جعفر سبحانى
در آغاز بحث عدل يادآور شديم دو اصل از اصول دين به نامهاى «عدل» و «امامت» به عنوان «اصول مذهب» از ويژگيهاى مذهب شيعه است همچنانكه خصوص عدل از ويژگيهاى گروهى از اهل سنت، به نام معتزله است كه منقرض شدهاند به شمار مىرود.
در بخش پيشين پيرامون عدل الهى سخن گفته شد، در اين بخش پيرامون موضوع امامت از نظر قرآن بحث مىنمائيم فزون از اين حد مربوط به كتابهاى عقائد است كه در اينباره به صورت گسترده سخن گفته شده است.
دو ديدگاه در مساله خلافت
در مساله خلافت پس از رحلت رسول گرامى اسلام(ص) دو ديدگاه متفاوت وجود دارد: يكى از آن اهل سنت و ديگرى از آن شيعه است. هر دو گروه معتقدند كه خليفه پس از پيامبر، كسى است كه زمام امور را بايد به دستبگيرد، و به تنظيم امور بپردازد، ولى در قلمرو كار او، كاملا دو نظر مختلف وجود دارد و همين امر سبب شده كه ماهيتخلافت و همچنين شرائط امام، در دو مكتب به دو گونه جلوه كند، اينك ما نخست نظريه اهل سنت را منعكس مىكنيم، آنگاه به بيان نظريه شيعه مىپردازيم:
خلافت در نظر اهل سنت جزء فروع دين و از شاخههاى امر به معروف و نهى از منكر است، «عضدالدين ايجى» مىگويد:
«و هى عندنا من الفروع و انما ذكرناها فى علم الكلام تاسيا بمن قبلنا».
«خلافت نزد ما جزء فروع دين است و اگر در «علم كلام» از آن سخن گفتيم، به پيروى از پيشينيان است».
«سعدالدين تفتازانى» مىگويد:
«لا نزاع فى ان مباحث الامامة بعلم الفروع اليق لرجوعها الى ان القيام بالامامة و نصب الامام الموصوف للصفات المخصوصة من فروض الكفايات... و لا خفاء ان ذلك من الاحكام العملية دون الاعتقادية».
«شكى نيست گفتگو درباره امامتبه علم فروع شايستهتر است زيرا واقعيت امامتبه اين برمىگردد كه امامى با صفات ويژهاى براى اداره امور از طرف امت منصوب گردد و اين كه اين كار از احكام عملى و فرعى است نه اعتقادى، بر كسى پوشيده نيست».
درحالى كه شيعه اماميه آن را اصلى از اصول مىداند، البته نه از اصول دين، بلكه از اصول مذهب و مفاد آن اين است كه ايمان و كفر به مساله امامتبستگى ندارد، ولى در عين حال تكميل ايمان و نجات اخروى در گرو اعتقاد به اين اصل است.
در اينجا بايد از نويسندگان اهل سنت دوستانه گله كرد، زيرا هرگاه امامت فردى، پس از رسول خدا جزء فروع دين مىباشد، در اين صورت نبايد اختلاف در خلافت فردى مايه تفسيق و تكفير گردد جائى كه خود اصل حكم جنبه فرعى دارد، موضوع و خلافتخود شخص آن، به نحو شايستهتر جنبه فرعى خواهد داشت، و اختلاف در فروع در ميان علماء و دانشمندان فزون از شمارش است.
بنابراين اختلاف در مساله خلافت چه از نظر (حكم نصب امام بر عهده خداستيا امت) و چه از نظر موضوع و متصدى (خلافت از آل على استيا ابوبكر)، بسان اختلاف در ديگر مسائل فرعى مانند اختلاف در جواز مسح بر جوراب يا كفش يا عمل به قياس خواهد بود همانطور كه اختلاف در دو حكم ياد شده هيچگاه مايه جنگ و جدال نبوده و همچنين مساله خلافت چه از نظر حكم كلى و چه از نظر متصدى نيز نبايد مايه جنگ و جدال شود.
شگفت اينجا است كه امام حنبلىها اعتقاد به خلافت چهار امام را در اعداد مسائل عقيدتى آورده همچنانكه ابوجعفر طحاوى از او پيروى كرده، و پس از اين دو،اعتقاد به خلافتخلفا در كتابهاى ابوالحسن اشعرى و شيخ عبدالقاهر بغدادى در رديف اصول آمده است.
حقيقت همان است كه آن دو متكلم نخستبيان كردهاند و ديگران كه آن را جزء اصول آوردهاند، از واقعيت امامت غفلت كرده و آن را از اصول شمردهاند و از نظر تاريخى نخستين كسى كه با شيطنتخاصى آن را در عداد مسائل عقيدتى قرار داد، «عمروعاص» بود. آنگاه كه با «ابو موسى اشعرى» در «دومةالجندل» در مساله حكميتبه شور پرداخت و هدف او از قرار دادن خلافت دو خليفه نخست در شمارش عقايد، تعريض به امام على بن ابى طالب(ع) بود.
اختلاف در ماهيتخلافت
در گذشته يادآور شديم كه اختلاف در اين كه خلافت جزء احكام فرعى استيا از اصول است، سبب اختلاف در اهيتخلافت و امامتشده است. امام در نزد اهل سنتشبيه رئيس دولت است كه امروزه افراد از راههاى گوناگون به چنين مقامى مىرسند، گاهى او را مردم انتخاب كرده و گاهى نمايندگان مردم در مجلس شورا و احيانا از طريق كودتاى نظامى بر سر كار مىآيند، در چنين فرمانروائى شرطى جزء لياقت و شايستگى براى اداره امور و آگاهى اجمالى از شريعت چيز ديگرى لازم نيست، در طول مدت خلافتخلفاى اموى و عباسى به عنوان جانشينان پيامبر بر مردم حكومت كردند و برخى فاقد بعضى از اين شرائط نيز بودند.
با توجه به اين اصل (ماهيتخلافتشبيه رؤساى دولت انتخابى مردم است) در شگفت نخواهيد بود كه متكلمان بزرگى مانند «باقلانى» و «طحاوى» و «تفتازانى» درباره خليفه مسلمين سخنى گفتهاند كه با توجه به ماهيتخلافت نزد آنان، دور از حقيقت نيست.
ابوبكر باقلانى مىگويد:
«لا ينخلع الامام بشقة و ظلمة يغصب الاموال، و ضرب الابشار، و تناول النفوس المحرمة و تضييع الحقوق و تعطيل الحدود و لا يجب الخروج عليه بل يجب وعظه و تخويفه و ترك طاعته فى شئ مما يدعوا اليه من معاصى الله».
«امام با نافرمانى خدا و غصب اموال مردم و زدن چهرهها، و دستدرازى به خونهاى حرام و نابودى حقوق ديگران و عدم اجراى حدود الهى، از مقام و موقعيتخود بركنار نمىشود، بلكه بر امت است كه او را نصيحت كند و بترساند و در مورد گناه از او فرمان نبرد».
اين سخن تنها سخن ابوبكر باقلانى نيست، بلكه همه افرادى كه از آنها نام برديم، آن را تكرار كردهاند. مثلا تفتازانى مىگويد:
«و لا ينعزل الامام بالفسق او بالخروج عن طاعةالله تعالى و الجور(اى الظلم على عبادالله) لانه قد ظهر الفسق و انتشر الجور من الائمة و الامراء بعد الخلفاء الراشدين والسلف كانوا ينقادون لهم و يقيمون الجمع و الاعياد باذنهم و لا يرون الخروج عليهم و نقل عن كتب الشافعية ان القاضى ينعزل بالفسق بخلاف الامام والفرق ان فى انعزاله و وجوب نصب غيره اثارة الفتن لما له من الشوكة بخلاف القاضى».
«امام از طريق فسق، با بيرون رفتن از طاعتخدا، و يا ستم بر مردم از امامتخود بركنار نمىشود، زيرا در گذشته از اميران و خلفاء فسق و جور ديده شده، ولى پيشينيان دست از بيعتخود برنداشته و مطيع آنان بوده، و نماز جمعه و اعياد را به اذن آنان برگزار مىكردند، و به خود اجازه شورش برخلاف آنان نمىدادند، از كتابهاى فقهى شافعيه نقل شده است كه اگر قاضى فاسق شد، خود به خود از منصب خويش منعزل مىشود، ولى امام با فسق از مقام خود بركنار نمىگردد و نكته آن اين است كه عزل قاضى و نصب ديگرى در جاى آن مشكلى پديد نمىآورد، بخلاف عزل امام كه مايه فتنهها است زيرا امام داراى شوكت و عظمت است».
آنچه كه آنان درباره امام مىگويند، با توجه به ماهيت امامت، نزد آنان سخن بسيار رواست، زيرا امام در نظر آنان يك سياستمدار عادى است كه امت را در زندگى رهبرى مىكند و براى اشغال اين مقام طريق خاصى نيز معين نشده، حتى با كودتاى نظامى نيز حائز اين مقام مىگردد.
امام از ديدگاه شيعه
اكنون كه با ماهيت امامت نزد اهل سنت آشنا شديم، وقت آن رسيده است كه با واقعيت امامت نزد شيعه آشنا گرديم، اگر امام نزد اهل سنتيك فرد سياستمدار عادى است كه وسائل زندگى مردم را تامين و حدود الهى را اجرا مىنمايد، ولى در نزد شيعه اماميه، امامتبسان نبوت يك منصب الهى است و تفاوت اين دو در اين است كه پيامبر مؤسس دين و طرف وحى الهى است،درحالى كه امام فاقد اين دو منصب بوده است اما ديگر وظائف پيامبر از نظر دينى و دنيوى بر دوش اوست.
بنابراين، امام علاوه بر اين كه وسائل زندگى مردم را تامين مىكند، و امنيت را برقرار مىنمايد و حدود الهى را اجرا مىكند، به دفاع و جهاد مىپردازد -علاوه بر اين- امور ياد شده در زير نيز بر عهده او است:
1 - تفسير قرآن مجيد; قرآنى كه بزرگترين و جاودانهترين معجزه پيامبر و مشعل نورانى مسلمانان تا روز رستاخيز است، همانطور كه پيامبر گرامى نيز به تفسير آن مىپرداخت.
2- بيان احكام و موضوعات نورسى كه در عصر رسول خدا(ص) وجود نداشته است.
3- دفاع از حريم عقايد و احكام و پاسخ به شبهات و پرسشهاى موافق و مخالف
4- مراقبت دين از تحريف و نگهبانى آن از هرگونه انحراف در اصول و فروع.
ناگفته پيداست، قيام به چنين امورى در گرو يك رشته تربيت الهى و تعليم غيبى است كه بتواند وظائف پيامبر را علاوه بر وظائف دنيوى در زمينه معنوى نيز تامين نمايد.
اينجاست كه از نظر شيعه نصب امام بر عهده پيامبر، آن هم به فرمان خداست، زيرا شناسائى چنين فردى در امكان امت نيست و اصولا امامى كه در پرتو تربيتهاى الهى اين چهار امر خطير را بر عهده مىگيرد، طبعا معلم او بايد او را به مردم معرفى كند، از اين جهتشيعه مىگويد: امامت «استمرار نبوت» نيست اما استمرار وظائف پيامبر است و بايد خدا او را معرفى كند.
سرانجام امامت از نظر شيعه داراى چنين تعريفى است: «رئاسة عامة فى امور الدين والدنيا نيابة عن النبى(ص)».
حكومتشورائى
نويسندگان اهل سنتبالاخص در عصر حاضر شيوه حكومت اسلامى راشورائى مىانگارند و پشتوانه حكومت اسلامى را همان دو آيهاى كهپيرامون شورائى در قرآن وارد شده است، مىدانند. ولى آنان ازنكتهاى غفلت ورزيدهاند كه اگر حكومت اسلامى بر اساس «شورى»استوار بود، لازم بود پيامبر گرامى حدود و خصوصيات آن را بيانكند، درحالى كه درباره خصوصيات آن سخنى به ميان نيامده است،مثلا يادآور شود: چه كسى اصل شورى را به اجراء بگذارد؟
راى دهندگان چه كسانى باشند؟ انصار و مهاجر با مسلمانانمدينه و مكه يا همه مسلمانان: در صورت اختلافنظر، ملاك ترجيحچيست؟ اكثريت استيا ملاكهاى ديگر.
اين پرسشها و دهها پرسش مانند آن در هاله ابهام باقى است ازاين جهت نمىتوان گفت پيامبر گرامى بر همين اصل، اعتماد نموده ودرباره شيوه حكومتسخنى نگفته است.
گذشته از اين، بايد ديد آيات مربوط به شورا به كداميك ازامور ناظر مىباشد، اينك آيات مربوطه را مطرح كرده بعدا در حدوددلالت آنها سخن مىگوئيم.
1 -(و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوكل على الله) (1) .
«با آنان در كار مشورت كن هر موقع تصميم گرفتى، بر خدا توكلكن» .
2 -(والذين استجابوا لربهم و اقاموا الصلاه و امرهم شورىبينهم و مما رزقناهم ينفقون) (2) .
«كسانى كه دعوت پروردگارشان را اجابت كرده و نماز را به پامىدارند و كارهايشان به صورت مشورت صورت مىپذيرد، و از آنچه بهانها روزى داديم، انفاق مىكنند» .
دقت در مفاد و شرائط نزول، مانع از آن است كه آيهها ناظر بهبيان شيوه حكومت در اسلام باشد.
آيه نخستخطاب به پيامبر اكرم(ص)است كه با ياران خود به شوربپردازد، در مورد آيه، حاكم از جانب خدا معين شده و به حاكممسلم يعنى پيامبر خطاب مىكند كه براى جلب قلوب ياران خود، باآنان مشورت كند در اين صورت آيه ناظر به شور در تعيين حاكمنخواهد بود، بلكه بيانگر وظيفه حاكم موجود است كه چنين كند واما اين كه مردم نيز در تعيين حاكم از اين اصل بهره بگيرند،هرگز آيه ناظر به آن نيست.
آيه دوم خطاب به افراد با ايمان است كه در «امور مربوط بهخويش» مشورت كند در اين صورت بايد احراز شود كه خلافت پس ازدرگذشت پيامبر از امور واگذار شده به مردم استيا نه؟ و مااحتمال مىدهيم كه اين امر، به مردم واگذار نشده است و دراختيار خدا و رسول او است، با اين احتمال نمىتوان آيه را سندشيوه حكومت، اسلامى دانست.
در پايان يادآور مىشويم بسيارى از افراد كه در شيوه حكومتكتاب يا رساله نوشتهاند، اعضاء شورا را گروهى به نام(اهل الحلوالعقد)معرفى كردهاند، يعنى كسانى كه باز و بستن امور به دستآنها است ولى خود اين جمله از مبهمات است زيرا روشن نيست كهآيا مقصود علما و دانشمندان است آن هم در چه پايه از علم ودانش، و ميزان سنجش دانش آنها چيست؟
يا مقصود مسوولان حكومت اسلامى است.
يا كسانى كه در ارتش و سپاه اسلام مشغول انجام وظيفه مىباشند.
در هر حال در اين كه شورا يكى از اصول اجتماعى اسلام است،سخنى نيست ولى آيا در همه موارد يا موارد خاصى; اين اصل تنهانمىتواند چهره حكومت را روشن كند.
پيامبر براى حفظ ميراث الهى بر سر دوراهى قرار گرفته بود:
الف)پيامبر قاطعانه پيشواى پس از خود را تعيين كند.
ب)شيوه و خصوصيات حكومت و وظيفه مسلمانان را به صورت روشنبيان كند. متاسفانه از نظر اهل سنت هيچكدام انجام نگرفته است.و هرگز نمىتوان به اصل شورا در تبيين صبغه حكومت اكتفا كرد.
بيعت و شيوه حكومت اسلامى
يكى از شيوههاى زندگى عرب قبل از اسلام بيعتبا رئيس عشيرهبود و اسلام نيز آن را در مواردى تنفيذ كرد، مردم مدينه در سال11 و 12 در عقبه «منى» با پيامبر بيعت كردند كه اگر رسولگرامى به سرزمين آنان وارد شود، از او بسان فرزندان و بستگانخود دفاع كنند، اين نوع بيعت مربوط به تعيين حاكم نبود، بلكهنتيجه ايمان آنان به رسول خدا بود و تعهد نمودند كه از رهبرخود دفاع كنند.
پس از هجرت پيامبر گرامى اسلام(ص)دوبار نيز با پيامبر بيعتكردند يكى در غزوه حديبيه و ديگرى در بيعت زنان مكه با پيامبر.
درباره بيعت نخست، قرآن چنين مىفرمايد:
(لقد رضى الله على المومنين اذ يبايعونك تحت الشجره فعلم مافى قلوبهم فانزل السكينه عليهم و اصابهم فتحا قريبا) (3) .
«خداوند از مومنان هنگامى كه در زير آن درختبا تو بيعتكردهاند، راضى و خشنود شد، خدا آنچه را در درون دلهايشان نهفتهبود، مىدانست از اينرو آرامش را بر دلهايشان نازل كرد و پيروزىنزديك به عنوان پاداش نصيب آنها فرمود» .
و در آيه ديگر مىفرمايد:
(اذا جائك المومنات يبايعونك على ان لا يشركن بالله شيئا و لايسرقن و لا يزنين و لا يقتلن اولادهن و لا ياتين ببهتان يفترينهبين ايديهن و ارجلهن و لا يعصينك فى معروف فبايعوهن و استغفرلهن الله ان الله غفور رحيم) (4) .
«اى پيامبر هنگامى كه زنان مومن نزد تو آيند و با تو بيعتكنند كه چيزى را شريك خدا قرار ندهند دزدى و زنا نكنند، فرزندان خود را نكشند، تهمت و افترايى پيش دست و پاى خودنياورند و در هيچ كار شايستهاى مخالفت فرمان تو نكنند، با آنهابيعت كن و براى آنان از درگاه خداوند آمرزش بطلب كه خداوندآمرزنده و مهربان است» .
اتفاقا هر دو آيه خارج از موضوع ما است.
در آيه نخست آنان به نبوت پيامبر ايمان آورده و حاكم اسلامىاز جانب خدا معين شده بود. بيعتبراى اين بود كه از جان اودفاع كنند همچنان كه از جان و فرزندان خود دفاع مىنمايند. يعنىحاكم مشخص و فقط بيعت كردند كه در اين لحظه حساس از او دفاعنمايند.
آيه دوم درباره تعيين حاكم نيست، بلكه تاكيد بر ايمان آنانبه نبوت پيامبر است و در حقيقت عملا متعهد شدهاند كه به شريعتاو عمل كنند از اين جهتيادآور مىشود كه شرك نورزند، زنانكنند، دزدى نكنند، سرقت نكنند، در اين صورت اين آيات رانمىتوان ناظر به بيان شيوه حكومت دانست.
گذشته از اين، مجرد بيعت الزامآور نيست و بايد در كنار بيعتخصوصيات خليفه از نظر ايمان و تقوا و علم و آگاهى بيان گردد،درحالى كه هيچكدام از دو سنت وارد نشده است.
آنچه كه انسان از دقت در اين آيات و موارد بيعت استفادهمىكند، اين است كه هدف از بيعت تعيين حاكم و يا ثبيتحكومت اونيست، بلكه اخذ بيعتبراى تاكيد بر عمل به مقتضاى ايمان استاز اين جهت در حديبيه بيعت نمودند تا سرحد جان از اسلام دفاعكنند يا در محيط مكه زنان بيعت مىكردند شرك نورزند و كار زشتانجام ندهند.
آرى پس از درگذشت پيامبر تعيين خليفه از طريق بيعت صورت گرفتآن هم در دو مورد:
1 - خلافتخليفه نخست، با بيعت افراد اندكى.
2 - خلافت اميرمومنان(ع)با اكثريت قريب به اتفاق.
گويا يك چنين روش، استمرار بر همان سيره پيش از اسلام بود كهاز طريق بيعت، شيخ قبيله را گزينش مىكردهاند ولى مسلما عملصحابه مدرك براى حكم شرعى نيست، حكم شرع را بايد از كتاب و سنتگرفت نه افراد غير معصوم آنهم در چنين مساله سرنوشتساز.
خلاصه سخن اين كه اسلام آئين جهانى است و تا روز رستاخيز بايدجهان را اداره كند حتى در عظيمترين و اساسىترين مساله به نامحكومت اسلامى روشنگريهاى گسترده داشته باشد.
شيوه حكومت در سخن پيامبرسخنان حكيمانهاى از پيامبر(ص)نقل شده است كه روشنگر تنصيصىبودن مقام امامت از روز نخست مىباشد.
ابن هشام مىنويسد: پيامبر گرامى اسلام(ص)در موسم حج قبيله«بنى عامر» را به اسلام دعوت كرد رئيس آنان گفت: «ارايت اننحن بايعناك على امرك ثم اظهرك الله على من خالفك ايكون لناالامر من بعدك؟» .
«آيا چه نظر مىدهى اگر ما با تو بيعت كرديم خدا تو را برمخالفان پيروز كرد، آيا پس از تو، ما سهمى در كار تو خواهيمداشت» ؟.
پيامبر در پاسخ فرمود: «الامر الى الله يضعه حيثيشاء» (5) «كار مربوط به خداست هركجا بخواهد آن را قرار مىدهد» .
رئيس قبيله بنىعامر رسالت پيامبر را يك حكومتبشرى فكر مىكردو لذا انتظار داشت در برابر كمك به پيامبر، سهمى در آن داشتهباشد، پيامبر دست رد بر سينه او زد، و امر حكومت را مربوط بهخدا دانست كه بايد او تعيين كند، اگر به راستى زمام حكومت دردست امت اسلامى يا اهل حل و عقد يا ديگران بود، پيامبر مىفرمود:
«الامر الى الامه او الى اهل الحل والعقد» يا به گونهاى كهبراى طرف مفهوم باشد.
پيامبر گرامى در تعيين شيوه حكومت از جملهاى بهره گرفت كهخدا در مورد رسالت از آن استفاده كرده است چنانكه مىفرمايد:
(الله اعلم حيثيجعل رسالته) (6) .
«خدا آگاهتر است رسالتخود را كجا قرار دهد» .
برداشت صحابه از خلافت پس از درگذشت پيامبربررسى تاريخ خلافت نشان مىدهد كه تعيين خليفه از طريق تنصيصخليفه پيشين صورت مىگرفت اگر از خلافت ابىبكر و اميرمومنانصرفنظر كنيم، ديگر خلافتها همگى جنبه تعيينى و تنصيصى داشته استخلافت عمر به وسيله ابىبكر انجام گرفت (7) .
خلافت عثمان از طريق شوراى شش نفره به نتيجه رسيد، شورائى كهاعضاى آن را خليفه پيشين معين كرد (8) .
آنگاه كه عمر ترور شد، عائشه از طريق فرزند خليفه(عبدالله بنعمر)به او پيام فرستاد و گفت: سلام مرا به پدر برسان و بگو امتمحمد را بدون نگهبان ترك مكن، كسى براى آنها معين كن زيرا مناز فتنه مىترسم.
عبدالله بن عمر به پدر گفت: در ميان مردم شايع است كه تو كسىرا بر خلافتبرنمىگزينى، اگر براى تو شتر و گوسفندانى باشد و آنرا در اختيار چوپانى قرار دهى، هرگاه چوپان آنها را در بيابانرها كند، درباره او چگونه قضاوت مىكنى؟ آيا دامهاى تو را درمعرض هلاكت قرار نداده است؟ اگر چنين است، رعايت مصالح مردم ازاهميتبالائى برخوردار است (9) .
هنگامى كه معاويه فرزند خود «يزيد» را به عنوان خليفهمسلمين معرفى كرد، عبدالله بن عمر را خواست و به او چنين گفت:
من دوست نداشتم امت محمد پس از خويش بسان گله بدون چوپان رهاكنم (10) .
همه اين جمله حاكمى است كه صبغه حكومت در نزد همگان جنبهتنصيصى داشت مساله شورا يا بيعت اهل حل و عقد تئورىهائى استكه بعدها متكلمان اهل سنت مطرح كردهاند.
آرى مقصود از استشهاد با اين جملهها رد نظريه شورا و بيعتاست و الا تنصيص بشر تا به وحى الهى منتهى نشود، فاقد ارزشخواهد بود.
تا اينجا مساله امامت و خلافت از نظر نبوت روشن گشت، اكنونبايد ببينيم دلائل موجود در كتاب و سنت كداميك از دو نظر راتاييد مىكند.
________________________________________
1) آل عمران: 159.
2) شورى: 38.
3) فتح: 18.
4) الممتحنه: 12.
5) سيره ابن هشام، ج2، ص 424.
6) انعام: 124.
7) طبقات ابن سعد، ج3، ص 200 - كامل ابن اثير، ج2، ص 292.
8) كامل ابن اثير، ج3، ص 35.
9) حليهالاولياء، ج1، ص 44.
10) الامامه و السياسه، ج1، ص 168.
مكتب اسلام-سال1378-شماره 11