متن ادبی « چقدر مظلوم بودی »

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

و چقدر مظلوم بودی و علی از تو هم، مظلوم‏تر.
و آن‏گاه که پدر، در بسترِ ارتحال افتاد، قلبت شکست.
هیچ ‏وقت، تو را چنین غمگین ندیده بودم.
پدر که گریه ‏هایت را دید، در آغوشت کشید؛ هر چند خود نیز می‏گریست! راستی! نگفتی پدر، برایت چه گفت؟
چه زود او را فراموش کردند و حرف ‏هایش را! چه زود، تو را خشمگین کردند و خدا را.
آمده بودند تا علی را بِبَرند. یادت می ‏آید؟ هر چند، به یاد آوردنش نیز قلبم را می ‏آزارد. هر چند، هیچ‏ کس نمی‏خواهد تو را به یاد بیاوَرَد، اما من شهادت می‏دهم خونِ تو را و کودک نیامده ‏ات را و «فضه» نیز با من هم زبانی خواهد کرد آغوشِ گرم و خونینت را.
تمامِ مظلومیت، در چشم ‏های علی علیه ‏السلام جمع شده بود و ریسمان، فریاد را در گلویش می‏شکست.
دیگر وقتِ نشستن نبود. انگار پیامبر بود که برخاست و از پسِ پرده ـ در مسجد مدینه ـ سخن گفت؛ برآشفت و تو ـ دیگر ـ هیچ نگفتی؛ هر چند کودکانت را در برابر دیدگان اشکبارِ علی علیه ‏السلام در آغوش گرفتی؛ هر چند علی علیه ‏السلام 30 سال، تنها شد؛ هر چند... .