« ظهور کن آقا »
دلتنگی سراغم را میگیرد؛ وقتی عطر انتظار، وجودم را احاطه میکند. اشکها مشتاقانه از دیدگانم فرو میریزد؛ آن دم که بوی جمعه میآید و بُغضی بیمحابا راه گلویم را میبندد.
آقاجان! آرزو دارم که بیایی و به تمامِ دلواپسیهایم پایان دهی! کی خواهی آمد؟
کی چشمهای مرا به دیدار چهره دلآرایت روشن میکنی؟
مولاجان! چشم انتظارم تا بیایی و غنچههای انتظارم را با ظهورت شکوفا کنی.
آه! از ثانیههای بیتو.
مهدیجان! سالهاست چشم به مشرق ظهورت دوختهام، تا ظهور خورشیدِ جمالت را به نظاره نشینم و از بوستان کلامت، یاسهای رستگاری بچینم.
مولاجان! بغضها شکستهام که عهد نشکنم و از هم پیمانانِ تو باشم.
عمری در طلبت، بیقراری کردهام، شب زندهداری کردهام، و چون پروانهای، تمام دقایق هجرانم را با طواف به گِرداگِرد شمعِ نگاهت سپری کردهام.
مولای من! دریایی از شوق، در چشمانم جاری است و پنجرهای از جنس نور، رو به چشمانداز آمدنت باز است.
دلشکسته بر سر راهت نشستهام و از علایق دنیایی گسستهام، تا با تو، ای ناخدایِ زورق عشق! پیمانی به رنگ صداقت ببندم.
تمنّای وصال را از نگاهم و تولایِ جمالِ دلاویزت را از سوزِ آهم، نظاره کن! بیتو، چون سبویی تهی و رودی خشکیدهام.
بیا، ای التیام بخش قلبهای دردمند!
پیش از آنکه خاکستری زیر شعلههای عشقِ تو شوم، ظهور کن آقا!
معصومه کلایی