« سپیده ظهور »
حبیبا! به شکوه بارگاه ملکوتیات، به مقام رفیعت و به وجود عدل گسترت، بیا، این روزگار، حتی بهارش بوی نرگس نمیدهد. در این غریب آوار دل، چشمانمان خیس انتظار است؛ منتظر مردی از قبیله خورشید که فانوس عشق در دست دارد،
آدینهها میآید و دل بهانه میگیرد،
در نگاه سرد لحظهها،
بر کوچه تنهایی مینشینیم؛ دوباره احساسمان تکرار میشود، عاطفههامان گل میکند و هزار واژه قشنگ، سطرهای دفتر انتظارمان را پر میکند.
سوگنامه فراق را با اشک دیده مینویسم، آقا! دیدگان ما محکوم به کدام گناه شد که لیاقت دیدار گل نرگس را ندارد؟
باید تاوان کدام غفلت را بدهیم که این چنین، اسیر غربت شدهایم؟
چرا خورشید نمیتابد؟
چرا گلهای نرگس نمیخندند؟
چرا سپیده ظهورت به شب یلدای انتظارمان پایان نمیدهد؟
مولا! هزاران دل شکست، هزاران قلب از تپش ایستاد و هزاران نگاه خیره، به پنجره انتظار بسته شد؛ اما تو نیامدی!
ای شبیه سپیده، ای خود سپیده! ای خلاصه باران، و ای نجوای آبشار! تو را میخوانیم؛ به صداقت آبی آسمان.
حسن رضایی
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا