« کاش یک روز... »
کاش روزگارانِ چشم بر راهی به سر میآمد و آفتابی، خواهشی، آرزویی و چیزی یافتنی و دیدنی میشدی!
کاش در آسمان مهر تو، دلی به وسعت پرندهها داشتم و آنچه که میخواستم و سر آن داشتم، برای رسیدن به آنها با همه شوق بال میزدم!
کاش به پهنای هستی، ابر میشدم و به شوق آمدنت، میباریدم!
بیتو، میان باغ و بهار، پنجره و روشنی و تشنه و آب، فصل فصل فاصله است.
بیتو، نگاهی تا آسمان امید نمیتراود و لبی به ترنّم ترانه وا نمیشود. شاید یک روز پر شتابتر از همه روزهای خدا، پرآهنگتر از نوای خوش بهشت، لابهلای تبسم صبح، صفحهای از صفحات تقویم هستی رقم بخورد و لحظههای خلوت را با آمدنت، سرسبزترین روز تاریخ کنی.
جهالت، از خمیازههای خوابزدگان مست است. آدمها خواب سیب سرخ میبینند و روزها را ورق میزنند و خود را مرور میکنند. خورشید چشم آمدن تو را دارد و پیالههای نیازش چیده است.
هستی در خلوت خانه رازش، راه دارِ آمدن توست.
صبح، پیاپی هم میآید و باز کوچک و بزرگ، صبحی دیگر را چشم به راهند؛ صبحی که هنوز نیامده است و هیچ کس ندیده است. روزی که از دامن نرگس، گل محمدی، غنچه لب وامیکند، صبح بهشتی خداست. زخمها، چشمدار مرهم مهر توست؛ چه میشود که بیایی و پلک از هم بگشایی! شب و روز، دیدگان به آسمان کعبه داریم و گوش به آوای قاصدی فرشتهگون، تا آمدنت را مژده دهد.
دشت، تشنه قامت توست و گوش دار آوای تاختنت.
کوه، بیتابانه پژواک فریادت را لحظهشماری میکند.
آبشار انتظار، یکسره میریزد. در کوچههای آشنایی، گفتوگوی توست. دلم میخواهد ابرهای تیره روزگاران را کنار بزنم و دیدگانم را با روشنی نگاهت سرمه کشم.
لبریز باورم و اندوه؛ بیا آقا!
الهام موگویی