« جمعهشبها »
مادرم هر جمعه شب، چشمانش را به میهمانی آسمان میبُرد. از آسمان دو چشمش، آن دو نرگس فسونگرش، بارانی از اشک به پهنه گونههایش میبارید و من هربار که در بارش چشمهای او غرقه میشدم، دستهای کوچکم و انگشت سبابهام را زیر چانهاش میگرفتم تا اشکدانههایش بر پشت انگشتم سوار شوند. اشکهایش را میبوسیدم؛ بوی انتظار و عشق میدادند و عطر گل یاس داشتند. اشکهای او شفاف بودند و الماسگون؛ به شفافی قلب بی کینه و همیشه منتظرش. مهربانانه چشم در چشم میدوخت و میگفت: «شب جمعهها دلم وا میشود».
میگفتم: چرا؟
میگفت: شبهای جمعه خانه دلم را جارو میزنم و باغچهباورهایم را آب میدهم و سجادهام را در میان انبوه گلهای لالهعباسی و داوودی پهن میکنم. شبنم اشکهایم بر گلبرگهای نیلوفری میریزد و چشم به فردا میدوزم؛ به روز جمعه. میگریم و میخندم. میگریم بر عمری که گذشت و «آقا» را ندیدم و میخندم که شاید فردا، همین فردا و هر جمعه که نزدیک است، نرمای صدای زیبایش را از لابهلای پنجرههای آهنین و برجهای سر به فلک کشیده شهر بشنوم. شاید فردا، همین فردا و هر جمعه که نزدیک است، سیمای آسمانیاش را بر بام این دنیا ببینم. او را ببینم که قدم بر زمین میگذارد و محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم وار چنان راه میرود که گویی از بلندی بر سطح زمین میآید و علیوار چنان حکومت میکند که عدالت، میان بشریت به مساوات تقسیم میشود.
گفتم: آه مادرم! باورهایت چه زیبایند! آنها را از کجا آوردهای، آموزگارت کیست؟
گفت: مادرم هر شب جمعه سجادهاش را میان گلهای محمدی باغچه خانه قدیمیمان پهن میکرد و بر روی آن مینشست تا فردا، فردای همان شب؛، تا چشمش به خورشید پنهان روشن شود، امّا عصر جمعه، با غروب خورشید، دل او نیز چونان دل دریا و آسمان و زمین میگرفت و بقچه امیدش را گره میزد تا شب جمعه دیگر و....
میگفتم: سجادهای اگر داشتم، هر شب جمعه در میان گلهایی که امروز نمیشناسمشان و فرداها خواهند رویید، پهن میکردم و به انتظار جمعه مینشستم تا او بیاید و چشمهایم را فرش راهش کنم و هستیام را قربانی قدمش.
گفت: سجاده من از مادرم است که دیروز آنرا به من داد و بوی سالها انتظارش را میدهد و من امروز آنرا به تو میدهم دخترم! مباد که «تا» بخورد و «عتیقه»وار، در پشت شیشهها جای گیرد!
میگفتم: دیگر چه مادر؟!
میگفت: جمعه شبها دلم میگیرد.
میگفتم: چرا؟
میگفت: مادرم هر جمعهشبها دلش میگرفت. مادرِ مادرم هم عصر جمعه که میشد، گوشه اندرونی کز میکرد و غم میخورد. من هم مثل مادرم و او چونان مادرش. تو نیز اگر سبز باشی مثل من، مادرم، مادرش،... جمعه شبها دلت میگیرد.
سر به آسمان بردم و به آن یار سفر کرده گفتم: آه! که اگر بیایی، دیگر جمعه شبها دلم نمیگیرد؛ هیچ وقت دلم نمیگیرد. دلی نخواهم داشت تا بگیرد. یک دل را به پای تو میریزم.
ناهید طیبی