نزدیک سحر، ناخودآگاه دلم هوای روضه فاطمه علیه السلام را کرد.
به یاد دلشکستگی همه دور ماندگان از بقیع، دو رکعت نماز استغاثه مادرم را خواندم. روبروی حرم رسول خدا »صلی الله علیه وآله وسلم نشستم و شروع کردم به خواندن زیارتنامه گل: «اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ رَسُولِ اللّهِ صلی الله علیه وآله وسلم»
ناگهان پروانه ای را دیدم که با بال و پری خیس از اشک چشمهای سیاهی که با طلوع آفتاب، به سرخی میگرایید، بر روی نام فاطمه علیه السلام نشست؛ گویی با این نام غریب انس دیرینه ای داشت و مثل دل من، هوای دعاهای شبانه زهرا علیه السلام را کرده بود!
مگر میشود کسی راه به خانه نیم سوخته فاطمه علیه السلام بیابد و دور اتاق هایش بچرخد و زیر سقفش بنشیند و در و دیوارش را ببوید و صدای چرخش دستاس خونی اش را بشنود، ولی جام بلورین احساسش ترک نخورد و نشکند و اشک های خونی اش فرو نریزد؟!
وقتی روی شال سبزم نشست، دیدم که یک بالش شکسته است؛ خواستم تا او را در عکس جاودانه اش کنم، اما آرام و قرار نداشت! هیچ کس در جای خالی سجاده مهربانی های زهرا علیه السلام ، دل آرام نمیدارد!
وقت اذان، دوباره گوشه ای از بقیع یافتمش؛ بی رمق و زخمی! خودش را به سختی بر روی خاکهای بقیع میکشید تا شاید جراحت قدیمی بالش شفا گیرد و یا تیمّمی کند برای آخرین نمازش!
او را به روی شال سبزم گذاشتم؛ همان جایی که دوستش میداشت!
او جان میداد و من میگریستم! دلم بیش از جان دادن یک پروانه را دید! مؤذن آن بامداد اندوهگین، شهادتینی بود که بعد از آن چشم های مهتابی پروانه، از گریستن باز ماند! نمیدانم بر شکستگی دلش بوسه زدم یا جراحت بالش؟! اما بر هر کدام که بود، لبهایم را به خون نشاند.
او را بر دستانم بلند کردم؛ آن قدر که خدای عشق را به غربت او سوگند دهم!
در مشایعت نسیم اندوهی که از روی قبور بقیع بر میخاست، او را بین صفحات قرآنم گذاشتم تا یادگاری شود برای شب هایی که با خیال بقیع به خواب میروم و رؤیای دلانگیز خانه فاطمه علیه السلام را میبینم.
اما در غروب وداع مدینه و ترک کوچه های دلتنگش، وقتی قرآنم را گشودم، اثری از آن پروانه نیافتم، حتی خاکستری هم از او باقی نمانده بود، عکس هم «سوخته» بود؛ بی هیچ نام و نشانی!
راستی، چه کسی میداند «مدفن پروانه ها» کجاست؟ من نیز پروانه گمشده ای دارم
نزهت بادی