تسبیح کوچکی از داخل جیب خارج کردی; اول کمی آنرا نگاه کردی و از این دستبه آن دست دادی و بعد دانه های کوچک آنرا، آرام لابه لای انگشتانت حرکت دادی . آرامش عجیبی پیدا کردی، احساس خوبی داشتی، انگار تمام خستگی امروز داشت از انگشتانت به بیرون منتقل میشد .
- «آقا ببخشید!» صدای مردی بود که در کنارت ایستاده بود و قصد نشستن داشت . کیفت را از روی صندلی کنارت برداشتی، مرد تشکری کردو نشست: اتوبوس با سرعت حرکت میکرد . تسبیح همچنان لابه لای انگشتانت بود .
«برای ایجاد آرامش تعدادی مهره، داخل نخ بکنید و لابه لای انگشتانتان بگیرید و با آنها باز کنید . با این کار خستگی و اضطراب از انگشانتان به آن مهره ها منتقل میشود و آرامش مییابید» این جمله را مدتی پیش در یک کتاب روانشناسی خواندی که توسط یک نویسنده ی خارجی نوشته شده بود . چقدر برایت عجیب بود خواندن این جمله، حس کردی آنچه مورد نظر نویسنده بود، چیزی شبیه همین تسبیح خودمان است و تو الان این آرامش را لمس میکردی . باخودت گفتی «عجب دین زیبایی داریم و چقدر مسائل گسترده و پیچیده وجود دارد که ماهنوز از آن بیخبریم . ذهنت حسابی مشغول بود، ناگهان! متوجه حضور کودکی که در جلوی پایت ایستاده بود، شدی . پدرش هم در کنارش بود . با آن سرعت اتوبوس خیلی سخت میتوانست خودش را کنترل کند . سرت را جلوی صورتش بردی و پرسیدی: میخواهی روی پای من بنشینی؟ سرش را بالاآورد، نگاهی معصومانه به چهره ات کرد، لبخندی خجالتی روی صورتش نشسته بود که چهرهاش را بسیار دوست داشتنی میکرد و نشان دهندهی رضایتش بود . او را از روی زمین بلند کردی و روی پایت نشاندی . پدرش متوجه این حرکت تو شد و شروع به تشکر و تعارف کرد که «آقا باعث حمت شما میشود و . . .»
اما دلت نمیآمد او را روی زمین بگذاری، بالاخره پدرش راضی شد و او برای لحظاتی روی پایت نشست . صورتش را به سمت پنجرهی اتوبوس چرخاند . در عالم خودش غرق بود و به بیرون نگاهی کرد .
فرصتخوبی برای فکر کردن داشتی . شروع کردی به مرور متنی که دیشب نوشته بودی و جملات آنرا باز هم در ذهنت تکرار کردی . به یاد جمله ای از فرزندان امام سجاد ( علیه السلام) افتادم که فرمودند:
«کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست»
عجب کرامت غریبی دارند خاندان شما!
صدا، صدای بلندی است که به گوش میرسد! کیست که اینگونه در این خانه را به صدا درآورده است؟ ! دری که تا به حال صدای رسول خدا ( صلی الله علیه و آله) را با الطاف و محبت میشنیده که هرروز به اهل خانه سلام میدادند، حالا طاقت چنینسر وصدایی را ندارد و اگر از بیم هجوم وحشیانهی دشمنان به داخل خانه نبود، میخواست یکباره بر سرشان خراب شود اما نه!
این در باتمام توان، خود را محکم و استوار نگه میدارد!
باتمام دردی که میکشد و با ناراحتیاش خود را پا برجاحفظ میکند، مبادا خراب بشود، مبادا بشکند و راه را برای این نامردان باز کند . شما از جا بر میخیزید، به پشت در میآیید و در همچنان مقاومت میکند .
صدای مرد بلند میشود: هیزم بیاورید!
خدای من! چه میبینم؟ در را به آتش میکشند، ولی همچنان ایستاده است، دارد میسوزد اما میایستد، وچه سوختنی زیباتر از سوختن برای شما!؟
سوختن برای حفاظت از شما!؟ برای پاسداری از خانهی ولایت!؟
در میسوزد و ضربات محکم همچنان به سینه و صورتش برخورد میکند، اما تاب می آورد . تابه حال خیلی باوفایی کرده است، این موجود بیجان!
اما بی وفاییها از اینجا شروع میشود . از لحظهای که آن ضربهی محکم به در وارد میشود . میخواهد فریاد بزند!
نزن این ضربه را! دیگر تاب ایستادن ندارم!
پاهایم سوخته است و الان است که با این ضربه نقش زمین شوم!
اما ضربه وارد میشود، محکم و شکننده! و در میشکند; نه برای خودش! برای آن کسی که برخورد خود را با او حس میکند و شما پشت در بودید، بانو! شما در آن لحظه پشت در بودید! و وای از آنچه بر شما گذشت در آن لحظه، قلم آتش میگیرد و زبان را تاب بیان حادثه نیست .
این در نباید بی وفایی میکرد!
این همه مدت طاقت آورده بود . این همه مدت از این خانه حفاظت کرده بود .
اینهمه بادستان مبارک رسول خدا ( صلی الله علیه و آله) متبرک شده بود .
و این چه بود که بر سرشما آورد این در، که تمام وجودش را خون فراگرفت . میسوخت و خونین شده بود! سرخی خون و آتش درهم آمیخته بود . شما پشت در، روی زمین نشستید، نمیدانم شاید هم بیهوش شدید! امانه بانوی من!
باید مینشستید . شعله ها پایین در هنوز دارد زبانه میکشد .
مگذارید کم شود فاصله صورت خسته و زخمیتان با پایین در، مگذارید حرارت آتش را حس کند، بوسه گاه پیامبر ( صلی الله علیه و آله) . بانو کمی صبر کنید! کمی طاقت بیاورید!
این فضه است که اینگونه به سمتشما میدود .
وای! حسین ( علیه السلام) ! مهربانی زینب ( علیها السلام) ! آرام جان زینب ( علیها السلام) ! عزیز دل زینب ( علیها السلام) ! هستی زینب ( علیها السلام) ! به داد زینب ( علیها السلام) برس! ببین چگونه میلرزد . ببین چگونه غریبانه به مادر و خونهای روی در نگاه میکند، حسین ( علیه السلام) جان!
آغوشت را برای دل کوچکش باز کن! زود باش حسین ( علیه السلام) ! به سراغش برو!
اگر کمی دیرتر، آرامش سینه ات را تسلای دل او کنی، میترسم وقتی به او میرسی دیر شده باشد، میترسم دیگر . . .
زینب ( علیها السلام) را آرام کن! دل کوچکش بیش از این تاب ندارد! تو به او میرسی!
و وقتی صورتش را روی سینه ات میگذاری! بازهم صدای قلبت! عجب صدایی دارد تپش قلب حسین ( علیه السلام) .
صدای نفس های زینب ( علیها السلام) را میشنوی . چقدر تند تند نفس میکشد . چقدر صورتش داغ شده است .
چقدر بدنش میلرزد . چقدر سرخ شده است . انگار او هم پشت در، در کنار مادر، در میان شعله ها بود . دستت را روی صورتش بگذار تا خنکای دستت مرحمی باشد بر تب صورتش، اما تو هم حالت بهتر از او نیست . تو هم خنکتر از او نیستی، اگر داغ تر نباشی! تو هم داری میسوزی! درست مثل زینب ( علیها السلام) ! درست مثل مادر! درست مثل پشت در!
دوباره به تسبیحت نگاه کردی و متوجه انگشتان کوچک کودک شدی که روی آن قرار گرفته بود و داشت آرام آرام با دانه های آن بازی میکرد . نگاهش هم متوجه تسبیح بود و دیگر هیچ توجهی به بیرون نداشت . چقدر دوست داشتی بفهمی به چه چیزی میاندیشد . دوست داشتی مفهوم نگاهش را بفهمی اما هرچه بیشتر در نگاه مهربانش دقیق میشدی، کمتر میفهمیدی . همینطور که مشغول نگاه کردن به صورت مهربان کودک بودی، ناگهان باصدای بلند آژیر قرمز به خودت آمدی، صدای فریاد مردم درهم آمیخته شده بود . اتوبوس از حرکت ایستاده بود و همه از آن به سرعت پیاده میشدند، تا در گوشه ای پناه بگیرند . تا آمدی به خودت بیایی، پدر کودک، او را در آغوش گرفته با سرعت از اتوبوس خارج شد، تسبیحت هنوز در دستش بود . توهم به سرعت از اتوبوس پیاده شدی . هواپیماها درست در بالای سرتان حرکت میکردند . فاصله شان با زمین خیلی کم بود . خودت را به پشت دیوار خانهای رساندی، هیچ جایی برای پناه گرفتن نبود . دستهایت رامحکم به دیوار گرفته بودی، چشمهایت را بسته بودی، قلبتبه شدت میتپید، سینهات را به دیوار چسبانده بودی، انگار برخورد قلبت را به دیوار حس میکردی که خودش را به شدت به بیرون میکوبید، حس میکردی الان از سینهات خارج میشود . صدای مهیبی ناگهان تمام بدنت را لرزاند . صدای برخورد تند قلبت در میان هیاهو و سر و صدای مردم و صدای مهیب انفجار گم شد . چشمهایت را باز کردی . دود و گرد و خاک، فضای بالای سرت را پوشانده بود . جلوی چشمهایت تار بود . نمیتوانستی جایی را ببینی . بیاختیار به سمت محل انفجار شروع به دویدن کردی . فاصله ی زیادی را طی نکرده بودی که چشمت روی نمای خون آلودی که روی زمین افتاده بود . ثابت ماند . امهایت خشک شده بود، نمیتوانستی قدم از قدم برداری . باورت نمیشد مردم با سرعتبه این طرف و آن طرف میدویدند . یک نفر که با سرعتبرای رساندن کمک به مردم میدوید و در میان گرد و خاک خوب نمیدید . محکم به تو برخورد کرد . روی زمین افتادی . پاهایت سست شده بود . دستت را روی زمین قراردادی زمین پر از خون بود . دستهایتخونی شده بود، سرخ سرخ، چشمایت راکمی در اطراف چرخاندی . احساس کردی چیزی به پایت میخورد سرت را برگرداندی . یک دست کوچک بود که بی رمق و خسته پایت را گرفته بود . دست را گرفتی و با چشمتبه دنبال صورتش گشتی . درستحدس زده بودی، همان کودکی بود که لحظاتی پیش روی پایت نشسته بود . او را در آغوش گرفتی، وقتی او را از زمین بلند کردی تا در آغوش بگیری یک دستش روی زمین باقی ماند، از بدنش جداشده بود . کودک بی حال و ناتوان روی دستهای تو بود . به سراغ دستش رفتی . مشت دست را که بسته شده بود باز کردی تسبیح هنوز داخلش بود دانه های تسبیح به رنگ قرمز شده بود . پر از خون بود . سرت را روی سینه اش گذاشتی و آرام و غریبانه اشکهایت را بر سینه ی زخمی کودک جاری کردی به امید اینکه این اشکها مرهمی باشد برای آن سینه ی زخمی و سوخته .
آرام زیر لب زمزمه کردی: «السلام علیک یا بنت رسول الله»