داستان سید محمد عاملی

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

 در اینجا سزاوار است یادی کنیم از افرادی که در دوران هجران آن بزرگوار مورد الطاف سرورانه اش قرار گرفته و از دریای احسانش پیمانه ای لبریز برداشته اند:
۱ - داستان سید محمد عاملی
مرحوم محدث نوری می نویسد: سید محمد عاملی فرزند سید عباس آل عباس شرف الدین که ساکن یکی از قراء جبل عامل بود به خاطر تعدی حکام جور، آن سامان را ترک گفت. و در هنگام خروج از وطن حتی به اندازه خرج یک شبانه روز را نداشت و در عین حال، آن قدر عفیف بود که از کسی چیزی درخواست نمی کرد و به گردش و سیاحت می پرداخت. در ایام سیاحت، در خواب و بیداری حکایات عجیبی دیده تا در مجاورت نجف اشرف رحل اقامت افکند و در حجره ای از حجرات فوقانی صحن شریف در نهایت فقر زندگی می کرد و از حالات او فقط بعضی از خواص با خبر بودند که پنج سال بعد از ترک وطنش نیز وفات نمود. او با من رفت و آمد داشت و در تعزیه های حسینی شرکت می کرد و در بعضی مواقع به عنوان امانت کتاب دعا از من می گرفت. روزهایی را با چند خرما روزگار می گذرانید و انواع دعاهای وسعت رزق را می خواند و ادعیه و اذکار را ترک نمی کرد.
در ایامی برای عرض حاجتش چهل روز پیش از طلوع آفتاب از دروازه کوچک شهر که از سمت دریا بود، بیرون می رفت و به طوری که کسی او را نبیند یک فرسخ یا بیشتر طی مسافت می کرد و عریضه ای را در میان گلی می پیچید ونام یکی از نواب را صدا می کرد و در آب می انداخت. او خود می گفت: این کار را ادامه دادم تا سی و هشت یا سی و نه روز گذشت. عریضه را در آب افکندم و با ناراحتی سرم را پایین انداختم و برگشتم. هنگام برگشتن دیدم مردی از پشت سرم می آید که لباس عربی داشت، سلام کرد. من هم جواب مختصری دادم و دیگر توجهی نکردم چون بسیار ناراحت بودم. با همین حال مقداری با من راه آمد سپس با لهجه محلی خودم گفت: سید محمد! حاجت تو چیست که سی و هشت یا سی و نه روز است هر روز پیش از طلوع آفتاب به فلان جا می روی و عریضه خود را در آب می اندازی؟ گمان می کنی که امام تو بر حاجت تو مطلع نیست؟! سید محمد گفت: خیلی تعجب کردم زیرا هیچ کس را از این کار خود مطلع نکرده بودم و کسی مرا ندیده بود و کسی را از جبل عامل در نجف نمی شناختم. بخصوص آن گاه بر تعجب من افزوده شد که دیدم او بر سر کوفیه و عقال دارد.
به خاطرم آمد شاید به آمال و آرزوی دیرینه خود رسیده و به رستگاری بزرگ نائل شده ام و او خود امام عصر - عجل الله تعالی فرجه الشریف - است. از دیر زمان شنیده بودم که دست آن حضرت بسیار نرم و لطیف است. با خودم گفتم با او مصافحه کنم. پس، دست دراز کردم، آن حضرت نیز دست خود را آورد و آنچه را که شنیده بودم یافتم و یقین کردم که به سعادت عظمی رسیده ام. سرم را بلند کردم و به صورت مبارک چشم دوختم، خواستم دست مبارکش را ببوسم... دیگر کسی را ندیدم(۲۵).
گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم * * * چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیائی

پاورقی :
(۲۵) جنه الماوی ضمیمه بحار ۲۴۸:۵۳ ح ۲۰، ترجمه و نقل به معنی.