متن ادبی « جز تو پناهی نمی‏یابم »

(زمان خواندن: 1 - 2 دقیقه)

« جز تو پناهی نمی‏یابم »

افکار سرگردان، باز هم مرا در خویش می‏پیچد و می‏تابد و به گردابی دوباره می‏افکند که مرا با خویش به عمق فرو می‏غلتاند.
و جز تو آیا چه کسی است که دست مرا از این مهلکه همیشگی خواهد گرفت؟
آری! فقط تو، مولا! که باز هم سوار سفیدپوش جاده‏های غبارآلوده‏ای.
تشویش من، باز هم مرا ناخودآگاه به سمت تو گسیل می‏دارد ای آخرین تکیه‏گاه! تا باز هم همین چند کلامی که به نام تو از خاطرم فرو می‏چکد، نقطه امنی باشد و آسایشی یا انگیزه‏ای برای باز هم زیستن و تحمّل کردن و باز هم انتظار و انتظار و...
روز میلاد تو، تصویر معابر چراغانی، همه حضورم را آتش می‏زند. بگذار بگریم!
جمکران، دوباره میزبانِ چشمان اشک‏آلود من است و هق هق هر هفته‏ام.
در خلوت‏ترین ساعات روز، دنج‏ترین نقطه دنیا همواره شاهد ضجّه‏های غریبانه‏ای است که از خسته‏ترین حنجره تاریخ بیرون می‏پاشد. بگذار فریاد بکشم!
ای مردم! ای همه مردم! صدای مرا بشنوید.
ای کاش کلمات زبانی داشتند تا احساس مرا واقعی‏تر نشان می‏دادند! آن وقت، به یقین، صدای این متن، کودک خواب‏آلود را وحشت‏زده می‏کرد.
با تو سخن می‏گویم، ای آخرین امید! امّا این‏که چرا پاسخی نمی‏دهی، هرگز ندانسته‏ام. شاید من لایق شنیدنِ پاسخی نبوده‏ام. شاید هنوز آن چنان عاشق نیستم! شاید هنوز لال مانده‏ام و آن گونه که باید، نمی‏توانم تو را بخوانم! نمی‏دانم؛ تنها چیزی که می‏دانم این است که تو را می‏شناسم و فریادت می‏زنم، به تنها زبانی که آموخته‏ام و با تنها نیّتی که در جان آزرده‏ام پنهان است.
آه ای آخرین نواده معصوم علی علیه‏السلام ! اینک صدای پای حادثه تو، صدای آمدنِ آن روزِ ناگریز، عابرانِ خمیده شب را حرارتی و جانی دوباره می‏بخشد.
افکار سرگردان، همچنان در فضای اندیشه‏ام می‏پیچد و می‏تابد و مرا به عمق می‏فرستد. مقرّی نیست و گریزگاه‏ها، دیری‏ست مسدود مانده‏اند. هرچه می‏نگرم، جز تو پناه نمی‏یابم.
مولای من! دیر است. انتظار، فرسایشِ زندگی است؛ بر ما مپسند که این‏گونه بیقرار بمانیم. تاب تحمّل، دیر زمانی است که از دست رفته است. به ساعتِ خورشید نگاهی بینداز مولا! شاید وقتش رسیده باشد...
مهدی میچانی فراهانی