بگذار این درهای بسته بسوزند،
این روزهای گُر گرفته، خاکستر شوند.
این شب های بی رحم، شعله زاری از ندامت شوند.
این تاریخ، پا خورده تصویری از بُهت و ناباوری شوند!
بگذار هفت آسمان در هم فرو ریزد!
بگذار خاک، بویِ خون بگیرد، بوی مظلومیّتی سیال از تو را بگیرد، وامدار تو باشد، در باد گم شود و طعم سراشیبِ شکوه های شبانه را در مذاقِ شهر، مزه مزه کند! آه از این سیاهی مطلق؛ از این برهوتی که سالهاست بر دوش ثانیه ها لهله میزند! کجای خاک فروخمیده ای؟
کجایِ خاک، نمناکیِ گونه هایت را در خود فرو کشیده است؟
کجایِ خاک، پهلوی شکسته ات را به جوانه نشسته است؟
بر طبلِ طغیان بکوبم یا سر بر دیواره های سکوت و سیاهی؟
چشم هایم را از کدام دریچه به دار بیاویزم؟
پیراهنِ عزاداری را در آغوش کدام باد رها کنم؟
تو را کدام بهار سوخته، پرپر باور خواهد کرد؟
تو را کدام قناری، با گلویِ بسته فریاد خواهد کشید، ترانه خواهد خواند؟
شبهای مدینه، تازیانه خورده از زخم های سرشانه های توست.
شبهای مدینه، وامدارِ نگاه های مضطربِ توست.
شبهای مدینه، هنوز بوی زخم و تازیانه میدهد، بوی فدک، بوی سیلی، بوی غربت، بوی سالها اندوه و شکیبایی.
شبهای مدینه، بوی نمور رخوت میدهد، بوی درهای سوخته دیدگان نمناک، بوی ترانه های شعله ور.
فلک، در هم فرو ریخته و ملائک، تابوتی از نور را در آسمان میچرخانند.
ملائک، سر بر جداره های آسمان میکوبند و تابوتی از نور در آسمان، بر شانه هایشان به سماع ایستاده است،
آه از این زخم های مکرّر!
آه از این شب های مکدّر!
آه از این بهارهای نیامده پرپر!
حمیده رضایی