عالم ندارد طاقت دنیای مولا را

(زمان خواندن: 1 دقیقه)

عالم ندارد طاقت دنیای مولا را
گنجانده چاهی درخودش غم های دریا را

هستی میان شهری از اجساد سرگردان
بر خاک نخلستان نفس می داد شب ها را

حس حضورش خواب را از کوچه ها می برد
سنگینی لطفش کمان می کرد دنیا را

در دیده گان خواب شهر خالی از آدم
می برد نان مردی که می پوشاند سیما را

باشانه های پینه دارش کوله می گرداند
می داد گرما قلب های سرد و تنها را

ترس از نگاهش در میان کوفه پنهان بود
ترسی که ملعون گشت و آخر کشت آقا را

در دل نهفته راز ها در بستری از یاد
از چادری خاکی که در بر داشت زهرا را

از بعد از آن روزی که در بر سینه ای افتاد
جز چاه هرگز کس نفهمید آن معما را

شاعر : رضا سلیمانی