متن ادبی « بانوی آفتاب »

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

زمان، روی رفتن تو از حرکت ایستاده است و لحظه‏ ها، نای شمردن ندارند.
ساعت، نبودن تو را زنگ می‏زند.
طعم تلخ فراق تو، بر در و دیوار شهر بوسه می‏زند. دریا، سر بر سنگ می‏زند و هر روز، هزار بار می‏ آید و بر ساحل تکرار می‏شود تا مگر از اندوه خویش بکاهد.
پرنده، طاقت پرواز ندارد که می‏بیند تو، به نقطه اوج رسیده ‏ای و خود، بر صفحه سیاه روزگار، در قفس مانده است.
آسمان، خود را به زمین رسانده تا در تدفین تو حضور داشته باشد و کهکشان ‏ها، جز حقارت خویش، در برابر تو چیزی نمی‏ بینند.
شب، چشمان خودش را بسته است و نگاه ماه و ستاره را می ‏پوشاند که نکند از این اندوه بزرگ، سیاه ‏تر شوند.
دنیا بر خویش لعنت می‏فرستد؛ مگر تو چه کرده‏ای که این چنین ناجوانمردانه تو را کشتند.
بانوی آفتاب! جهان در فراق تو به تنگ آمده است و دنیا، ناباورانه از این هجوم مکدر در خشم است که نوبهار که نه! حتی شکوفه‏ ها، جز این‏که این همه می ‏آیند و تو را نمی ‏بینند و می‏سوزند از آتش و به خزان تبدیل می‏شوند، بر خویش افسوس می‏خورد که حالا که دیر شده، ای کاش نمی ‏آمدم و جای خالی یادگار چاه و نخلستان را نمی‏دیدم!
کبودی تن تو، جهان را سیاه کرده است و چشم ‏ها را بارانی.
پس از رفتن تو، توفان در گرفت و تا قیام قیامت، این‏گونه در فراقت جریان دارد. چشم ‏هامان چون سیلی خروشان به سوی مرگ می‏روند تا تو را بر حوض کوثر ببینند و از بارانی نگاه تو سیراب شوند.
داغ تو، آتش بر دلمان انداخته است و هر روز، این آتش، شعله ‏ورتر خواهد شد تا روزی که از ما خاکستری بماند تا در باد رها شود و زمان آن را به سوی تو بیاورد.
آری! از رفتن و نبودن تو هزار سال نوری هم که بگذرد، هنوز تقویم قلبمان، روز واقعه‏ ای دردناک را ورق می‏زند و در سالنمای دراز عمرش یادداشت می‏کند این داغ تا قیامت بر دلمان خواهد ماند، بانو...!

مریم حسینی