می ‌خواست راوی این غزل سربسته باشد

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

می ‌خواست راوی این غزل سربسته باشد
پس فرض کن بال کبوتر بسته باشد

می‌ خواست اما آخرش طاقت نیاورد
کتمان کند پهلوی مادر بسته باشد

کتمان کند دستان خواهر را که می خواست
آن لحظه چشمان برادر بسته باشد

راه تمام تیغ‌ ها از یک طرف باز
راه علی از سوی دیگر بسته باشد

وقتی که دست کفر این اندازه باز است
بایست هم‌ دستان حیدر بسته باشد

راوی خودش را گول زد ننوشت چیزی
راوی دلش می‌ خواست آن در بسته باشد

در بسته و زهرا کنار آسیاب است
انگار گندم زار زیر آفتاب است

با ذوالفقارش باز خلوت کرده مولا
حال علی این روزها خیلی خراب است

رد شد حسن ظرف گلاب افتاد بر خاک
عطر حسن پیچیده یا عطر گلاب است

خواب حسین از بچگی تعبیر دارد
خوابیده و بالا سرش یک کاسه آب است

حالا صدای در زدن پیچیده در شعر
این بار راوی ناگزیر از انتخاب است

در باز شد در بسته شد در را شکستند
نامردها پهلوی مادر را شکستند

از اهل کوچه یک نفر بیرون نیامد
یک سر به غیر از میخ در بیرون نیامد

در خانه ها ماندند و زهرا ماند تنها
یک مرد در آن کوچه تنها ماند تنها

باید تمام صحنه ها دلگیر باشد
کافی ست زهرا داخل تصویر باشد

چشمی به در دارد نگاهی هم به کوچه
احساسش او را می‌کشد کم ‌کم به کوچه

دیگر ولی تصویر کوچه دست خورده
رد طنابی کوچه را با مرد برده

هرگز علی در کوچه‌ ها زانو نمی ‌زد
ای کاش زهرا دست بر پهلو نمی ‌زد

شاعر : محمد حسین ملکیان