« سپیدهای لبریز از تو »
دستها به لحظهها قنوت نزدیک میشوند و سحرگاهان دعا، سرشار از یادت میشود: «اللهم کل لولیک الحجة بن الحسن. صلواتُک علیه وَ علی ابائِه... چشمه چشمه، چشمها میجوشند و نگاهها، مثل اولین روزهای بهار، بارانی میشوند. آه! ای آرزوی دیرین عدالت! اینک این من و این دستهای پر از تاول! انگار نجوای سحرگاهان، هیچ فرقی با سنگینی سکوت غروب و آسمانِ لبریز از شفق ندارد! غم و غربت و اندوه، دل را میپوشاند و سجاده، شاهدِ بارش بارانی لطیف و عاشقانه میشود! آه، ای مولای من!
این تنها، من نیستم که میگریم؛ محرومان تمام تاریخ با من، میگریند! کجاست، دستهای بهاریات؟ کجاست آیینه نگاهت؟ تا کی برای شهود نگاهها، باید راه جمکران را پیمود؟ آسمان به دستهای تو نیاز دارد؛ تا از بار نالهها بکاهد! آسمان به دستهای تو نیاز دارد؛ تا از نامههای برگشتی خجالت نکشد! آسمان، ناتوان از انعکاس جمال توست؛ بتاب ای زیباترین! به ابدیّت نگاهت قسم که طاقت روزگار، از دست خواهد رفت! اگر نیایی، مولا! مرگ فراگیر خواهد شد. کویر، دستهایش را به سمت جلگهها خواهدگشود! از باران، تنها خاطرهای به جا خواهد ماند! ابرهای سیاه کینه و نفرت، به سرزمینهای نور هجوم خواهند آورد! بزرگ راههای آرزو، طولانی خواهند شد و عبادتهای تقلّبی را در بازارچههای بین راهی، خواهند فروخت! بتاب، ای آفتاب حقیقت، بتاب! بتاب؛ همین امروز که آسمان را توان درخشیدن باقی است! قسم به والشمس، به والعصر، به والفجر، به یس، به طه...! که دستهای نیاز را برای همیشه، قنوت خواهیم گرفت و تو را از سپیده موعود، خواهیم خواست؛ سپیدهای که یک روز لبریز از تو خواهد شد. صبح آدینه، سپیده میدمد از شرق چشمهای بارانی، کجایی ای دوست! ماییم و عمری چشم به راهیات، باز آی...!
سید علیاصغر موسوی