« احرام دل »
خستهاند؛ عقربههای ساعت از این همه چرخیدن و به جایی نرسیدن
خستهاند؛ دستهایی که از آسمان اجابت امیدی نمیچینند و خالی به سینهها بر میگردند.
مولا جان!
همه، دلشان تو را میخواهد.
همه از تو میگویند و به هر بهانه ممکن، تو را میخوانند؛ مگر نه این که آمدنت نزدیک شده است و در نزدیکترین جمعه ممکن، از راه میرسی و با گل خندهای زیبایت، جان تازهای بر تن لالههای عاشق میدهی؟
ـ مولا جان! شب بیداد میکند و حرمت عشق شکسته شده است. عدالت، خانهنشین شده است و شمعدانیها، در پشت دیوارها غریب ماندهاند.
ای سبز پوش و ای بلند بالامرد! با پرچم سبز عدالت بیا و راه سبز زیستن را به کویر نشینان اهالی انتظار بیاموز.
بیا و تمام بی عدالتی را به محکمه تیغ برّان ذوالفقار بکشان و قانون عدالت علوی را اجرا کن.
بیا و طعم شیرین صداقت را بر اهالی کوچههای انتظار بچشان تا در غروبی دلنشین، در زیر چتر ولای تو، احرام دل ببندیم.
ابراهیم قبله آرباطان