« چنگ در هوای حوالی »
صدایت را میشنوم. آسمان روبهرویت سر خم میکند. چشمهایت را میشناسم، فانوسِ کوره راههای مقابل است. پنجرهها آهنگ گامهایت را ضرب میگیرند. خورشید از شوق، پیراهن نور میدرد و شهر، هیجانهای خویش را دف میزند. زمین انبساطی از شوق میشود، جمعههای در راه، آب میپاشند و اسفند دود میکنند؛ جمعههای در راه، بال میگیرند و پلههای هزار سالهشان را میشکافند؛ جمعههای در راه، بوی پونه میگیرند؛ باران آرام میزند، آن گونه که خاک بوی عروج میگیرد.
میآیی، لبخندی پنهان، آسمان را میشکافد، دستهایت آنقدر نوازشگرند که خاک، جوانههای یقین میزند. میآیی با هر چه بهار در گریبان؛ با هر چه ستاره در چشم؛ هر چه رود در زمزمه جاری بیان؛ هر چه شکوفه در آستین.
میآیی، صدایت رودها را به خروش وا میدارد؛ آن چنانکه سر بر جدارههای امکان میکوبند؛ پلکهای روشنت کابوس شبهای نیامده را بر هم میزند؛ بر شاخه انگشتهایت هزاران پروانه بال میکوبند؛ در چشمهایت رنگین کمانها آوار میشوند و ستارهها بر مدار چرخش چشمهایت میدرخشند.
میآیی؛ امّا کدام جمعه وعده داده شده؟ این روزها بوی غربت میدهند، وای از این شبهای ناگزیر!
آه از این درهای همیشه بسته که هیچ صدایی، خواب هزار سالهشان را نمیآشوبد! تقویمها خوابِ آمدنت را در روزهای متوالیشان، زیر دندانهای بیرحم یأس میجوند. هنوز دروازههای شهر باز است. هنوز خورشید کمرنگی نورش را میگرید. هنوز هرگاه سمات خوانده میشود، جادهها سکوت را میکاوند و در خویش میپیچیند، شاید ضرب گامهایت هوای اطراف را مطنطن کند.
چنگ در هوای این حوالی میبرم، بوی عود میآید. فردا جمعه است.
چشمهایم را نمیبندم، خواب زیر پلکهایم طعم فراموشی میگیرد؛ صلوات میفرستم، دهانم بوی یاسهای سوخته میدهد. پنجرهها بازند، صدایت را میشنوم، آنقدر نزدیک که حس میکنم همین فردا میرسی؛ امّا کدام فردا؟
آسمان چشم دوخته به روزی که نگاهت خورشیدوار همه جا و همه چیز را در خود شناور میسازد. کدام آیینه را روبه رویت بگیرم؟ راهها در هم میپیچند، مسیرها در فانوسهای شکسته سو سو میزنند، ترانهها بر مدار یأس میگردند. جمعهها میآیند و میروند میآیند و میروند؛ امّا کدام روز...
حمیده رضایی