وآخرت را بخواهند وبگويند:
(رَبَّنا اتِنا فِى الدُّنْيا حَسَنَةً وفِى الاَّْخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنا عَذابَ النّارِ).(1)
(يعنى:
پروردگارا! به ما در دنيا وآخرت خوبى عنايت کن وما را از عذاب جهنّم نگهدار) بهتر است.
مرحوم نهاوندى در کتاب عبقرى الحسان از عالم جليل وسيّد بزرگوار مرحوم آقاى سيّد عبد اللّه قزوينى نقل مى کند که فرمود:
من در سال 1327 هجرى قمرى با زن وفرزندم براى زيارت به عتبات عاليات مشرّف شديم، روز سه شنبه اى بود که از نجف اشرف به مسجد کوفه رفتيم رفقا خواستند همان روز به نجف اشرف برگردند.
من گفتم:
خوب است امشب که شب چهارشنبه است به مسجد سهله برويم واعمال شب چهارشنبه مسجد سهله را بجا آوريم اوّل رفقا قبول کردند ولى بعد پشيمان شدند وگفتند:
ما شبانه در اين بيابان حرکت نمى کنيم.
ولى من با سه نفر زن که همراهم بودند سوار مرکب شديم وبه طرف مسجد سهله رفتيم ونماز مغرب وعشاء را به جماعت خوانديم وبعد مشغول دعاء واعمال مسجد گرديديم، ناگهان متوجّه شديم که از شب خيلى گذشته وما بايد حتما به طرف کوفه برگرديم.
ترس عجيبى بر من غالب شده بود، با خودم مى گفتم:
من چگونه با سه نفر زن به تنهائى با يک عرب چهاروادار در بيابان تاريک به کوفه برگردم.
علاوه در آن سال عطيّه نامى با دولت عراق ياغى شده بود وبراى آذوقه به مسافرين شبيخون مى زد واين موضوع بيشتر سبب ترس من شده بود.
لذا با نهايت اضطراب در قلب به حضرت ولى عصر ارواحنا فداه متوسّل شدم واز آن وجود مقدّس کمک خواستم.
ناگهان چشمم به مقام حضرت ولى عصر (عليه السّلام) که در وسط مسجد است افتاد، در آنجا روشنائى عجيبى که چشم را خيره مى کرد ومثل آن بود که خورشيد تمام نورش را در آن محوطه کوچک متمرکز کرده است، مشاهده مى شد.
فورا به طرف مقام رفتم ديدم سيّد بزرگوارى با کمال عظمت وجلال وبزرگوارى در ميان محراب نشسته وعبادت مى کند.
خدمت او دو زانو نشستم ودست مبارکش را بوسيدم خواستم پيشانى او را هم ببوسم که خود را عقب کشيد ونگذاشت ومن کنار او نشستم ومشغول دعاء وزيارت شدم، او هم مشغول دعاء واذکار خودش بود. ولى وقتى من به وجود مقدّس حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه سلام مى کردم او جواب مى فرمود ومى گفت:
وعليکم السّلام! من در دل مقدارى ناراحت شدم با خود گفتم:
من به امام زمانم سلام مى کنم او جواب مى دهد.
آن وجود مقدّس رو به من کرد وفرمود:
با اطمينان دعاء وعبادت کنيد من به اکبر کبابيان سفارش کرده ام که شما را به مسجد کوفه برساند وشام بدهد، من وقتى اين را از آن وجود مقدّس شنيدم با او ماءنوس شدم واز آن حضرت سه حاجت خواستم.
اوّل:
وسعت رزق ورفع تنگدستى که قبول فرمودند.
دوّم:
اينکه قبر من وقتى مُردم در کربلا باشد اين را هم قبول فرمودند.
سوّم:
از آن حضرت فرزند صالحى خواستم که فرمودند:
اين در دست ما نيست، من ديگر ساکت شدم واصرار نکردم (زيرا در اوّل جوانى زن پدرى داشتم که دختر خوبى داشت واو را به من نمى دادند ومن در حرم حضرت على بن موسى الرّضا (عليه السّلام) از خدا خواسته بودم که آن دختر را به من بدهند ديگر از خدا اولاد نمى خواهم. بعدها او را به من داده بودند لذا اصرار نداشتم که داراى فرزند بشوم).
بعد از من زنم خدمت حضرت بقيّة اللّه روحى فداه رسيد واو هم از آن حضرت سه حاجت خواست يکى آنکه قبل از من بميرد ومن او را کفن ودفن کنم.
دوّم:
وسعت رزق خواست.
سوّم:
آنکه يا در کربلا ويا در مشهد مقدّس دفن شود که آن حضرت هر سه حاجت آن را قبول فرمودند. (بعدها هر سه اين حوائج برآورده شد وزنم در مشهد از دنيا رفت ومن خودم او را به خاک سپردم).
زن ديگرى که همراه من بود او هم جلو آمد واو هم سه حاجت از آن حضرت خواست.
يکى شفاى زن پسرش بود که آن حضرت فرمودند:
آن را جدّم حضرت موسى بن جعفر (عليه السّلام) شفا خواهند داد.
دوّم:
ثروت ومکنت براى پسرش خواست که آن را هم قبول فرمودند.
سوّم:
طول عمر براى خودش خواست که آن را هم قبول فرمودند.
ومن خودم ديدم که عروسش در کاظمين شفا يافت وپسرش از ثروتمندان گرديد وخودش نود وپنج سال عمر کرد.
سيّد عبد اللّه قزوينى مى گويد:
بعد از دعاء وزيارت واين گفتگوها من از مقام بيرون آمدم، زنم به من گفت:
فهميدى اين آقا که بود؟ گفتم:
نه، او گفت:
اين آقا حضرت ولى عصر (عليه السّلام) بودند.
من وقتى برگشتم وبه داخل مقام نگاه کردم، ديدم نه نورى وجود دارد ونه آن آقا که تا به حال اينجا بودند، فقط يک فانوس در وسط مقام آويزان است وچيز ديگرى نيست. ظلمت وتاريکى تمام مسجد وهمه جا را فرا گرفته است.
اينجا متوجّه شدم که آن نور از وجود مقدّس حضرت بقيّة اللّه ارواحنا فداه بوده است.
وقتى به کنار مسجد آمدم جوانى نزد من آمد وگفت:
هر وقت مايل باشيد من شما را به مسجد کوفه مى رسانم.
گفتم:
تو کيستى؟ گفت:
من اکبر بهارى هستم، وقتى نام او را شنيدم يادم آمد که حضرت ولى عصر ارواحنا فداه فرموده اند که:
من به اکبر کبابيان مى گويم شما را به مسجد کوفه برساند واز طرفى من فکر کردم او مى گويد اسم من اکبر بهائى است ولذا ناراحت شدم.
گفتم:
چه مى گوئى؟ گفت:
اسم من اکبر بهارى است ومن در محلّه کبابيان همدان مى نشينم وچون اهل قريه بهار که در اطراف همدان است مى باشم مرا اکبر بهارى مى گويند.
آن آقا به من امر فرموده که شما را به مسجد کوفه برسانم. بالاخره آن جوان، يعنى اکبر بهارى با چهار نفر که همراه او بودند ما را همراهى کردند ومثل خدمتگذار پروانه وار دور ما مى گشتند وما را با کمال محبّت به مسجد کوفه رساندند.

 

پاورقی:
(1) سوره بقره آيه 200.