متن ادبی « چنگ در هوای حوالی »

(زمان خواندن: 2 - 3 دقیقه)

« چنگ در هوای حوالی »

صدایت را می‏شنوم. آسمان روبه‏رویت سر خم می‏کند. چشم‏هایت را می‏شناسم، فانوسِ کوره راه‏های مقابل است. پنجره‏ها آهنگ گام‏هایت را ضرب می‏گیرند. خورشید از شوق، پیراهن نور می‏درد و شهر، هیجان‏های خویش را دف می‏زند. زمین انبساطی از شوق می‏شود، جمعه‏های در راه، آب می‏پاشند و اسفند دود می‏کنند؛ جمعه‏های در راه، بال می‏گیرند و پله‏های هزار ساله‏شان را می‏شکافند؛ جمعه‏های در راه، بوی پونه می‏گیرند؛ باران آرام می‏زند، آن گونه که خاک بوی عروج می‏گیرد.
می‏آیی، لبخندی پنهان، آسمان را می‏شکافد، دست‏هایت آن‏قدر نوازشگرند که خاک، جوانه‏های یقین می‏زند. می‏آیی با هر چه بهار در گریبان؛ با هر چه ستاره در چشم؛ هر چه رود در زمزمه جاری بیان؛ هر چه شکوفه در آستین.
می‏آیی، صدایت رودها را به خروش وا می‏دارد؛ آن چنان‏که سر بر جداره‏های امکان می‏کوبند؛ پلک‏های روشنت کابوس شب‏های نیامده را بر هم می‏زند؛ بر شاخه انگشت‏هایت هزاران پروانه بال می‏کوبند؛ در چشم‏هایت رنگین کمان‏ها آوار می‏شوند و ستاره‏ها بر مدار چرخش چشم‏هایت می‏درخشند.
می‏آیی؛ امّا کدام جمعه وعده داده شده؟ این روزها بوی غربت می‏دهند، وای از این شب‏های ناگزیر!
آه از این درهای همیشه بسته که هیچ صدایی، خواب هزار ساله‏شان را نمی‏آشوبد! تقویم‏ها خوابِ آمدنت را در روزهای متوالی‏شان، زیر دندان‏های بی‏رحم یأس می‏جوند. هنوز دروازه‏های شهر باز است. هنوز خورشید کمرنگی نورش را می‏گرید. هنوز هرگاه سمات خوانده می‏شود، جاده‏ها سکوت را می‏کاوند و در خویش می‏پیچیند، شاید ضرب گام‏هایت هوای اطراف را مطنطن کند.
چنگ در هوای این حوالی می‏برم، بوی عود می‏آید. فردا جمعه است.
چشم‏هایم را نمی‏بندم، خواب زیر پلک‏هایم طعم فراموشی می‏گیرد؛ صلوات می‏فرستم، دهانم بوی یاس‏های سوخته می‏دهد. پنجره‏ها بازند، صدایت را می‏شنوم، آن‏قدر نزدیک که حس می‏کنم همین فردا می‏رسی؛ امّا کدام فردا؟
آسمان چشم دوخته به روزی که نگاهت خورشیدوار همه جا و همه چیز را در خود شناور می‏سازد. کدام آیینه را روبه رویت بگیرم؟ راه‏ها در هم می‏پیچند، مسیرها در فانوس‏های شکسته سو سو می‏زنند، ترانه‏ها بر مدار یأس می‏گردند. جمعه‏ها می‏آیند و می‏روند می‏آیند و می‏روند؛ امّا کدام روز...
حمیده رضایی