« واگویه فراق »
بغض گلویم را میفشارد؛ وقتی که مفاتیح را ورق میزنم و به دعای عهد میرسم. اینها که میگویم، خطبه نیست، ندبه است! هر شب، سررسیدِ دلم را وق میزنم و روزهای بی تو بودن را میشمارم. ای ستاره! آسمان شوقِ مرا تاریک مخواه. ای آخرین مسافر! به این عا شقانه ترنّم، تبسّم کن و از کوچههای ساده ما عبور کن. بیتو، بهارم هم با اکراه گل میشکوفاند و انتظار، آهوی خیال ما را به دشتِ دلواپسی میرمانَد.
ای طراوتِ روزهای پس از باران! شکوه مشرقیات را به تماشا گذار. ای بنیانگذارِ مکتب عشق! مشربِ شقایقیات را بیاموزان. ای سوار حجاز! اسب ظهور را زین کن. ای اقیانوس! بیابان تشنه انتظار را فراگیر. ای طاووس بهشتی! باغِ مبهوت خاکیان را پر از تجلّی کن. ای روح القدسِ شعرهای آسمانی! نزولِ سبزِ خود را میهمانِ کوه نور کن و ای یوسف! از مشرقِ چاه غیبت به درآ و یعقوبستانِ چشمها را روشنی بخش.
بیتو، زانوانِ دخترانِ عاطفه بیرمقند و بهار، ادامه زمستان است. بیتو، گلهای سجاده پژمرده میشود و مسجد نیایش، در انتظار امامِ جماعت خواهد گریست. بی تو، آینهها در بیشماریِ زنگارها، کِدِر خواهد شد. بیتو، ماهیهایِ برکه زندگی، سر به زیر سنگ خواهند کرد و ماسههای خیس ساحلِ احساس، خود را به تلاطم دریا میسپارند. بیتو، شبهای شعر، در شبهای خاطره ادغام خواهدشد و دستِ هنرمندان، به واگویه فراقِ تو بر کاغذ خواهد لغزید. آری! بیتو طعم تلخِ «بی تو بودن» را میچشیم.
اکنون، ای مظهر اسما و صفاتِ زیبایی! دیگرگونه تجلیات را به چشمهای ما ارزانی دار و ما را به تماشای جمالِ جبروتیات امیدوار کن. به دنبالِ ساحلِ امن ظهورت، سالها کشتی عمر راندیم؛ بیش از این اسیر توفانمان مپسند.
جواد محمدزمانی