« فریاد دریچههای بسته »
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست درد تو به جان خسته داریم ای دوست
صدایت آشناست. صدایت بوی بهار نورس میدهد. سرشار از آبشارهای جهان است.
بوی صبحهای نیامده میدهی. کتفهای بسترت، آشیانه کبوترهاست. دستهای استوارت، تکیهگاه هفت آسمان.
عاشقانه گام میزنی و صلابت، بر ردّ پایت جان میگیرد.
چشم میچرخانی، نسیم از گوشه پلکهایت، جهان را بیدار میکند.
کجایی تا دستهایم را در خاک بگذارم؛ بیقرار جوانههای استغاثه.
کجایی تا چشمهایم را به آسمان بدوزم و همراه صاعقه نگاهت هزار بار بال بگیرم، هزار بار بمیرم و هزار بار زنده شوم.
هزار جمعه را به انتظارت چشم به در دوختم. کجاست آفتاب نگاهت که در عطش نور شرق، خاکستر شوم؟ دستهای دعایم، رو به آسمان بلند است؛ کدام آسمان را زیر پَر گرفتهای که خورشید، بوی پیشانی تو را میدهد؟
کدام بهار از پرِ شالت به رستاخیز رسیده است که درختهای جهان سرشار از جوانههای سبز انتظار میشوند.
ردّ گامهایت را خوب میشناسم که به آسمان ختم میشود.
صدایت آشناست؛ از خورشید آغاز میشود.
هنوز منتظرم هنوز به جمعه موعود فکر میکنم؛ زمانی که بالهای پروازم، بوی عروج میگیرند.
زمانی که دریچههای بسته، فریاد گشایش میکشند.
هنوز به بهار فکر میکنم؛ به شکوفهها، به آغاز رسیدن به خورشید؛ به نوز فکر میکنم، به رهایی... هنوز منتظرم... .
حمیده رضایی