« امتحان سخت انتظار »
والفجر و آفتاب خواهد دمید، ابرهای غیبت، کنار خواهد رفت و نور، از تمام روزنهها جاری خواهد شد. ای خورشید پنهان! تو را انتظار میکشیم، حضور روشن تو را به دعا نشستهایم آیا وقت آن نشده است که بیایی؟!
آیا عقربهها، هنوز به ساعت ظهور نرسیدهاند؟! آیا ثانیهها، آهنگ ظهور را نمینوازند؟!
آیا وقت آن نیست تا اشارتی بکنی و عالم پیر جوان شود؟!
زمان آن نیست تا پلک بگشایی و ذرّات کائنات را به میهمانی نور بخوانی؟! آقا! دیگر وقت آن است که چشمها، فصل روشنایی را به تجربه بنشینند.
وقت آن است که حضور تو، از در و دیوار متجلّی شود. وقت آن است که در آدینهها، فقط تصویر زیبای تو پدیدار شود. آقا! نزدیک است فرو ریختن ایمانها، ریزش امیدها، ناباوریِ عقیدهها، کوتاهی دستان دعا، فرو بستن لبها از خواهش، خشکسالی چشمها از گریه، اسارت ارادتهای پاک و جولان بیوقفه هوی و هوسهای دور و دراز.
وقت آن است پدیدار شوی؛ که بسیار نزدیک است، مظلومی دین و بیپناهی قرآن. ای خورشید مه آلوده حضور! دریاب فریادهای ناامید را!
دریاب دستهای سر در گم را! دریاب چشمهای منتظر را! دریاب جانهای تشنه را!
دریاب ندبههای پریشان را! اینها تو را میخوانند! این ندبهها، تو را ضجّه میزنند!
این اشکها، دست به دامان تو گشتهاند! این نالههای سوزناک که از جگرهای سوخته میآید! کجایی ای بقیة اللّه؟!
کجایی ادامه خداوند در زمین؟! «ای فرزند یاسین! بیش از این فراق را بر ما بیچارگان مپسند! بیش از این جانهای عاشق را در آتش هجران مگداز!» نمیدانم، کدام روز، پایان امتحان سخت انتظار است؟!
نمیدانم، تو، کدام لحظه خواهی آمد؟! چه بسیار دیدهها که در حسرت دیدارت پژمردند!
چه بسیار جانها، که در آتش هجرت سوختند و افسردند!
میترسم، که من نیز لایق دیدارت نباشم!
«میترسم که مرگ، بین من و شما فاصله اندازد!
میترسم آن قدر دیر بیایی که دیگر نباشم!!» هر چند که تو دورترین نزدیکی و حاضرترین غایب!
خدیجه پنجی