« حضرت باران »
حضرت باران! کویرهای تشنه را دریاب که ریشههایشان خشکیده است. بیابان در بیابان عطش است که سایه میاندازد بر خاک.
صفحههای زمین، ترک برداشتهاند. آرمانشهر عدالت را کِی خواهی ساخت؟
مدینه فاضله عشق را کِی به ارمغان خواهی آورد؟
دیو، به درهای بسته میکوبد؛ به پنجرههای چوبی؛ به شهر، هجوم آورده است. فرشتهها را پراندهاند از این دیار.
پرهای ریخته در خیابان نوید میدهد که خواهی آمد؛ نوید میدهد که بوی پرواز، خواهد وزید، شوق رهایی، همه گیر خواهد شد.
حضرت باران! بر بالین غنچههای نو رسیده ببار که شمیم شکوفههاشان را خواهند گستراند و بذر طراوت را خواهند پراکند.
باد، هوای شرجی را با خود خواهد برد؛ کهنگیها را جمع خواهد کرد از پشتبامها. رنگ نو شدن خواهد گرفت خانهها. ناودانها فریاد میزنند، صدای شرشر آب میآید از آسمان. رودخانهها موج برداشتهاند. توفان است شاید!
حضرت باران! چشمهای کشاورز، به دستهای بیمنت توست. دفترچه خشکسالی را ورق بزن! قافلههای گمشده را برگردان به شهرشان.
مشعلها کور شدهاند؛ شعلهها شیداییشان را از دست دادهاند؛ شبهای سیاه را زیر و رو کن.
ببار بر این زاویههای خاک گرفته، بر این ارزشهای فراموش شده! ببار بر این کوچهها که تشنه عدالت علویاند!
نوای آب آبِ زبانهای خشک، به عرش نمیرسد. ندای العطش مستضعفان دنیا یخ بسته است در گلو، حرفها و دردها را به زنجیر کشیدهاند.
حضرت باران! نسیم سحر، عاشقمان کرده است به بوی تو؛ کی خواهی بارید؟ کِی قطره قطره، تن دیوارها را خواهی شست؟
کی خواهی آمد تا جشن باران بگیریم؟
«آیا زمان آن نرسیده *** بر این زمین مرده بباری؟»
میثم امانی