« جمعههای انتظار »
ایستادهای به قامت افراها؛ به سبک سپیداران.
میآیی، سبکتر از نسیم صبحگاهان، سرشارتر از پونههای باران خورده
دستهایت به موازات تاریخ قد کشیدهاند، تکیه گاهی استوار برای قرنها چشم انتظاری.
بوی بهار میدهی و نگاهت، باران یکدست عاطفه است بر کویر خشک دلها. چشمهایت آهوانه، مسیرِ سالها اشک را دنبال میکند و شمشیرت، برّانتر از صاعقههای بهاریست چراغی در سر انگشتانت سوسو میزند و خورشیدی بر پیشانیات. کلامت، بوی ستارههای بیمدار میدهد و نور، فوّارهوار از پیرامونت ذهن تاریک شب را شهاب باران میکند.
آیه آیه وحی در دستانت میشکوفد؛ همراه صوت قرآن میآیی.
آیه آیه میشکوفد، آنگاه که زمین به پیشوازت، در پوست نمیگنجد، آنگاه که درهای آسمان باز میشود، آنگاه که ملائک، سمات میخوانند و صلوات میفرستند.
شب برای همیشه در پشت روزهای روشن محو میشود و ستارهها در مقابلت به سجده، سر بر خاک میسایند.
بهار، بوی گریبانت را میدهد، چشم تمام ثانیهها روشن میشود و زمان از حرکت میایستد؛ مبدأ زمان نبض هماهنگ تو با طبیعت میشود. آه از این جمعههای رفته و نیامده!
آه از این ثانیههای بیقرار!
چقدر چشم انتظاریام را به در بدوزم؟!
چقدر گلهای نرگس در باد پر پر شوند؟!
دستهای مهربانت کجاست تا زخم سالیان بیقراریام را مرهم شود؟
عقدههای پوسیده در گلویم میشکند و شهر بوی خاک باران خورده میگیرد.
این جمعه نیز بیتو...
و من همچنان...
روزی آینههای روبرو، صدای خوب گامهای استوارت را منتشر خواهند کرد، آنگاه که چشمهای بیطاقتم را سنگفرش عبورت خواهم ساخت.
حمیده رضایی