« میآیی تا... »
با کدام جمعه از راه میرسی؟ از کدام راه میآیی؟ آخرین غروب زمین، چه زمان، با طلوع تو رنگ خواهد باخت؟ چه وقت عدالت، با تکیه بر دستهای حیدری تو، کمر راست خواهد کرد؟
تا به کی ذوالفقار در نیامِ چشم انتظاری خواهد سوخت؟
تا به کی کعبه به شوق طوافت، حیران و سینه چاک، خواهد چرخید؟
چه زمان اندوه، بساط خود را از بقیع جمع خواهد کرد؟
ساعت خونخواهی حسین، در کدام نقطه زمان، فاش میشود؟
حقهای لگدکوب شده، چه وقت از حلقوم ستم بیرون کشیده خواهد شد؟
کدام قاصدک، با مژده وصل، ما را به پایکوبی و دستافشانی خواهد کشاند؟
در هنگامهای که دستی نیست تا دستهای افتاده را بگیرد،
در روزگاری که قبرستانها آبادترین نقطه زمینند و کوچهها، بنبستهای تکراری، در فصلی که ابرهای سیاه سترون، فضای آسمان را به اشغال درآورده است، در دنیایی که مرگ، دندان تیز کرده خود را به رخ میکشد و عدالت، در زیر زمین سازمانهای بینالمللی حقوق بشر مدفون شده است، جواب این همه پرسش با کیست؟
اگر هنوز رمقی جان، در تن فرسوده زمین باقی است، تنها به امید صبح ظهور است.
اگر هنوز دستهایی چند، به نشانه تسلیم در پیشگاه شیطان، بالا نرفته است، به پشتگرمی این باور است که: روزی سوار بر سپیده میآیی.
میآیی تا خوابهای تعبیر نشده را به روشنایی صبح پیوند بزنی.
میآیی تا تاوان بغضهای فرو خورده هزاران ساله را بگیری.
میآیی تا کار نیمه تمام هزاران هزار پیامبر را یکسره کنی.
میآیی تا پرچم سبز و سرخ محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم و علی علیهالسلام را بر بام هستی برافشانی.
چون چشم تو دل میبرد از گوشهنشینان *** دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را *** شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
باز آی که بی نور تو ای شمع دلافروز *** در بزم حریفان اثر از نور و صفا نیست
در صومعه عابد و در خلوت صوفی *** جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
علی خیری